شاهنامه، کتاب دانایی و داد و عشق است.
شاهنامه سراسر ستایش عشق است. زنان شاهنامه چونان گل هایی در شوره زار جنگ ها می رویند تا تراوت و شادی و مهر ببارد.
شاهنامه را بارها تحریف کرده اندو بیت ها بر آن افزوده و داستان ها از آن برداشته و یا آمیخته اند. بنگرید که در آن روزگار ستیزه و دشنام ، چگونه از زن سخن می گوید:
ز پاكی و از پارسایی زن
كه هم غم گسارست و هم رای زن
***
چو فرزند را باشد آیین و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر
***
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان كند دوده و انجمن
***
بدو گفت هركس كه بانو تویی
به ایران و چین،پشت و بازو تویی
نجنبناندت كوه آهن زجای
یلان را به مردی تویی رهنمای
زمرد خردمند بیدار تر
زدستور داننده هوشیارتر
همه كهترانیم و فرمان توراست
برخلاف تفكر رایج زمانه و برخی از شعرای پارسیگوی، فردوس بدین آرزو، رای وپیمان توراستی، نگاهی انسانی به زن داشته است. در داستان شورش نوشزاد بر ضد پدرش خسروانوشیروان، آنجا كه میخواهد زن مسیحی او را كه نوشزاد ازوست، توصیف كند، چنین میسراید:
چنان دان كه چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رای زن
یكی گنج باشد پُر آگنده زن
به ویژه كه باشد به بالا بلند
فرو هشته تا پای مُشكین كمند
خردمند و هوشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پر مایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
با داستان های عاشقانه ی شاهنامه، عشق با شکوه بسیار و بر زمین، در این سرزمین شکوفا می شود. داستان های زال و رودابه، رستم و تهمینه و بیژن و منیژه از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان هستند. این داستان ها چونان رودی خروشان در شاهنامه جریان دارند.
زنان شاهنامه عاشقانی دلیر، خردمند، سنت شکن هستند.
عشق در شاهنامه، مرزهای زبانی و نژادی و طبقاتی و ملی را در هم می شکند. بیشتر زنان عاشق شاهنامه که بر پهلوانان ایرانی عاشقند، از سرزمین بیگانه، از روم و کابل و توران هستند.
این داستان ها شکوه عشق های زمینی و انسانی را با مشهورترین داستان های دوران رنسانس و پس از آن در اروپا برابر و گاه بالاتر می نهد.
تنها بنگریم که در ستایش زیبایی رودابه چگونه داد سخن می دهد:
پس پرده ی او یکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است
ز سر تا به پایش بکردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بر آن سفت سیمین دو مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه ی پایبند
دهانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناردان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
یكی از دل انگیزترین داستان ها در شاهنامه داستان رودابه ( دختر مهراب - شاه كابل ) وزال است .
زال بنیانگذار دانش، حكمت و دبستان پهلوانیست. زایش و پرورش وی در هالهای از رازهای عرفانی نهان است. عشق، خرد و فضیلتی عرفانی همواره با اوست. نیمی خدا و نیمی انسان است. هنگام زاده شدن، سپیدموی است و این نشان خردمندی او و سروش كه خدای زایمان روشنی و نور و سحرگاهان و شادمانی و عشق است، پیامآور تولد اوست. زال آن نیمهی نورانی و رخشان و خردمند درون هر انسانیست. او نیز مانند بسیاری از قهرمانان عرفانی به كوه انداخته میشود و سیمرغ كه آشیان بر البرز دارد، او را پرورش میدهد. او فرزند سیمرغ است. سیمرغ خداست و او شیرهی جان خدا را مینوشد و خدا و آدمی در هم میشوند. این است ارج و مقام آدمی در آیین کهن ایرانی. این است آیین و دین مولانا و حافظ و عطار و ... این نگاه حکمت خسروانی ایران باستان است به آفرینش و انسان: سیمرغ نور است و نورالانوار است و هر سحرگاه بر می خیزد و بال می افشاند. بالی از او، ایزدبانوی رام است و بالی دیگر، بهرام. هستی در هر سحر، از بال کوبیدن سیمرغ یا عشقبازی رام و بهرام، از نو افشانده و زاده می شود. همه ی هستی نور است و خدا را در گوهر خود دارد. خود، خداست. آفریدنی در کار نیست، همه چیز می روید و افشانده می شود. کوه از زمین می روید و گیاه از کوه و انسان از گیاه! همه همتراز و همسر و هم بالا!
