«.....حجت الاسلام حسینی، حاکم شرع، تازه کارش را شروع کرده بود. من هم طبق معمول بعد از سرزدن به زندان های مختلف حدود ساعت ۶ و ۷ بعد از ظهر رفتم زندان عادل آباد تا کارهایم را در آن زندان ،که بررسی و تکمیل پرونده ها ، رسیدگی به شکایات و مشگلات ،وسرکشی دفتر آمار بود، انجام بدهم . زندان ها علنی و مخفی ای که طی روز به آن ها سرکشی می کردم کم نبودند. زندان خلیلی، زندان مرکزی ، زندان سازمان قضائی، زندان اداره اطلاعات ، زندان مرکزی ساواما، زندان ویژه ( عفیف آباد) ، زندان کانون( چهارراه زرگری) ، زندان پیگیری ساواما( خیابان خیام) ، زندان پیگیری اطلاعات( زرگری) ، زندان گل طلائی و....برخی از این زندان ها و بازداشتگاه ها بودند، زندان ها و بازداشتگاه هائی که زندانی زیاد نداشتند و در مواقع ضرور از آن ها استفاده می شد. این زندان هاغالبا خانه های مصادره ای پولدارها بودند و اوائل انقلاب به وسیله ی بنیاد مستضفان نگهداری می شدند که بتدریج با توجه به نیاز سپاه و نیروهای انتظامی در اختیار آن ها قرار داده شدند.درآغاز این زندان ها نام مشخصی نداشتند و غالبا نام خیابانی که در آن قرار داشتند به آنها داده شده بود. زندان خلیلی چون در خیابان خلیلی بود،و در زمان شاه مرکز ستاد مبارزه با مواد مخدر بود ، یا زندان همت در خیابان همت که بعدها زندان ۲۰۰ مشترک شد ، و ساختمان بزرگ خانواده لشکری که در خیابان خیام قرار داشت و مرکز بنیاد مستضعفان بود که به پیگیری ساواما تحویل داده شد. بعد از تغییر و تحول در ساختار سیستم سپاه و شروع کار وزارت اطلاعات سپاه و حراست ، و حفاظت و امنیت نام هائی روی این زندان ها گذاشته شد.
کارمن هم آن روز ها بیشتر بررسی و کنترل آمار ورودی ها و خروجی ها ی زندان بود. آن روزها بازجوها و شکنجه گر ها بدون حساب و کتاب شکنجه می کردند، می کشتند و دفن می کردند، به همین خاطردفتر و دستکی درست شد تا آمار دقیقی از زندانیان و وضعیت آن ها داشته باشیم . برای نمونه، در یک مورد حاکم شرع ۱۰ نفر را برای محاکمه خواست، مامورین ۵ نفر را برای محاکمه آوردند. حاکم شرع سراغ ۵ نفر دیگر را گرفت. گفتند آن ها زیر شکنجه مقاومت کردند، کشته شدند، ودفن شان کردیم !. البته این مسؤلیت داده شده به من باعث می شد من به هر جا که می خواستم سرک بکشم و با زندانی ها تماس بیشتری داشته باشم.
پنجشنبه بود، توی دفترم در دادگاه نشسته بودم ، مراجعه کننده نداشتم مگر توصیه ای می شد از سوی حاکم شرع یا امام جمعه یا مقام های قضائی از تهران. از شب قبل کارهائی را که باید انجام می دادم می گذاشتند توی دفترم . قبل از شروع کار معمولا نشستی با دادستان و حکام شرع برگزار می شد و کار های انجام شده یا کارهائی که باید انجام شود مورد بحث و گفت و گو قرار می گرفت.معمولا ساعت ۸ کارم را با سرکشی از زندان شروع می کردم.
آن پنجشنبه خیلی خسته بودم، شب قبل اش نخوابیده بودم. به پرونده یکی از ماموران ساواک فکر می کردم و روی آن کار می کردم، اسم آن مامور ساواک « ثابت سروستانی» بود. او راحلق آویزشده پیدا کرده بودند، بازجو وشکنجه گرش می گفتند او خودش را کشته اما من باور نمی کردم و دنبال قضیه بودم .آن روز بعد از انجام برخی از کارهایم کاغذ هایم را برداشتم و رفتم به نمازخانه ی بازداشتگاه مرکزی سپاه . آنقدر خسته بودم که کنار کاغذ هایم خوابم برد. با صدای الله اکبر گفتن یک نماز گزار بیدار شدم. غروب شده بود، نمازم را خواندم و دردعای کمیل که شروع شد ه بود شرکت کردم. دعای کمیل، دعائی طولانی ست و خواندن اش انگیزه ا ی شده بود برای گریه ها و ضجه های بازجوها و شکنجه گران . آن ها با آنکه اکثرشان معنی فارسی این دعا را نمی دانستند همراه با خواندن اش به شدت گریه می کردند. انگار وسیله ای برای تخلیه و آرامش شان بود. تا ساعت حدود ۹ شب آنجا بودم ، کم کم بازجوها و شکنجه گران رفتند . من هم خسته و خواب آلود کاغذهایم را جمع کردم که بروم اما آنقدر خسته بودم همانجا تقریبا دو باره داشت خوابم می برد که صدای هادی آسمانی توی گوشم پیچید. او در حالیکه خودش را به من نزدیک تر می کرد دست روی شانه ام گذاشت و گفت : « حاجی ، حاجی ، بیداری ؟ »چشم های اش سرخ بود و پراز وحشت ، بعد رفت در آستانه ی در نماز خانه ایستاد و به من نگاه کرد. گفتم: « آره ، چطور مگه؟ » ، گفت: « بیا ، بیا، ببین چی شده » ، و بدون معطلی راه افتاد . من هم به دنبال اش .( هادی و محسن و عارفی معمولا خبر های زندان را به من می دادند.) هادی به طرف سرد خانه رفت ، جلوی آن مکث کرد، نگاهی به من کرد واز سرد خانه دور شد من نزدیک سردخانه شدم.( سرد خانه درواقع یخچال بزرگ ایستاده و پهنی بود برای نگهداری مواد عذائی ،اما درون این یخچال که مصادره شد ه بود در اکثر مواقع اجساد نگهداری می شد). سردخانه دریچه ای شیشه ای داشت که می شد داخل آن را دید.دریچه از داخل خونی بود و جای کشیده شدن انگشتان دست و پنجه ی خونین برآن دیده می شد. هادی را صدا زدم و از او خواستم در سردخانه را باز کند ، هادی ترسیده بود و خودش را عقب می کشید. می دانست چه اتفاقی افتاده ،جعفر جوانمردی و عمو الیاس هم آمدند. خودم در را باز کردم که .... ناگهان بدنی خونین ونیمه جان از سردخانه بیرون افتاد.همه وحشت زده جا خوردیم . تمام صورت قربانی خونین و جای چنگ زدن ها ی عمیق بود. نمی شد شناختش، موهای اش خونین و پریشان روی صورتش ریخته بودند . آنقدر پیشانی بر در و دریچه سردخانه کوبیده بود که پیشانی کبود و خون آلود و قاچ قاچ شده بود. پیراهن اش را هم از شدت سرما و ترس و درد دریده بود. سینه های اش را هم با چنگ دریده بود.کتم را رویش انداختم و فقط فریاد زدم « دکتر افنان». هادی رفت و دکتر افنان را آورد.دخترک هنوز زنده بود ، پرسیدم : « اسمت چیه ؟»، به سختی و شمرده شمرده با صدائی بی جان گفت : «من فروغم» و ساکت شد. او را به درمانگاه بردند . براری ( که در جبهه کشته شد) مسؤل درمانگاه بود، بعد از چند دقیقه ای دکتر افنان با چشمانی پر اشک آمد و گفت : « تموم کرد ، خلاص شد». دکترافنان را هادی به بندش ( بند ۵ ) برد. از جوانمردی خواستم بانشی را خبر کند. بانشی آمد. از اوپرسیدم: « بازجوی این دختر کیه، این دخترو کی گذاشته بود توی سرد خونه ؟ » ، بانشی گفت بی اطلاع است . گفتم : « شما پرونده ها را میان بازجوها تقسیم می کنید، نمی دانید بازجوی این فرد کیست ؟» ، گفت سریع پیگیری خواهد کرد. سریع بازجوی فروغ را پیدا کرد و خواست. بازجو آمد، اسم او هم حسینی بود( باز جوئی که پیش تر قصد تجاوز به یک زندانی پسر مجاهد را داشت ) ،بانشی از او پرسید:« چرا زندانی رو توی سردخونه گذاشتی؟» . حسینی گفت : « من هر کاری می کردم حرف نمی زد ، کلافه م کرده بود ، یک کلمه زیر شکنجه م حرف نزد، تمامه پاش داغون شد اما حرف نزد، خیلی خورد اما چیزی نمی گفت ، کتک و تعزیر و تهدید فایده نداشت ، واسه همین گذاشتمش تو سرد خونه شاید بترسه وحرف بزنه ، همین موقع دعای کمیل ام شروع شد ، من رفتم وضو گرفتم و رفتم برای نمازو دعای کمیل. یادم رفت اینو ازسرد خونه درش بیارم، حواسم رفت به دعای کمیل ، فراموش کردم که اونو گذاشتم تو سرد خونه ».
گزارشی از آن چه گذشته بود تهیه کردم و در جلسه ی روزانه گزارش را خواندم . حسینی ی حاکم شرع خونسرد و مودبانه به من گفت : « حاج آقا من مورد را پیگیری می کنم شما بهتره به کارهای خودتون برسید».
فروغ ۲۰ ساله بود و مجاهد، آن شب، دوازدهم اسفند ماه بود ( مطمئن نیستم سال ۶۱ بود یا ۶۲ ). هیچکس به دنبال فروغ نیامد ، او هرگز ملاقاتی و یا کسی که سراغ اش بیاید نداشت. بعد از چند ماه از دفتر امام جمعه حائری خواستند پیگیری شود که آیا زندانی ای به نام فروغ اعتمادی در زندان هست یا نه ؟. به دفتر امام جمعه اطلاع دادند ما چنین زندانی ای نداریم !....»
**********
* سلسله مطالبی که سی و پنجمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند.
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست
نظرات خوانندگان:
مامور ساواک ثابت سروستانی ثابت سروستانی 2012-07-27 19:35:21
|
با سلام و تشکر از مقالات روشنگرانه شما
و با تشکر از جناب آقای نقره کار
در مقاله شماره ۳۵ شما از حلق اویز شدن مامور ساواکی به نام ثابت سروستانی به صورت خیلی مختصر و گذرا اشاره فرمودید.بنده یکی از آشنایان خیلی نزدیک آقای ثابت با نام کامل حسین ثابت سروستانی فرزند محمد صادق هستم.ایشان کارمند خیلی ساده و جز سازمان امنیت بودند..یک انسان شریف و یک مسلمان وقتی به معنی کامل کلمه...
زندان عادل آباد شیراز به خانواده ایشان بدون هیچگونه توضیحی تنها با بین اینکه ایشان خود را بدر آویختند جسد ایشان را تحویل دادند.هیچ کس خودکشی ایشان را باور نکرد در حالی که صبح روز دادن خبر خودکشی ایشان غارا بود خانواده ایشان جهت گذاشتن وثیقه به دادگاه مراجعه کنند و ایشان آزاد شوند که با شنیدن خبر خودکشی ایشان همه بر بهت و نه باوری فرو رفتند...
همسر ایشان با ۴ فرزند با سختی و دلاوری با مختار درامدی که از اجاره دادن قسمتی از خانه مسکونی خود داشت بچه هارا بزرگ کرد.....
از شما خواهشمندم در صورت داشتن اطلاعات بیشتر در مورد مرگ ایشان پرده از راز این مرگ بردارید و بعد از این همه سال برای همه ما ابهامات و نه باوریهای مرگ مردی که به کرامت و بزرگی و مهربانی در همه فامیل و دوست و آشنا شهره بود بردارید.
با تشکر فراوان از شما
|
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد