ابوالفضل محققی مردان نمکی ! شاید این وحشت نهفته در سیمای مردان نمکی دیدن چیزی است که ما بازدید کنندگان نمی بینیم. امابه نظر میرسد که این بازی ظریف تاریخ است که مردان نمکی مانده از قرون و اعصار و دیگر مردان نمکی باز مانده از تاریخی کهن و پرعظمت امروز، توسط کسانی به نمایش نهاده شوند که خود «تیشه بر ریشه زنندگان» این تاریخ بوده اند! مردانی که در معرض دید نهاده شده اند تا بازدید کنندگان بر آنها بنگرند واز خود سئوال کنند: چه با مردمان این سرزمین رفت؟
فرخ ازبرىپوپكى در باغ پوپكى در باغ
صبح ها، به اطلسى ها مى گفت،
شبنم از چهره خود برآريد
باز به آوازِ خورشيدِ رها بسپاريد
ا. رحمانکِی دیگر خواهیم آسود.. آنانی خسته از راه
در می مانند _
که پا به پای زندگی
راهی دشوار نپیموده اند
نیلوفر شیدمهرخیالِ خام ای گمشده در من، تقصیر
از خیال خام تو بود
جنگل را تو
اجتماع تنهای درختانم دیدی و من
در هم تنیده بودم
بهروز داودیتبعيد بغض وطن تركيد
پرتاب كرد ما را
دستهاىِ جهالت مان
باور نكرديم
باور نكرديم
امید همائیمرا ترجمه کن آی زیستن
مرا ترجمه کن
از بیگانه ترین زبانها
به آشناترین گویشها.
مجید نفیسیسوارکار من بادهای وحشی را رام میکنم
و بر پشت هر یک زینی استوار مینهم.
سوارکاران نوجوان
در ایوان پابپا میشوند
و نوبت خود را انتظار میکشند.
محمد فارسیدامادِ خون! برای سعید سلطانپور هنوز عطر رُز سرخ
در جانِ دامادِ خون
خوش میخوانَد
و رقص پیراهنِ حریر عروس
شاعر را به سرایش
غزلهای عاشقانه میخوانَد،
که فاجعه در میرسد ز راه
انتوان چخوف داستان سرباغبان ترجمه علی اصغرراشدان در یک شهرک کوچک، یک آدم مسن تنهای نجوش به نام آقای تامسون یاویلسون، زندگی می کرد. دراین جانام تفاوت نمی کند و چندان نقشی ندارد. مرد حرفه ای شریف داشت – انسانها را مداوا می کرد. همیشه ترشرو و نجوش بود، تنهاحرفه اش که می طلبید، حرف میزد. هیچ کس را ملاقات نمی کرد، غیراز آشنائی که به تعظیمی ساکت منتهی می شد، باهیچ کس سابقه آشنائی نداشت. مثل راهبی بافروتنی زندگی می کرد. دانشمندی بود، طوری که می گفتنددرزمانه اش دانش هیچ کدام ازاهالی شهربه دانش اونمیرسید.
محمد احمدیانچرا به اتوپی نیازمندم برای این که اتوپی ها تن مرا آزاد می کنند
گام های مرا استوار می کنند
قلب مرا گرم کی کنند
دستان مرا آرام می کنند
چشمان مرا شفاف می کنند
محمود درويش « مرا امید ی ست »* ترجمه ی آزاد : از حسن عزیزی . مرا امیدی ست
می آید... و می رود
هرگزاما ، با آن وداع نمی گویم .
می آید ، آن گاه که ازسایه دورشوم .
یا قرارم را با او فراموش کنم .
رضا اغنمیزنگی های گود قدرت فصل اول باعنوان: ضرورت طرح موضوع شروع می شود. با پرسش عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه قاجار، از نماینده ناپلئون در«هنگامه شکست ایران درجنگ های ایران وروس: " چه قدرتی است که به شما برتری ومزیتی را که نسبت به ما دارید عطا می کند؟ علت ترقی روزافزون شما وضعف مدام ما چیست؟ اجنبی حرف بزن با من بازگوی که برای بیدارکردن ایرانیان از خواب غفلت چه باید کرد؟».
ابوالفضل محققیخاطرات سیال من و سنگ نوشته کوچک انوشیروان لطفی ! نخستین بار که اورا دیدم تازه از تبریز به تهران آمده بودم. قرار بود در سازمان دانشجویان پیشگام کار کنم.اما تا آن زمان در حوزه ای قرار گرفتم که ترکیب جالبی داشت! حوزه ای که هیچکدام از شرکت کنندگان در آن راضی نبودند. از مهدی سامع تا عباس سماکار و جز با چند تنی الفتی هم با آن ها حاصل نشد. دومین جلسه در منزل انوش بود. خیابان پاستور یک خانه بزرگ که در حیاط آن چند درخت سرو بود که من را به یاد خانه پدریم می انداخت. همراه زنی خنده رو و گشاده دست که مادر انوش بود.
س. سیفیکتابهای باقر مؤمنی در بساط بساطیها باقر مؤمنی یک سال پیش انقلاب بهمن یعنی در سال ۱۳۵۶ خورشیدی درد اهل قلم را انتشار داد. با این همه چاپ نخست این کتاب نه ناشرش را به ما میشناساند و نه اینکه سال نشر آن در جایی از کتاب به چشم میآید. به واقع کتاب هیچ شناسنامهی درست و دقیقی از خود به دست نمیدهد. به عبارتی روشنتر نویسنده و ناشر کتاب ضمن انتشار خودمانی آن، دستگاه ممیزی وزارت فرهنگ را به هیچ میشمارند. انتشار درد اهل قلم را باید تکملهای برای شبهای شعر کانون نویسندگان ایران به شمار آورد که پسلرزههای آن همچنان بر سینهی سانسور و دستگاه ممیزی شاه سنگینی میکرد. کتاب درد اهل قلم را به دفعات ناشران زیرزمینی و گردانندگان نشرِ ممنوع بین بساطیها توزیع نمودهاند. کاری که همچنان تا به امروز ادامه دارد.
خالد بایزیدی(دلیر)«با کشورم چه کرده اند» دوشعر برای سعیدسلطان پور
با کشورم چه کرده اند
که قفس ها ازشقایق ها سرشارند
و یاران چون شبهای تار و بی ستاره
در سوگ عزیزان شان
نیلوفر شیدمهرمعجزات دوگانه چقدر خوب
که فصلها عوض میشوند
که استخوان جوش میخورد
که زخمها هم
که پوست ترمیم
آلبر کامو:پوچ گرای شورشی ادبیات فرانسه- برگردان: رحمت بنی اسدی یک نیاز شفاف – آثار کامو خواننده را به یک آگاهی از پوچی دعوت می کند: زندگی روزانه تکراری و عاری از مفهوم، هستی زیر فرمان زمان، مرگ و جنجال مرگ یک کودک،موضوع هایی اند که در رمان طاعون به آن اشاره می شوند و بیان و توصیف فاجعه پوچی اند. در برابر یک چنین جهانی، کامو چاره یی ندارد جز رد کردن نظم اجتماعی که در رمان های عادل ها و بیگانه عینیت و تجسم می یابند.
محمد فارسی« جای نگرانی نیست»إ برای شکرالله پاک نژاد،آن نگران ظلمت در راه إ هنوز بیدادگاه شاه
از طنین پر شکوه دفاع تو می لرزد
و سرهای جوانان بیدارشده
از ندای تو
برسردارها
می رقصد.
عباس شکریکوچه پسکوچههای هویت گفت وگوی کارگردان "معصومیت خاطرهها" با اورهان پاموک
با رمان «شگفتی در سر»، اورهان پاموک شهر جدید استانبول را به تصویر میکشد؛ از دوران مالیخولیایی شهر استانبول تا جهان «هنر داستان» را توصیف میکند. بسامد این کار ادبی این بوده است که چهرهی شهر استانبول همپای شهرهای پاریس، لندن، نیویورک و ... در دوران پساصنعتی که موسوم است به نئولیبرال به صورت کلان شهری بیهمتا به جهانیان معرفی شود.
علی رضا جباری هان شما ای همه دستان به خون آلوده! نیست راهی دیگر جز کشتن یا کشته شدن،
پیش روهاتان،
این لعبتکان دست جهانخواران،
جوی خون جاری کردید،
سيروس"قاسم" سيف به کجا چنين شتابان! ارزش هر سهم هنوز دقيقا معين نشده است، اما به اندازه ای خواهد بود که ناتوان ترين افراد هم بتوانند به طريقی شريک شرکت باشند؛ حتی اگر توانائی چنين افرادی در حد صفر باشد که البته، چنين چيزی عملا وجود ندارد؛ چون، هر آدمی که زنده است و توا نائی نفس کشيدن را دارد، می تواند همان نفس کشيدن خودش را در شرکت سرمايه گذاری کند. بالاتر از آن، در آينده قرار است که شرکت برای کسانی که می خواهند با مرگ و مرده ی خودشان هم شريک شرکت شوند، تسهيلاتی فراهم نمايد.
ا. رحمانما آماده ایم
از آتش بگذریم ما تازه شروع کرده بودیم
به خواندن ترانه های
فراموش شده
در این فلاتِ متروکِ ممنوع
مهین میلانیفصل عزلت به درازا بِکِشید
آفتاب در شهر جان می ریزد، کوه در زیر آبیِ آسمان شور
"رِک بیچ"، ساحل لختی ها آن پائین،
تن های عریان به بوسه می خواند.
من نمی دانم. هیچ نمی دانم
دکتر عارف پژمان غمی که با غروب آمد....! از چشم روز گار، چو اشکم، فشانده ای
همچون غبار، از سر بامم تکانده ای
از انزوای من ، به ضیافت نشسته ای
راحت مرا به کوچهء تحقیر، رانده ای
مجید نفیسیمرگ دریاچه یکبار در دریاچهی ارومیه شنا کردم
همراه با خواهر چاردهسالهام
و دریافتم که دریاچه زنده است
که دریاچه حافظه دارد.
|