البرز آن كوه مقدسیست كه جز سیمرغ را بر فراز آن راه نیست. البرز دژ عاشقان جهان است. البرز مركز جهان، سرحد نور و تاریكی، قرارگاه مهر است. البرز، قلهی درون ماست. انسان كوه است. كوهی كه عشق و مهر و داد و خرد بر آن آشیان دارد.
زال نیمی در اساطیر و نیمی در حماسه میزید. زال (خرد تابناك درون هر انسانی) گشایندهی تمام قفلها و رازهای عرفانیست:
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد پر
وزان پس زبان را به پاسخ گشاد
همه پرسش موبدان كرد یاد:
نخست از ده و دو درخت بلند
كه هر یك همی شاخ سی بركشند
به سالی ده و دو بود ماه نو
چو شاه نو آیین ابرگاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار
برین سان بود گردش روزگار
كنون آن كه گفتی ز كار دو اسب
فروزان به كردار آذرگشسب
سپید و سیاه است هر دو زمان
پس یكدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد كه میبگذرد
دم چرخ بر ما همیبشمرد
و دیگر كه گفتی از آن سی سوار
كجا بر گذشتند بر شهریار
شمار مه نو بر این گونه دان
چنین كرد فرمان خدای جهان
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
كه یك شب كم آید همی گاه گاه
كنون از نیام این سخن بركشیم
ز دو سرو كان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرهگی دارد اندر نهان
چو زین باز گردد به ماهی شود
بدان تیرهگی و سیاهی شود
دو سرو آن دو بازوی چرخ بلند
كزوییم شادان و زو مستمند
جهان را بدو بیم و امید دان
داستان عشق شورانگیز زال و رودابه كه همهی سنتهای موجود را زیر پا مینهند، نیز از قسمتهای دلكش شاهنامه است. عشق جان و جهان زال است. عشق با زال هزار چهره میگیرد و چونان رنگینكمانی بر بام ایران قد برمیافرازد. كه جهان از عشق زاده میشود و عشق جهان را میزاید. زال در تمام دوران پهلوانی شاهنامه با ماست. پیری زال، زوال قدرت پهلوانان و بر تخت نشستن دولتی دینی و پایان حماسه است.
زال به كابل سفر كرده و با مهراب امیر آن دیار همنشین شده و در همان جا توصیفاتی چند از زیبایی دختر مهراب می شنود:
پس پرده او یکی دختر است
که رویش ز خورشید روشن تر است
مهراب نیز توصیف زال را برای سیندخت ( همسرش) و رودابه باز می گوید:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوانسال وبیدارو بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیر چنگ اژدهاست
دل شیر نر دارد و زور پیل
دودستش به کردار دریا ی نیل
چو بر گاه باشد زر افشان بود
چو در جنگ باشد سر افشان بود
و بدین سان مهر رودابه نسبت به زال برانگیخته می شود:
چو بشنید رودابه آن گفتگوی
برافروخت و گلنار گون کرد روی
داستان شوریدگی و دلدادگی این دو از اینجا آغاز می شود كه بدون دیدار یكدگر، مهر و عشق در جانشان می نشیند. رودابه راز دل باختن خود به زال را، با ندیمه های خویش باز می گوید و راه می جوید:
که من عاشقم هم چو بحر دمان
از او برشده موج تا آسمان
ندیمگان، که نمایندگان نسل کهنه و محافظه کارند، او را نهیب می زنند كه زال پرورده سیمرغ است و رودابه را با چنین زیبایی همسری دیگر سز است. اما رودابه ی جوان و دلیر و گستاخ و عاشق، گلبانگ عاشقانه در می افکند که:
چو رودابه گفتار ایشان شنید
چو از باد آتش دلش بر دمید
ولی بر سر راه عشق، بسیار کسان و خسان ایستاده اند: اندیشه های کهنه، مال و ثرت، ایل و تبار. نژاد و دین. مهراب از تبار ضحاك و زال از یلان ایران زمین است. زال اما پهلوان عشق است. او این همه را نادیده گرفته و آرزوی دیدار رودابه را در سر پرورده و برای دست یابی به آن راهی بارگاه دلدار می شود. زال در دامان البرز و بر بال سیمرغ پرورش یافته است. زال نماد آزادگی و خرد و دلیری است. زال پدر عشق و دانایی است.
