"....سه شنبه شب بود، بعد از نماز شب، دعای توسل خوانده شد.معمولا" وقتی دعای توسل خوانده می شد اکثرا" گریه می کردند ، زیاد هم گریه می کردند ، به خصوص شکنجه گرها و بازجوها بیشتر از بقیه گریه می کردند.اغلب دعا را حسینی شکنجه گر می خواند.گاهی هم جعفر جوانمردی . همه از خود بی خود می شدند، صورت ها پر از اشک می شد ، از صمیم قلب گریه می کردند. این گریه انرژی به آن ها می داد ، به قول خودشان انرژی آن ها را آزاد می کرد.تازه نفس می شدند ، اکثرا" جوان بودند. شب های دعای توسل شب های سخت و هولناکی برای زندانی ها بود. وقتی دعا و شفاعت از خدا و ائمه تمام می شد ، جای اشک و گریه را شقاوت و کینه می گرفت و جماعت می رفتند سراغ زندانی ها و می افتادند به جان آن ها. من هنوز نفهمیدم چه رابطه ای بین دعای توسل وافزایش عشق و میل به شکنجه و آزار زندانیان بعد از این دعا و دعای کمیل وجود داشت. آن شب دعا که تمام شد راه افتادند به طرف زیرزمین که 11 پله پائین می رفت و اتاق های شکنجه آنجا بود، رفتند که بیافتند به جان قربانیان. غلام شیر، حسن تیر، جعفر جوانمردی ، رحیم محمدی، جواد معلمی ، حسین زاده ، هادی، عارفی و.. خیلی های دیگر.
در همان نماز خانه، دعا که خوانده شد دادستان سپاه" افضل" که در کنار من نشسته بود.سر زیر گوش من آورد و گفت: " حاج آقا می توونم التماس دعائی داشته باشم؟ " ، گفتم : " بفرمائید". گفت:" تحقیق کنین ببینین زندانی ای به نام میترا (۱) هنوز زنده ست؟ و اگر زنده ست کجاست ، کدوم بند ، و پرونده ش رو چه کسی رسیدگی می کنه " . قبول کردم ،و از بازجوعلی پارسا در مورد پرونده میترا پرسیدم، او گفت: " مورد رو بازجو نوجوان رسیدگی می کنه و می دونم تو انفرادی یا مجرد ا ست". به افضل گفتم بنشنیند تا بروم دنبال ماجرا، افضل با آن که دادستان بود اما قدرتی در زندان نداشت و کاره ای نبود و حرف اش را نمی خواندند.
رفتم به طرف بازداشتگاه ، تو راه هادی را دیدم و از او در باره میترا پرسیدم، گفت: " اگر ۱۳ یا ۱۴ ساله هست الان توی مجرد ست". رفتم به طرف شکنجه گاه و سلول انفرادی و مجرد، تو پله ها ی زیر زمین محسن را دیدم ، پرسیدم میترا کجاست، و گفت مجرد آخری، مجرد ششمی. داشتم به طرف سلول میترا می رفتم که به یک باره در میان صدا ها و ضجه ها، صدائی کودکانه میخکوبم کرد. اول باورم نشد. دقت که کردم شنیدم کودکی فریاد می زند: "تورو خدا نکن ، لباسمو بده، تورو خدا نکن ، مامان ، مامان کجائی " .و صدای زنی همراه با صدای کودکانه در راهرو پیچید که: "به این بچه رحم کنین ، این بچه چه گناهی کرده ، تورو به خدا به اون رحم کنین" ، و بعد صدای مردی که نعره می زد: " شما را به فاطمه زهرا او را ول کنید, بی غیرت ها ، بی شرف ها، بی شرم ها به این دختر بچه بیگناه چه کار دارین ، این جای دختر شما ست". طاقت نیاوردم ، میترا را فراموش کردم ، وارد شکنجه گاهی که صدای دختر بچه می آمد شدم. .دختر بچه ۸ یا ۹ ساله ای به تخت بسته شده بود (۱). گوشه ای زن و مردی با طناب دار به گردن شان شکنجه می شدند، غلام شیر به آن دو شلاق می زد. مرد تقریبا" لخت بود، زن بدون روسری و چادر با یک شلوار لی و پیراهنی که روی شلوارش افتاده بود. مرد در آن شکنجه گاه سیمانی ای که صدا گیر هم داشت چنان فریاد ها و نعره های ترسناک می کشید که در و دیوار شکنجه گاه می لرزید. حسن تیر با آن صورت کشیده و دراز، دهان زشت و چشم های از حدقه در آمده روی کودک افتاده بود و داشت به او تجاوز می کرد. تخت و اطراف تخت خونی بود. دحتر بچه گریه می کرد، التماس می کرد و گاه جیغ می کشید، چشمان بی رمق اش داشت از حدقه بیرون می زد، گاه میان گریه و جیغ سرفه می کرد. زن سر توی طناب دار می گرداند و جیغ می کشید، مرد چشمان اش دو گوی خون شده بود و نعره می زد و آنقدر توی طناب سرو گردن تکان داده بود که شیار های خون از روی گردن اش به طرف سینه اش جاری بود. صحنه، صحنه ی اعدام مصنوعی و اعتراف گیری از زن و مرد بود. دختر بچه را آورده بودند تا زن و مرد مجبور به اعتراف شوند. گیج شده بودم، فریاد زدم و از حسن پیر خواستم دست از دختر بچه بردارد. حسن پیر که پشت اش به من بود سریع شلوارش را بالا کشید و به طرف آن زن و مرد رفت. دیر شده بود، دحتر بچه دیگر حرکتی نداشت ، نیمه جان شده بود، نمی دانم عروس ۹ ساله در حجله خون جان داده بود، و یا بعد فوت کرد. می دانم که او در زندان مرد. زن و مرد هنوز فریاد و نعره می زدند.
یک راست رفتم سراغ حاکم شرع که من به اصطلاح نماینده تام الاختیاراش بودم. به او گفتم که به یک کودک ۸ یا ۹ ساله تجاوز شده و او زیر تجاوز به احتمال مرده ، شما چرا ساکت هستید؟. حاکم شرع ( حاج آقا قضائی) نگاهی به من کرد و گفت : "شما کار خودتون رو بکنین و اجازه بدین دیگران کار خودشونو بکنن. شما در کاری که مربوط به شما نیست دخول نکنین". من که عصبانی بودم گفتم: "پس حاج آقا بفرمائید این پست و عنوان به چه درد می خورد، من نماینده شما هستم و این کارا به بنده و شما مربوط می شوند." . و قضائی با خونسردی گفت: " شما مثل این که هنوز توجه ندارین که انقلاب شده، انقلاب، در انقلاب اشتباه زیاد میشه، خیلی ها بی گناه سرشون میره بالای دار، این ضرورت انقلاب هست، تحمل کنین تا جامعه درست بشه ، تحمل داشته باشین". گفتم : "...حاج آقا با تجاوز و کشتن یک دختر بجه بی گناه ۸ یا ۹ ساله جامعه درست می شود؟". کمی بر آشفته شد و گفت : "این جوری صحبت نکنین، آن وقت من فکر می کنم خدائی نکرده ضد انقلاب شدین، باید در برابر منافقین و کفار ایستاد". گفتم : "..حاج آقا پس بفرمائید بنده خفه بشم، من صحبت های شما را نمی فهمم، یا من خیلی بی شعورو احمقم، یا شما بسیار می دانید". و بلند شدم که بروم، گفت : " شما بی شعور نیستین، شما خیلی حساس و زود رنج هستین، باید قوی تر باشین".
قربانیان آن شب مرد ( محمد جاور)، زن ( فاطمه عزیزی) ، و دختر بچه ( زهرا خواهر فاطمه) بودند. محمد جاور ۲۳ یا ۲۴ ساله، فرزند قربان بود.) قربان از کارکنان کارخانه سیمان بود) (۲) و زن فاطمه عزیزی با محمد در یک خانه تیمی بودند. زهرا را توی راه مدرسه ی آسمانی، توی خیابان منوچهری، وقتی از مدرسه تعطیل شده بود ، گرفته بودند و به بازداشتگاه و شکنجه گاه آورده بودند تا به وسیله او فاطمه و محمد را وادار به اعتراف کنند. محمد جاور و فاطمه ۲۰ روز مداوم شکنجه شده بودند و اعتراف نکرده بودند ، بدن شان آش و لاش بود، بالاخره هم این دو را اعدام کردند.
**********
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که سیزدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست.
۱-میترا برادر زاده یکی از ترانه سرایان معروف ایران بود.
۲-شیوه ای که زهرا را بسته بودند و معمولا" برای تجاوز از این شیوه استفاده می کردند شیوه خاصی بود. این شیوه ی بستن بیشتر شیوه ی بیانانگردان در بستن شتر است. شتر را وقتی در بیابان می بندند برای اینکه نتواند بلند شود و راه برود دو پای او را با بند و با فاصله می بندند و بعد همان طناب را می اندازند دور گردن شتر . حیوان اگر بخواهد حرکت کند حالت پرواز به خود می گیرد و بلافاصله زمین می خورد. در خطه خراسان هم وقتی می خواهند به دختری تجاوز کنند همین روش را پیش می گیرند. دو تا پا را با فاصله از مچ می بندند، و همین طناب را می اندازند دور گردن قربانی، در این حالت پاهای قربانی هم از هم باز می شوند. ( دست ها را هم البته می بندند).
زهرا را لخت به این حالت روی تخت بسته بودند. فقط قادر بود کمی بدن اش را تکان بدهد. دست و سینه اش هم به تخت بسته شده بود. او تلاش می کرد خودش را نجات بدهد ، تکان می خورد. معمولا" دختران جوان وبا سن بالا تر و زنان در این حالت مثل مرده می افتادند و تکان نمی خورند که مبادا تکان خوردن آن ها باعث لذت بردن متجاوز شود.
۳- یکی دیگر از پسران قربان جاور ، به نام علی جاور که دژبان ارتش بود( فکر می کنم دژبان مرکز پیاده ارتش بود اما صد در صد مطمئن نیستم) ، بر سر یک مو ضوع و ماجرای عشقی و رابطه با یک دختر با اسلحه ی ژ. 3 دوست اش را کشته بود .علی را چند ماه قبل از دار زدن محمد به دار آویخته بودند.
نظرات خوانندگان:
یک پرسش امین نجاتی 2012-03-20 21:56:34
|
آقای نقره کار با سلام : پرسشی دارم و قبل از مطرخ کردنش از شما معذرت خواهی می کنم. نوشتن اینها بجز احساس حال به هم زدن چه فایده ای دارد؟ چه دردی را دوا می کند؟ باید در فکر راه چاره بود نه اینکه دیگ عفونتی را که روی بار دارد قل قل می زند ، هی بهم زد. شما فکر نمی کنید بجای باز نویسی این ماجراهای وحشتناک که نوشتن ش مثنوی هفتاد من می شود باید انرژیمان را جور دیگری بکار بیاندازیم؟ |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد