ابوالفضل محققی رویائی میان خواب وبیداری چهره آشنائی را می بینم که له له زنان و عرق کرده چمدان بزرگی را به سختی دنبال خود می کشد. یکی می گوید:" پر از طلاست پر از سکه که سال ها با ولع زیاد جمع کرده است! او همه آدم ها را در سیمای سکه طلا می بیند. نمی دانم برای دیدن تنها یک نمایش چرا زحمت آوردن چنین چمدان بزرگی را به خود داده است؟"
ابوالفضل محققیزنی در کنار بساطی از مهر! ساعت چهاربعد از ظهر است. باید قرصم را بخورم. دنبال خرید یک بطری آبم. گوشه پیاده رو کنار ایستگاه اتوبوس بساط کوچکی است. یک میز با روکشی پلاستیکی، دوعدد فلاسک چای، طشت بزرگ ترشی هویج و کلم همراه با چاشنی های تند و یک بسته بزرگ پیچیده شده در چندین پتو. آفتاب ملایمی بر این بساط کوچک افتاده است. هویج های رنده شده زیر نور روشن آن برق می زنند. زنی پشت بساط نشسته است.
محمد احمدیان(امان)در سایه کرونا چندروزی است این احساس را دارم که هر روز یکشنبه است. در خیابان روبروی آشپزخانه تک و توک رهگذر دیده می شوند. روان و بدن من روی مدوس استراحت قرار گرفته اند. کم و بیش یک بار در روز از خانه خارج می شوم. برای مدت کوتاهی. برای خرید، یا اغلب برای هواخوری. هر شب حواسم هست که اخبار ساعت هفت شب و گزارش ویژه بعد از آن را راجع به کرونا در تلویزیون از دست ندهم. اخباری که بطور معمول هر از گاهی می دیدم.
علی اصغر راشداندبیر ریاضی (با یاد زنده یاد استاد پرویز شهریاری) از خانواده های دست به دهن پائین شهر بود. سینه از زمین که برداشته بود، تابستانها کارکرده بود تا پول لوازم مدرسه و خرجی تو جیبش را درآورد و بین شاگردان سرافکنده نباشد. هرازگاه، به خریدکفش وکلاه ولباسهای خودهم کمک می کرد.
انگارسختی هائی که کشیده بود، ازمغزوذهن وحافظه ش یک ضبط صوت ساخته بود. بدون چندان درس خواندن، تمام دوره ی ابتدائی و راهنمائی راهرسال شاگرد اول کلاس شده بود. دوره دبیرستان، حضور و ذهن و حاضر جوابی هایش، تمام معلم ها را انگشت به دهن میکرد.
مجید نفیسیامید امیلی دیکنسون "امید" را
پرندهای میخوانَد
که در جان او آشیان دارد
و بیآنکه از او دانهای بخواهد
پیوسته آواز میخواند.
ا. رحمانتو بر نخاستی تو برنخاستی؛
و ما در انتهای این شب ( ِچراغ خوار)،
در انتظار ماندیم.
صدای گامهایت،
که از حیاط،
و از طاقه ی راهرو می گذشت،
محسن حسامژوليا روسو چه اتفاقي افتاده است. آن آدمهايي كه در طبقات اين ساختمان مخروبه در هم ميلوليدند، از سر و كول همديگر بالا ميرفتند، كجا رفتهاند. نكند مرا جا گذاشتهاند. بعله، حتماً زمان نقل و انتقال فراموشم كردهاند. فكري بسرم ميزند. از توي كشوي ميز تحرير دو سه قلم بيرون ميكشم. امتحان ميكنم. همهشان از كار افتادهاند. دست آخر يك نيمه مداد پيدا ميكنم.
بزحمت چند كلمه تلگرافي روي كاغذ مينويسم: «اورژانس. كمك، طبقه هفتم.»
بهمن پارسامرجان اشک هایت را کجا خرج کردی ،
که اینگونه مُفلِس آمده ای؟
دیدم که در پس پای مسافری که منم
آبی نپاشیدی!
م. دانش دوباره خوانیِ رمان «هذیان های مقدس» یک: من کتاب «هذیان های مقدس» نوشته مسعود نقره کار را چندین ماه پیش هنگام سفر بسان یک رمان معمولی خواندم، اما گیرائی و نوع نوشتاری رمان مرا مجذوب خود ساخت. دوباره خواندمش. در مرتبه دوم طبق عادت بر کتاب حاشیه زدم و آن حاشیه ها تبدیل به نوشته ای نقدِ مانند شد. آن یادداشت در سایت گویا چاپ شد. ولی من از نوشته خود رضایت کامل نداشتم، به این دلیل که تصور کردم حق مطلب را به جای نیاورده ام.
محمد بینش (م ــ زیبا روز ) دیدار معنوی مثنوی
جان جهش (ضربۀ ایحاد) - (بخش دوم) مولانا برای به وجود آوردن "ضربۀ ایجاد" ، گاهی از زبان تیز "هزل" هم استفاده می کند . مثلا جایی در دفتر ششم،برای بازداشتن مخاطب مثنوی از عقب گردِ جان انسانی به سوی پستی، حکایتی هزل آمیز صاحبخانه ای رک گو و میهمانی خطاکار را پیش می کشد
مهستی شاهرخیهذیان های کرونا زده سرفه هایم، عطسه هایم،
تنِ تبدارم، تنگیِ نفس هایم،
خستگی مزمن و بی رمقی ام،
از انسانی که بودم ویروسِ مهیبی ساخته است
که جهانی از آن می گریزد.
اسد سیفمرقد آقا؛ داستانی که همچنان تکرار میشود در ستیز علم و خرافه در ایران امروز: هر آنکس را که اندکی شعور در سر باشد، میداند که پروژه امامزادهسازی به راه کدامین هدف بهکار گرفته شده است. گروههای کشف امامزاده در ستاد رهبری جمهوری اسلامی در واقع همان کاری را کردهاند که آن آخوند داستان نیما در "مرقد آقا". هر دو رفتار هدفی واحد را دنبال میکردهاند. تودههای خیالی داستان "مرقد آقا" در واقعیتِ زندگی جاری مردم امروز ایران جان گرفتهاند و سر از پا نشناخته به استقبال امامزادههای نوبنیاد میروند تا با دخیل بر آن، آن چیزی را آرزو کنند که در واقع میبایست به عنوان حق خویش، از رژیم طلب کنند.
بهروز داودیهشتِ شب همه در حصر
در حصرِ
نظمِ قهر بنیاد
نظم مرگ سالار
یارگشته شهروندان
شهاب طاهرزادهنان بر کف دست آسمان ماه است
بیفتد یکبار که زمین نه دلخواه است
دست بچه دراز و نان می خواهد
کاش مادرش کمی از ماه بکند نه صبحگاه است
۳ شعر از محمد نوری زاد از زندان فانوس هاى دريايى را
بر ارتفاعى بلند مى افروزند درشب.
كور سويى براى گمشدگان
من اما به فانوس تو محتاجم
در شب
در روز
طاهره بارئیگل همرنگی تلاش بشر برای نجات همنوعش
چه طعم شیرینی!
جا دارد گلی به سینه بزنم
و در خیابانهای رایحۀ بهار
علیرغم قرنطینه جاری گردم
محمود درويش«آن جا عروسی برپا ست» * ترچمه ای آزاد از حسن عزیزی آن جا ، دومنزل دورترازما ،
جشن عروسی برپا ست .
درها را بازگذارید ،
واین تنها شادی را ازما نگیرید .
گلی که پژمرد ،
بهاررا حس نمی کند ،
وگریه سرمی دهد .
علی اصغر راشدانکرونا،عزرائیل ماسک زده « این بی پدر همون عزرائیله، این دفه باماسک کروناخفت آدمارومیگره...»
« توتموم دوره رفاقتمون میدونستم تویه نابغه ئی وآخرش یه روزنبوغت ازیه جائی بیرون میزنه، غلط نکنم، الان شاهدم که بیرون زده...»
« بازیه گیلاس زدی ومچل بازیت گل کرد؟ کجای حرفم دست انداختن داشت؟ »
رسول کمال«نغمهی امید» و «قلب آئینه»
شاید
من آخرین باز مانده ی میدان ام
نمیدانم،
اما میدانم
با ساز گیتار لورکا
در آن میدان خونین
بس
آوازها خواندم،
حسن حسامشعر تلخ.... همیشه ساعت ِ تحویل ِ سال
غمگین است
هر سال هم
هماره چنین است
در شادی ِ شکفته ی کاذب
غمگین و وازده می گردم
و مثل احمق ها می خندم
خدامراد فولادینوید( بهاریه) پای بگذار برآن بستر ِ گل/ نرم و سبک
بوسه برگیر از آن غنچه/ به کردار ِ نسیم
پیچک ِ شوق بپیچان/ به بر ِ هفت اورنگ
آب از چشمه ی مهتاب/ به شبگیر بنوش
ابوالفضل محققیصد ها آرزو درون یک دیگ میدان گاه کوچکی است مشرف بر نهری نسبتا بزرگ، که تمامی سال آبی زلال در آن جاری است.نهری که گاه از میان خانه ها می گذرد ،گاه محله ای را در می نوردد ، بدینسان تمامی شهر تاشکند را می پیماید وسر انجام به کانال آبی در منتهی الیه شهر ختم میگردد.
سایه بان بزرگی در گوشه میدان گاهی است ،درست شده از چوب با رنگ آبی وسفید .روزهای گرم تابستان، اهالی محله زیر این سایه بان می نشینند ، می گویند ، می خندند ،چائی میخورند واگر مراسمی باشد همین جابرگزار میکنند ،در دیگ های بزرگ روی اجاق آهنی که وسط میدان می نهند، پلوی ازبکی درست می کنند گاه ارکستری کوچک برایشان تار می نوازند .
دکتر عارف پژماننوروز در خلوت خیابان ها....! نوروز ، در خلوت خیابان ها
چو آهو، رمنده است،
نوروز ،پرسه میزند و می گردد
اما به مهربانی دی نیست
منصور خاکسارچند شعر از منصور خاکسار به مناسبت دهمین سالگرد غیبت اندوهبار او در محله تبعید
اشباح موذی
در لفاف نفرت
میگذرند
ترحّم در خانهها
میگندد
و حنجره تحقیر
فانوسهای تفکر را
تاریکتر میکنند.
به مناسبت دهمین سالگرد غیبت اندوهبار منصور خاکسار شاعرِ «آنسوتر از فصول» منصور خاکسار در محیطی پرورش یافته بود که با کار و رنج زحمتکشان و مردمان فرودست از نزدیک، و به نحوی ملموس و عمیق، آشنا بود. او خود از دوران تحصیل تا پایان زندگی اش کار کرد و با کار خود هزینه ی آموزش و سپس زندگی اش را فراهم کرد. تجربهی عملی و زودرس او از رنج آدمیان، در او کنجکاوی و شوق به دانستن و هر چه بیشتر خواندن بر انگیخت؛ و سپس کوشش کرد تا رنج ها و آرزوهای آشنای این مردم را در شعرهایی که از نوجوانی می سرود، ترسیم نماید. او برای هر چه بیشتر دانستن به تدریج قلمرو روابط اجتماعی خود را از روزنامهی دیواری مدرسه به نشریهی ادبی «هنر و ادبیات جنوب» گسترش داد و سپس در عرصه ای وسیع تر، برای تغییر شرایطی که آن را غیرانسانی شناخته بود، سیاست را نیز به توانایی و آفرینشهای شعری و ادبی خود پیوند زد.
منصور خاکسار در روز ۱۷ مارس ۲۰۱۰ از میان ما رفت. امروز به مناسبت دهمین سالگرد غیبت اندوهبار او، ما، دوستان او، با یاد او، احترام و عشق خود را نسبت به منصور خاکسار ابراز میداریم.
|