رودابه از باروی کاخ زال را می بیند و:
کمندی گشاد او ز سرو بلند
که بر مشک زانسان نپیچد کمند
و از زال می خواهد كه گیسوی او را چون كمندی گرفته و از ایوان قصر بالا رود. پهلوان بر گیسو بوسه زده و به راه خویش و با افكندن ریسمانی به بام برمی آید. شگفتا دعوت رودابه ! شگفتا عشق! شگفتا دلاوری و دانایی رودابه!
در آن شب زیبا، عشق بال می گشاید و بر بام کاخ ستاره می بارد. حماسه و عشق در هم می آمیزد و صحنه ای باشکوه در شاهنامه آفریده می شود: عشقبازی رودابه و زال
اما به گمانم برخی بیت ها در اینجا به شاهنامه افزوده شده و آن این است که در آن نیمه شبان و در آن جهان سراسر زیبایی ، ناگهان رودابه و زال بدین فکر می افتند که رابطه ی آن ها باید قانونی و شرعی باشد و در جستجوی موبدی بر می آیند تا بر این عشق نوری بتاباند. این ماجرا به همین شکل در داستان تهمینه و رستم نیز تکرار شده است. شگفتا که نخست به شاه خبر می دهند و سپس موبدی را در آن نیمه شب می یابند و هنوز هم چنان نیمه شب است. کسی که داستان شرعی کردن این عشق را به شاهنامه افزوده، از یاد برده است که زمان می گذرد و پرده ها بر می افتد.
به هر روی ،سام آنگاه كه از شیدایی فرزند آگاه می شود، موبدان را فراخوانده و آینده چنین عشقی را از ایشان جویا می شود و آنان نیزمژده می دهند كه از این پیوند، یل نام آوری زاده می شود . سام نیز موافقت خود را با ازدواج زال ورودابه اعلام می دارد. زال زنی را با هدایای فراوان سوی رودابه می فرستد تا پیغام موافقت سام را با ازدواج آن دو به او رساند. زن در بازگشت با سیندخت روبرو شده و سیندخت به او بد گمان شده و به سوی دختر می شتابد.
به رودابه گفت ای سرافراز ماه
گزین کردی از ناز بر گاه چاه
داستان شیدایی زال و رودابه به مهراب می رسد و او را خشمگین می سازد. سیندخت برای آرام كردن مهراب به وی می گوید كه سام به این پیوند رضایت داده است.
سیندخت مژده به دختر برده و از او می خواهد كه پیرایه هایی كه هدیه زال است، از سر و دست بگشاید و پیش پدر رود، چرا كه بیم آن می رود كه مهراب این كار وی را حمل بر گستاخی كند، ولی رودابه شیدایی خویش را نهان نمی دارد. چونان ماده پلنگی به سوی ماه گردن می کشد و بر آن نیست تا راز عشق نهان دارد:
بدو گفت رودابه: پیرایه چیست
به جای سرمایه بی مایه چیست ...
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
مهراب این داستان را دسیسه ای از سوی منوچهر و سام برای دست یافتن بر كابلستان قلمداد كرده و از سوی دیگر از جنگ با شاه ایران می هراسد. پس برای رهایی از این درگیری، سیندخت و رودابه را به مرگ تهدید می کند، تا شاید بدین ترتیب خود را از این شرایط نجات دهد. اما سیندخت نیز شیرزنی است. بانگ بر میدارد که: با خرد و دانایی همه ی مشکلات از میان بر خواهد خاست.
سیندخت از جمله زنان خردمند و فداكار شاهنامه است كه با خردمندی از بروز جنگ میان شاه كابل و سپاه ایران جلوگیری می كند. مهراب با رفتن سیندخت به سوی سام و صحبت با وی موافقت می کند.سیندخت باهدایایی به نزد سام می رود و با سخنانی نرم و خردمندانه سام را از جنگ با كابلستان و مهراب دور داشته و وی را از خشم خداوندگار بیم می دهد. دانایی سیندخت كارگرمی افتد و سام، نامه موافقت منوچهر( شاه ایران) با ازدواج زال و رودابه را برای مهراب می فرستد. سرانجام با همه ی مشکلات و با ایستادگی و دلاوری رودابه ؛ دلیری و دانایی زال، کار عشق به سامان می رسد:
به یک تختشان شاد بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند
پس از این عقیق افشانی، یک هفته می را از دست زمین نمی گذارند و زال و رودابه هم یک هفته شادمانی به پا می دارند:
برفتند از آن جا به جای نشست
ببودند یک هفته با می به دست
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی بجوش
نه زال و نه آن ماه بیجاده لب
بخفتند یک هفته در روز و شب
و ز ایوان سوی کاخ رفتند باز
سه هفته به شادی نمودند ساز
پس از یک ماه جشن و شادی:
سپرد آنگهی سام شاهی به زال
برون برد لشکر به فرخنده فال
در بیشتر داستان های عاشقانه ی جهان، روایت با تلخی و ناکامی پایان می گیرد. اما در داستان زال و رودابه عشق به بار می نشیند و از این عشق خجسته است که رستم زاده می شود. پهلوان پهلوانان جهان!
***
داستان رودابه اما کشاکش های بسیار دارد. زادن رستم یکی از آن هاست. به گمانم که این نخستین زایش آدمی از راه سزارین در اساتیر است:
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی
نباشد مر او را ز درد آگهی
وز و بچه ی شیر بیرون کشد
همه پهلوی ماه در خون کشد
و بدین سان رستم از پهلوی رودابه زاده می شود. و چون داستان رستم در چاه نابرادر به سر می رسد ، تومار پهلوانی به دست حکومتی دین-شاهی( گشتاسب) در هم پیچیده می شود. بهمن، پسر اسفندیار که دین تازه آورده و حکومت با دین درآمیخته، زال را نیز به بند می کشد و فرامرز، فرزند رستم را می کشد و خاندان رستم و سیستان را باد می دهد:
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
از آن پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر
داستانی که با عشقی باشکوه آغاز گردیده بود با قدرت و ستم در می آویزد و حماسه با زنجیر شدن زال وبا جنون رودابه در مرگ رستم به پایان تلخ خویش می رسد.
شاهنامه ، بیش از هزار سال از آثار همانند خود در دیگر کشورها جوان تر است.
اساتیر دیگر کشورها را خدایان و نیمه خدایان سامان می دهند، اما اساتیر ایرانی را انسان ها و پهلوانانی که نمونه انسان کامل هستند به سرانجام می رسانند.
عشق در شاهنامه بر روی زمین و بین انسان ها جریان دارد. انسان هایی گستاخ و خردمند و عاشق!
سبز باشید.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد