logo




در اين زمينه

به « ستاره » ی زندان دستگرد اصفهان هم تجاوز کردند.

شاهد جنایت های حکومت اسلامی (بخش بیست و سوم)

چهار شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۰۹ مه ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar02.jpg
«.... دوشنبه ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۷۳ است . زندان دستگرد اصفهان که به« زندان بالا» یا زندان شهربانی هم معروف است. همراهان من دو روحانی با لباس شخصی (حکام شرع حجت الاسلام وحدت و حجت الاسلام کاظمی که حکم دستگیری داده بودند )،محمد سعیدی (ازمامورین وزارت اطلاعات در اصفهان که در موقعیت معاونت بود و بعدها به مقام مدیر کلی در وزارت اطلاعات رسید) ، و یک پاسدارهستند. از سوی آیت الله .... از من خواسته شده بود موردی را پیگیری کنم، مورد هم ستاره« الف» فرزند ماندنی از اهالی خورموج تنگستان بود. ماندنی از رزمندگان جبهه در عملیات بهمن ماه سال۱۳۶۵ ،والفجر ۸ در منطقه فاو و اروند رود شرکت داشت و مفقود الاثر شد.اما بعد از آتش بس به سال ۱۳۷۲ جزو اسیران آزاده شده بود.ماندنی وقتی به خانه برگشت هیچکس در خانه نبود ، نه دخترش ستاره ، نه «زیره» تنها خواهرش. « علی. ت» که دخترش هاجر با ستاره دستگیر شده بود با مراجعه به آیت الله .... خواسته بود تا به وضعیت ستاره رسیدگی شود و او پیش پدرش که از اسرای جنگ بود برگردانده شود. این در خواست را هم « کمیته آزادگان» ( کمیته ی مربوط به اسرا و مفقودین جنگ ) نیز کرده بود.

زندان دستگرد، فضایی بسیار قدیمی مثل گورستانی گم شده در میان انبوهی از درختان سبزبود. سلول ها اتاق های کوچک قدیمی در ساختمانی قدیمی بودند ، بوی نم ونای ساختمانی کهنه چیزی شبیه بوی تعفن ،و درخت های پوسیده بر خاک افتاده مشام را می آزردند.

دختری لاغر اندام با صورتی استخوانی و چشمانی درشت و سیاه روبرویم نشسته است. سرش را زیر انداخته و به دست های اش ور می رود و گاه از زیر چشم ما را نگاه می کند. پرسیدم : « شما ستاره هستید؟ » ، خسته و آرام پاسخ داد: « بله». پرسیدم : « تو دختر زایرموندو هستی ؟» (۱). برقی توی چشمان اش افتاد و گفت: « کی من چنین چیزی به شما گفتم؟ » وبلا فاصله آشفته و عصبانی گفت: « شما حق ندارید اسم زایر را ببرید». به آرامش گفتم: « آرام باشید، زایر موندوبر گشته ، مثل یک کوه اسارت رو گذرونده». فریاد کشید و با عصبانیت گفت: « از خدا بترسید، شما ها چقدر دروغ می گویید». آرام اش کردم و گفتم : « همه چیز درست میشه، ما تورو به زایر می رسونیم،دو باره به زندگی عادی بر خواهی گشت». شروع کرد با خودش حرف زدن . به او گفتم : « می خوای تنها حرف بزنیم ، می خوای اینا برن بیرون ؟ من حکم آزادی تورو دارم اما می باید قبل از اجرای آن با تو صحبت کنم».او اما هنوز نا باور و عصبانی بود. گفت: « شما خجالت نمی کشید؟ پدر بدبخت من به خاطر شما مرد، پای اونو به این جریان نکشید، من پدرمو خیلی وقته از دست دادم ، اگر کسی را داشتم ، اگر صاحبی داشتم ، اگر......» دیگر بریده بریده حرف می زد و جملات اش مفهوم نبودند. پرسیدم: « شنیدم تورو با هاجر «ت» گرفتن، می دونی کدوم زندانه؟».جیغ زنان شروع کرد بد و بیراه گفتن به همه. دو زن شکنجه گر صفا وحدتی ( معروف به جغد) وفرزانه مسجدی پور (معروف به گشتاپو)آمدند او را آرام کنند. با عصبانیت به آن دو گفت : « کثافتای جلاد شما چی میگین»، و آن دو رفتند بیرون. پاسدار صادقی آمد و گفت:« اگر کارتان تمام شده او را ببرم به بند». به پاسدار همراهم اشاره کردم پاسدار صادقی(۲) را ببرد بیرون ، و خودشان و آن دو روحانی هم رفتند برای نماز و ما را تنها گذاشتند. خواستم برای او و خودم چایی بیاورند.نشستم روبروی اش و به او گفتم:« به من اعتماد کن ، حرف بزن، من اومدم کمکت کنم ، من حکم آزادی تورو دارم». آ رام گفت: « اگر هاجر را آزاد کنین من هم قبول می کنم والا از این جا بیرون نمی رم» ، به او گفتم که حاکم شرع کاظمی حکم آزادی هاجر را داده است اما او هنوز باور نمی کرد. صفا چای آورد و رفت.ستاره باز ساکت شد، نه چای خورد و نه حرف زد. من اما ول کن نبودم ، خودم ترغیب شده بودن سر از ماجرای این دختر در آورم، و بالاخره اصرارهای من کار خودش را کرد ، و شروع کرد...

« پدرم وعمه ام زیره خیلی رنج کشیدند تا منو بزرگ کردند. وقتی جنگ شد ما سه نفر تو یه پیشی زندگی می کردیم( کلبه هایی که با برگ نخل ساخته می شد) کومه ای هم داشتیم برای تابستان( شبیه تخت با پایه های حدود یک متری که روی اش می خوابیدند)،پدرم که تو خورموج کارش تو نخلستان بود رفت جبهه. چهار سال و نیم ندیدمش، جنگ تمام شد، گفتند شهید شده ، بعد خبر آوردن که اسیر شده، در عین نا امیدی گاهی پیام هایی ازش داشتیم. زیره خیلی بی تابی می کرد، یه روز شکر گذار خدا یه روز دعا گوش.مادری کرد برای من . مادرم سر زایمان مرده بود، اسمش ستاره بود، پدر اسم مادر را روی من گذاشت.زیره این آخری ها خیلی پریشون و داغون شده بود.من تو بوشهر با هاجر همکلاسی بودم. همانجا خبر اومد که زیره هم بلا زده شد، دق کرد و مرد. آفای «ت» پدر هاجر که بزرگ بندر گناوه بود و مردم می گفتن طاغوتی بوده پدری کرد و منو برد خانه اش و زنش شد مادرم. هاجر برای من مثل خواهر بود. همه منتظر پدر بودیم. پدری که من ۱۴ ساله بودم رفت جبهه، یه تنگستونی بلند قد با چهره ای سوخته،و استخوانی، یه تنگستونی ی شجاع، زیره می گفت بعد از مرگ مادرت زایر داغون شد.

وقتی دانشگاه قبول شدیم پدرهاجر ،آقای «ت» یه آپارتمان تو اصفهان برامون اجاره کرد در خیابان اشرفی،ما اصلن فعال سیاسی نبودیم و توی هیچ برنامه ای شرکت نمی کردیم ، روزی که دانشجو ها اعتراض کرده بودند من و هاجر تو کتابخونه درس می خوندیم. از کتابخونه داشتیم می رفتیم خونه که دستگیرمون کردن . بی خبراز همه چیز و همه جا. بردنمون بازداشتگاه مرکزی ، اسیر زیاد بود. از موقع ورود کتکمون زدن . تو نوبت بازجویی بودیم . اول هاجر رو بردن .اون روح انسانی و پاک و بدن ظریف و زیباش شلاق وتوهین و تحقیر را طاقت نیآورد ، بردنش درمونگاه ، دیگه ازش خبر ندارم. منو بردن ، از رو صداشون فهمیدم دو نفر بودن اول یکی شون که صدای کلفتی داشت گفت : « بکن لباسا تو، بکن» ، گفتم : « به لباسام چیکار دارین؟ » یه کشیده محکم بهم زد، سرم گیج رفت ، بعد لگدی که شدت دردش کلافه ام کرد. به حال ضعف کنار دیوار نگه ام داشتند. وبعد ضربات شلاق شروع شد، از شدت درد بیهوش می شدم ، آب سرد روی صورتم می ریختند . مرا روی سینه ام دمر روی تخت شکنجه خوابانده بودند.خون روی بدنم لحته شده بود. پاهام توی قلاب و دستهایم طناب پیج به تخت.ضربه های شلاق و درد قابل تحمل نبودن. همین صفا ی کثافت می گفت : « حرف بزن ، بگو با چه گروهی کار می کنی منافق کثیف، لگوری، پدر سگ مادر قحبه».و وقتی به پدر و مادرم بد می گفت انگار همه ی دیوار ها را روی سرم خراب می کردن، رعشه همه ی وجودم را می گرفت.شلاق و توهین ، ومن هم فقط التماس می کردم و خدا را صدا می زدم اما از خدا هم خبری نبود. می خواستم به آن ها بگویم پدرم کیست و برای چی زنذگی و جان اش را گذاشت اما منصرف شدم. در آن لحظات احساس می کردم به پدر و مادرم نیاز دارم ، به آن ها فکر می کردم. آن ها بی امان می زدند. بیهوش می شدم و آن ها آب رویم می ریختند.یکی از آن ها شلاق ضربدری می زد و حس کردم تکه ای از گوشت پشتم کنده شد. چه درد وخشتناکی! به پدر فکر می کردم که گفت برو درس بخوون و به مردم خدمت کن، من کاری نکرده بودم . بعد از یکی از بیهوش شدن هام، وقتی چشم باز کردم توی مجرد بودم ، نیمه لخت و خون آلود، از بدن خونین من هم نگذشته بودند، «تف کاری ام کرده بودن» ( به من تجاوز کرده بودند) (۳)، دیگر باکره نبودم، از خودم بدم آمد. چه روز و شبی بر من گذشت.بد از چند هفته نشان بی اعتباری ام رو دیدم. حامله شده بودم، با خودم فکر می کردم این نشان بی اعتباری من است؟ اما نه، ستاره ی دیگری شدم.از جا کنده شدم و با همان بدن آش و لاش شروع کردم مشت کوبیدن به در سلول ،و فریاد زدم مرگ بر استبداد ، مرگ بر آخوند ، مرگ برخمینی ، زنده باد آزادی، نمی دانم چه م شده بود انگار می خواستم انها بیایند و من و جنینم رو بکشند و راحتم کنند. توی سلول گرفتنم زیر مشت و لگد و من خوشحال می شدم آن ها به شکمم لگد می زدن، بارها بردنم زیر شکنجه ، زیر شکنجه فریاد زنده باد آزادی می کشیدم، با شلاق کمرم را آش و لاش کردن اما کوتاه نمی آمدم ، با خودم گفتم ستاره تا اینجا اومدی ، خوب هم اومدی ، ادامه بده و تا آخرش برو دختر زایر موندو، یک قدم تا شرف فاصله داری ، دیگر عزت در مرگه ،فریاد شرف ستاره هایی بشو که اینها بی اعتبارشان کردن.....آن ها می زدن و من هرچه می خواستم می گفتم تا بیهوش می شدم..... بعد از یکی از این بیهوشی ها چشم باز کردم ، دردرمانگاه بودم ، زنی با چهره ای مادرانه ، خندان روبرویم بود. با خودم گفتم ستاره به آرزوت رسیدی ، اینجا بهشته و این زن هم یک فرشته ست. ، بعد صدای آقا «علی .ت» پدر هاجر را شنیدم. باورم نمی شد.چقدر پیر و شکسته شده بود.چشماش پر از اشک بود اما لبخند می زد. نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم ....»

ستاره، که چشم های اش غرق اشک بودند آرام شد. من اما توی خودم داد زدم و اشک ریختم ، و برای چندمین بار تکرار کردم، خدایا ما داریم چیکار می کنیم ؟ ...»

*********

زیر نویس:

* سلسله مطالبی که بیست و سومین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).

برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست.

۱ـ موندو در جنوب همان ماندنی ست . هرکس هم که به مشهد و کربلا و مکه رفته باشد اگر مرد باشد زایر ، اگر زن باشد زیرو(زی رو) صدا می زنند.

۲ـ زندانبانان سعید ، سعید محسن و پاسداری معروف به صادقی، زهرا محسنی ( معروف به جلاد) مسول بخش زنان زندان ، مسلم ، ضیایی، امیر حسین کاوه و علی کاو که این دو نفر آخری از مسولین حزب الله در اصفهان شدند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد