|
درباره نویسنده
مریم سطوت در سال ۵۲ وارد دانشگاه و در سال ۵۳ با گروهی به نام جزنی آشنا شد. او سپس از همین طریق در ارتباط با سازمان چریک های فدایی خلق قرار گرفت. از بهار ۵۵ مخفی شد. بعد از انقلاب و انشعاب اقلیت - اکثریت با بخش اکثریت به فعالیت های خود ادامه داد. در سال ۲۰۰۳ از بنیانگذاران اتحاد جمهوری خوهان ایران بود و در سال های گذشته در کادر رهبری آن بوده است. | |
بعد از چند شب کم خوابی و بدخوابی اولین شبی بود که احساس خستگی میکردم. مطمئن بودم تا سرم به زمین برسد، خواب مرا با خود خواهد برد.
خوشحال بودم نگهبانی آخر با من است و میتوانم چند ساعتی پشت هم بخوابم. عابد نگهبان اول بود. پتو را دور خود پیچیدم تا در گرمای آن بتوانم سریعتر به خواب بروم. در خواب عمیقی بودم که دستی تکانم داد. با خود فکر کردم "چقدر شب سریع به صبح رسید!"
نادر بود. با انگشت بر دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟" آرام گفت:" عابد صداهایی توی کوچه شنیده. گمانم محاصرهایم"
دلم ریخت. چشمان خواب آلودهام یکباره باز شدند. مدتها بود که به مرگ و درگیری فکر نکرده بودم. بلند شدم. اسلحه کمریام را آماده کردم.
نادر به سوی پنجره حیاط رفت تا پشتبامهای روبهرو را زیر نظر گیرد. عابد گوش به در کوچه چسبانده بود. او را که دیدم دلم دوباره لرزید. "یعنی وقت آن اتفاق بد رسیده؟" او مسلسل تیم را در دست داشت. او بود که مسئول عملیات فرار در زمان درگیری بود. راه فرار و وظیفه هر کس از قبل روشن بود.
در حیاط کنار دیوار اتاق مهمانخانه نردبانی گذاشته بودیم. با این نردبان باید روی دیوار رفته، از آنجا هم از روی پشت بام اتاق روبهرو میگذشتیم. پشت این اتاق کوچه باریکی بود که به خیابان راه داشت.
اوایل که به این خانه آمده بودیم و برای تکمیل وسائل با عابد بحث میکردیم، معتقد بودم که برای رفتن بر پشت بام اتاق روبهرو، چهارپایه کافی است اما او مخالف بود و میگفت "بودن یک نوردبون تو همه خونهها عادیه."
حالا میدیدم که بالارفتن از یه نردبان سادهتر و سریعتر است. مسیر فرار از خانه در زمان محاصره تیم را من و عابد همان روزها که تنها بودیم مشخص کرده بودیم. نادر که بعد از ما آمد چیزی به طرح اضافه نکرد. از در خانه که نمیشد خارج شد. میماند همین راه. فرض بر این بود که ماموران هنوز روی پشتبام خانههای دیگر کمین نکرده باشند.
قرار بود اگر ماموران تیراندازی را آغاز کنند، ابتدا من از روی پلههای پشتبام نارنجکی به سمت آنها پرتاب کرده و ذهن آنها را به آن سمت منحرف کنم. در این فاصله که ماموران در پشتبام را به آتش میبستند، به سرعت پایین دویده، پشت سر نادر و در پناه آتش مسلسل عابد از نردبان بالا رفته و خود را به پشتبام اتاق میهمانخانه برسانم.
بعد عابد را در حمایت آتش میگرفتم تا او هم این مسیر را طی میکرد. دو نارنجک اضافی را من حمل میکردم. دومی را قرار بود در این لحظه به سمت دشمن پرت کنم تا آمدن عابد به پشتبام ممکن شود. نادر در این فاصله به خیابان پشتی پریده و راه را برای حرکت بعدی باز میکرد.
هرچند امکان کمی وجود داشت که یکی از ما در پناه آتش دیگران فرار کند، اما باید سعی خود را میکردیم. روزی که این طرح را میریختیم، دلم میخواست که هیچ وقت مجبور به اجرای آن نشویم اما حالا وقت آن رسیده بود.
کمتر چریکی میتواند از محاصره کامل خانه تیمی جان سالم به در برد. البته استثناهایی هم وجود داشت. مثل حمید اشرف که چندین بار از محاصره جان به در برده بود.
سیمین در یکی از این فرارها همراهش بود و ماجرا را اینطور روایت میکرد:
"مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای انفجار نارنجک را توی حیاط شنیدیم. حمید صبح همان روز از سه درگیری دیگر جان سالم به در برده و یک ساعتی میشد که به تیم ما آمده بود. با وجود اینکه پایش تیرخورده و زخمی بود، با شنیدن صدای انفجار به سرعت بلند شد و مسیر فرار را پرسید. برای فرار میبایستی از حیاط خلوت به پشتبام خانه پشتی رفته و از پشتبام چند خانه میگذشتیم. از همه طرف به سمت خانه شلیک میشد. شیشهها بر سر و رویمان میریخت که خود را به حیاط پشتی رساندیم. در فکر بودم که چگونه میخواهیم از این باران گلوله رد شویم، اگر ما نتوانیم فرار کنیم حداقل حمید بتواند فرار کند. حمید اما بدون توجه به همه اینها جلو میرفت و ما را به دنبال خود میکشید.
قبل از اینکه کاملا به پشتبام برسیم، صدای شلیک مسلسل حمید آمد. او به جای سنگر گرفتن، مستقیم به سمت مامورانی که روی بامهای دیگر کمین کرده بودند، رفت و آتش گشود. ماموران که انتظار این حرکت را نداشتند از ترس سرهای خود را دزدیده، پشت دیوار پناه گرفتند. آن قدر جا خورده بودند که تا به خیابان رسیدیم صدای شلیکی از جانب آنها نیامد. تازه وارد خیابان شده بودیم که حمید باز هم آتش گشود. دیدم که دو مامور افتادند. با اشاره حمید رفیقی دوید و مسلسل یکی از ماموران را برداشت. کمی جلوتر ماشینی را گرفتیم و هر چهار نفر توانستیم از منطقه خارج شویم. "
وقتی سیمین این درگیری را روایت میکرد، نفس در سینهام حبس شده بود. همه این صحنهها چون فیلمی از جلو چشمم میگذشت و به احساس خوشبختی آنها بعد از خروج سالم از منطقه فکر میکردم.
و حالا نوبت من بود تا با دشمن درگیر شوم در حالی که هیچ تجربه تیراندازی و درگیری نداشتم. نمیدانستم که وضع نادر و عابد چگونه است.
زمانی که مخفی شده بودم، سازمان در شرایطی نبود تا به اعضای تازهاش آموزش تیراندازی بدهد. بعدها هم به دلیل کمبود فشنگ و مهمات و فضای نا امن پلیسی از این کار صرف نظر کرده بودیم. من حتی صدای اسلحه خود را هم نشنیده بودم. نمیدانستم از صدای آن چقدر جا خواهم خورد. رفیق باتجربهای گفته بود:"خوبه برای چریک حداقل یه درگیری کم خطر پیش بیاد تا او بتونه آن شرایط را عملا تجربه کنه."
شنیده بودم که وقت درگیری از زمین و آسمان به سوی خانه شلیک میشود. عکس خانههای تیمی ضربه خورده را در روزنامهها دیده بودم. در و پنجرههای شکسته و دیوارهای سوراخ سوراخ شده. میگفتند زیر رگبار گلولههیچ فرصتی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن نیست. نقشه فرار را باید بدون درنگ اجرا کرد، تا آخرین فشنگ جنگید و کشته شد.
برای همه ما قطعی بود این که نباید زنده به دست دشمن بیفتیم. از حمید نقل میشد" بهترین دفاع حمله است. حمله کنی امکان فرار هست. دفاع یعنی مرگ صددرصد."
وقتی طرح فرار را میریختیم عابد پرسیده بود: "تو فکر میکنی وقت درگیری چهخواهی کرد؟"
"یه خشاب را به دشمن خالی میکنم و یکی هم برای راه میگذارم. اگر امکان فرار نباشد، دلم میخواهد حین گریز با گلوله ماموران کشته شوم."
آرام به سوی نادر رفتم و در کنارش ایستادم. پشت بام های روبه رو از نور ماه روشن بودند. هیچ اثری از حرکت دیده نمیشد. همه جا آرام بود و همین سکوت قوت قلبی به من میداد. راهرو تاریک بود. نمیتوانستم صورت نادر را ببینم. شاید او هم چون من از ترس رنگ بر چهره نداشت. به مرگ فکر کردن تا مرگ را در مقابل خود دیدن راه زیادی است. صدای درگیری هشت تیر خانه حمید اشرف به من فهماند که درگیری و محاصره یعنی چه.
هشت تیر سال ۵۵ در خانهای همراه ۴ رفیق دیگر که هیچ کدام را نمیدیدم و با هیچ کدام حرف نمیزدم، به صورت چشم بسته در اتاقی زندگی میکردم.
از ساعت ۲ تا ۳ شب نوبت نگهبانی من بود. هوا گرم و شرجی بود. احساس خفگی میکردم و لباس به تنم چسبیده بود. من که از سر شب خوابم نبرده بود، گیج و منگ سرم را برای ذرهای هوا لای فاصله دو درز پنجره گرفته بودم، ولی دریغ از ذرهای نسیم.
ناگهان صدای تک تیری از فاصلهای بسیار دور شنیدم. صدا مرا از خواب آلودگی در آورد. گوش تیز کردم. تیری دیگر و بعد یکی دیگر و ناگهان صدای ممتد تیر... از صدایی که میشنیدم مطمئن نبودم. بلند شدم و دقت کردم. صدا صدای شلیک بود ... تق تق بوم تق ...صدای شلیک ادامه داشت. باید به رفقای در خواب خبر میدادم. به سراغ نگهبان بعدی رفتم. به پایش کوبیدم:" رفیق.... رفیق پاشو .... گوش کن ....انگار جایی تیر اندازی میکنند، گوش کن .."
پای رفیق جمع شد. مثل این که نشست. صدای مردانهای گفت:"برو تو اتاق"
مکث کردم:"اگر واقعا تیراندازی باشد، من از آن چریکهایی خواهم بود که پیش از اسلحه به دست گرفتن کشته میشد."
صدای رگبار تیر از چند خیابان دورتر میآمد، اما گاهی حس میکردم که از سر کوچه ماست. صدا ممتد و پیوسته بود و قطع نمی شد. به اتاق برگشتم، در کنج دیوار نشستم و خودم را به دیوار فشار دادم. مثل اینکه بخواهم در دیوار فرو بروم. یک بار در فیلمی دیده بودم که در سلاخ خانهها وقتی برای بردن برهها میآیند، برهها خطر را تشخیص داده میکوشند خود را مخفی کنند و به دیوار میچسبند و فشار میدهند. حالا من هم وضع آن برهها را داشتم. از ۴ رفیق دیگر صدایی در نمیآمد، اما صدای ترس را در اتاق میشنیدم.
تیراندازی قطع نمیشد. صدای هلیکوپتر میآمد. این همه صدای شلیک بیش از آن چیزی بود که تصور میکردم. تابه حال نشنیده بودم که پلیس در برخورد با چریکها از هلیکوپتر استفاده کند. چه شده بود؟ این همه مقاومت؟ این همه سلاح! حتما خانه مهمی بود که پلیس برای حمله به آنان مجبور به استفاده از هلیکوپتر شده......
به تدریج صدای شلیکها کم شد. فقط گاه گاهی صدای تک تیر میآمد که آن هم پس از مدتی پایان یافت. حالا صدای حرکت و رفت و آمد آمبولانسها خیابان را پر کرده بود. حتما داشتند کشتهها و زخمیها را میبردند!!!
از یاد آوری آن شب تنم لرزید و احساس سرما کردم. نادر را رها کرده به سوی عابد رفتم و چون او گوش به در دادم. صدای شرشر آبی که از مادی می گذشت چون هرشب نوید آرامش میداد. عابد در گوشم گفت:"نارنجک را بردار و از پله پشت بام بالا برو، ببین کسی را روی پشت بام میبینی"
به اتاق برگشته، از کنار وسایل دوصفر، دو نارنجک را برداشتم. شیشه محتوی کوکتل را درون کیف دوصفر گذاشتم تا اگر لازم شد با زمین زدن آن آتش گرفته و محتوی دوصفر را بسوزاند. آرام از پلهها بالا رفتم. در پشتبام بسته بود. از زیر در و از شکاف میان دو در چوبی میتوانستم تا حدودی ببینم. پشتبام از نور مهتاب روشن بود. هیچ اثری از حرکت نبود. از ذهنم گذشت "شاید عابد اشتباه کرده باشد"
دلم میخواست که اشتباه کرده باشد، اما میدانستم که خطر درست آن زمان که آدم انتظارش را ندارد در کمین نشسته است. درست مانند روزهای بعد از ضربه ۸ تیر.
روز بعد از هشت تیر، یعنی نهم تیر با یکی از رفقا به نام داوود پی اجاره خانهای رفتم. احساس ترس و بیپناهی آن خانه چشم بسته جایش را به نیرویی برای حرکت و ساختن دوباره سازمان داده بود. میان مردم خود را در امنیت حس میکردم. حوالی سهراه آذری از کوچهای به کوچه دیگر میرفتیم. به یکی از فرعیها رسیدیم. خیابان آن قدر شلوغ بود که ماشینها به سختی از میان مردم راه باز میکردند.
در میان همهمه و شلوغی، فحشهای رکیکی توجهم را جلب کرد. سرنشینان ماشین آریای سفید رنگی که میخواست از این مسیر پر رفت و آمد بگذرد و در شلوغی مردم گیر افتاده بود، شیشهها را پایین کشیده و به مردمی که در خیابان راه را بسته بودند، فحش میدادند. خودرو سفید در انتظار باز شدن راه، جلو پای ما متوقف شد. پنج سرنشین داشت. برای لحظهای چشمم به درون خودرو افتاد. بر زانوهایشان مسلسل بود "گشتی ساواک".
هیچ گاه گشتی ساواک را در نزدیکی خود ندیده بودم. بدنم یخ کرد. بازوی داوود را فشار دادم و او را به سمت دیگری کشاندم. در واقع هولش دادم. فکر میکردم اگر چند لحظه دیگر آنجا بایستیم، خودمان را لو خواهیم داد. از گشتی رد شده بلافاصله وارد کوچهای شدیم و از آنجا وارد کوچهای دیگری، که صدای شلیک را شنیدم. شب در روزنامه خواندم که "چریک فدایی بهزاد امیری دوان" در همان محل درگیر و کشته شده است.
روز بعد، یعنی ۱۰ تیر، به همراه رفیق دختری سر قراری رفتم. از زنده یا مرده بودن رفیقی که سر قرار او میآمد مطمئن نبودیم. در شرایط عادی از اجرای چنین قراری صرفنظر میکردیم، اما در آن روزها مجبور بودیم برای رابطه گیری با بقیه رفقا به قرار نامطئمن نیز تن دهیم.
رفیق دختر را از قبل نمیشناختم. قدش کوتاهتر از من بود، اما صورتش مسنتر نشان میداد. قرار میدان راه آهن بود. از فرعیها که میگذشتیم، سیگاری آتش زد. دلم میخواست من هم سیگاری بودم. کلمهای با هم حرف نزدیم. نمیدانستم چه باید بگویم. کمتر از او تشویش نداشتم. تنها سلاحمان دو نارنجک دست ساز بود و اگر درگیر میشدیم هیچ امکانی برای فرار نداشتیم.
قرار در میدان راه آهن، جلو ایستگاه اتوبوس بود. قبل از ورود به میدان از او جدا شدم. محلی را انتخاب کرده منتظر ایستادم. امیدوار بودم که اتفاقی نیفتد. ایستگاه اتوبوس را نمیدیدم. به محض آنکه رفیق به آنطرف خیابان رسید، چند نفر به سمتش دویدند. اسلحه را در دستهایشان دیدم. نفسم بند آمد.
چند لحظه بعد ماموران با فریاد و سرو صدا با همان سرعت دور شده و سعی کردند خود را پشت دیواری مخفی کنند، صدای انفجار. مردم به سمت محل انفجار میدویدند. ندیدم که رفیق همراه من خودش را چگونه قطعه قطعه کرد. هرچه زودتر باید از محل دور میشدم اما پاهای خشک شدهام از من فرمان نمیبردند. آنها را به دنبال خود کشاندم.
با تاکسی خود را به خیابان قزوین رساندم. کوچههایی در این محل میشناختم که به من امکان میداد تا خود را چک کرده و مطمئن شوم که تحت تعقیب نیستم. از گرما و ترس زبان به سقف دهانم چسبیده بود. فشاری آبی دیدم که زنان محل دور آن نشسته لباس میشستند، جلو رفته سر را زیر آب خنک فشاری گرفتم.
هنوز جرعهای ننوشیده بودم که گشتی ساواک در کنارم توقف کرد. سرم روی فشاری بود اما به جای نوشیدن آب، آنها را میپاییدم. با خود گفتم "تمام شد".
عرق سردی از پشت گردنم به پایین سرید. یک دستم روی فشاری بود و دست دیگرم به سوی نارنجک رفت. نباید زنده به دستشان میافتادم. آنها مسلسل بهدست از ماشین پیاده شدند. انگشتم ضامن نارنجک را لمس کرد، "فقط یک ثانیه". یکباره چشمم به زنها افتاد. "وای! اینها را چهکنم؟" انفجار نارنجک حتما به آنها هم آسیب میرساند. سیانور را زیر دندان سراندم.
ماموران با هم حرف میزدند. از گرمای هوا مینالیدند. "انگار با من کاری ندارند!" آرام خود را کنار کشیدم. کوشیدم به اسلحهشان نگاه نکنم. "از نگاهم مرا خواهند شناخت". دور شدم. در اولین کوچه پیچیدم. بقیه راه را از هیجانی که داشتم، دویدم. کاری که غیر ضرور و خطرناک بود. تا نزدیکیخانه کوشیدم فقط از کوچههای فرعی عبور کنم.
آن شب در روزنامه خواندم که "نادره احمد هاشمی" در میدان راه آهن کشته شد. آن روز نمیدانستم که گشتیهای ساواک ورود دو دختر چادری را به میدان راه آهن اطلاع داده بودند اما در هیاهوی پس از انفجار نفهمیده بودند که من از کدام مسیر از میدان خارج شدهام. مرگ مرا لمس کرده و گذشته بود.
و حالا در خانه اصفهان دوباره مرگ در یک قدمی من ایستاده بود.
دو سایه روی پشتبام همسایه دست چپی رشته افکارم را گسست. نفسم گرفت. دقت کردم. چشم را به درز در نزدیکتر کردم، اسلحه را در دستشان دیدم. "وای! چقدر مردان مسلح ترسناکند" نارنجک را در دست فشردم. "خانه محاصره است". ترس چون حفرهای عمیق در درونم دهان باز کرد. شانس فرار ما صفر بود. توی دلم خالی شد. پس عابد درست حدس زده بود. همه امیدم به اشتباه بودن حدس عابد بر باد رفت. "حالا باید به فکر فرار بود".
"اما چرا روی به خانه همسایه دارند؟" مردان مسلح پشت خرپشتک سنگر گرفته بودند، اما پشت به خانه ما داشتند. دوباره نور امیدی در دلم جرقه زد. "شاید خانه ما تحت نظر نباشد." در تعجب بودم که چگونه نیروی زندگی به هر علف سستی هم میکوشد خود را بیاویزد...
اما مردان مسلح روی پشت بام از همان جا که ایستاده بودند به حیاط ما دید داشتند. "نکنه که نادر به حیاط برود."
باید او را خبر میکردم. برگشتم تا به سرعت از پله پایین بروم. یکباره با عابد که از تاخیرم نگران شده و دنبالم از پلهها بالا آمده بود، برخورد کردم. لحظهای تنگ هم قرار گرفتیم. یک پله از او بالاتر بودم، صورتهایمان درست روبهروی هم قرار گرفت. در روشنایی اندکی که از درز در پشتبام به درون راه مییافت، برق چشمان عابد را میدیدم. گرمای نفس او را بر صورتم حس میکردم. هیچ وقت تا این حد به هم نزدیک نشده بودیم. به نظرم آمد که صدای قلبش را هم میشنوم. قلب خودم هم همانقدر بلند میزد.
قبل از مخفی شدن، فیلم خاطرات "آن فرانک" را دیده بودم. دختر جوان یهودی که در هلند همراه با خانوادهاش دو سال در اتاقی زیر شیروانی مخفی شده بود. خانواده دیگری نیز در همان اتاق مخفی بود که پسری همسن
آنفرانک داشتند. آن دو به هم دل باختند. روزی که مخفیگاه آنها لو رفته و فاشیستها در را میشکستند تا آنها را دستگیر کنند، در آخرین لحظه یکدیگر را میبوسند. این اولین و آخرین بوسه آنان پیش از اعزام به بازداشتگاه و مرگ بود. این صحنه را بارها و بارها در ذهنم بازسازی کرده بودم. " آیا او طعم این بوسه را در بازداشتگاه با خود همراه خواهد داشت؟؟"
من و عابد یکی دو ثانیه در همان حال ماندیم. یکی دو ثانیهای که در ذهن من همچون زمان درازی نقش بست. دستپاچه و نگران از لو دادن خودم گفتم: "دو مرد مسلح، روی پشتبام همسایهاند اما حواسشان انگار به خونه دست چپی یه..."
کنار رفتم تا عابد هم آنها را ببیند. او سرش را به درز در نزدیک کرد. از فکرم گذشت "شاید آخرین لحظههای زندگی ماست. نباید آنچه را که حس میکردم به او بگویم؟"
" همینجا بمون. هنوز معلوم نیست در رابطه با ما باشند..."
از پله با سرعت پایین رفت. میخواستم حواسم را به بیرون و ماموران بدهم، اما عابد از کلهام خارج نمیشد.
از بالای پله عابد و نادر را میدیدم که گوش به در خانه چسبانده بودند "آیا این آخرین شبی بود که با هم بودیم؟" کاش شانس بیاوریم و زنده بمانیم. "چه توقع ناممکنی!!" مگر عمر چریک شش ماه بیشتر بود؟ مگر سیمین، پوران، غلام، حمید... کشته نشده بودند. ما هم مثل آنها......
صداهایی از بیرون میآمد. ماموران پشت در خانه ما با هم پچ پچ میکردند. دیگر روشن بود که حضور آنها در رابطه با ما نیست. شاید در آن نزدیکی خانه تیمی دیگری هم وجود داشت؟ سازمان هیچ وقت اجازه نمیداد در یک منطقه دو خانه تیمی گرفته شود. شاید مجاهدین بودند، یا کسانی دیگر. دلم برایشان میسوخت. نادر از پلهها بالا آمده و در کنارم به نظاره ایستاد. به خوبی معلوم بود که همه حواس ماموران متوجه خانه دیگری است. " کاش میشد آدمهای درون خانه را خبر کرد." یکباره سرو صدای باز و بسته شدن در، جیغ...، ایست...، ایست... صدای شلیکی نیامد. هیاهو، فریاد، شیون.. صداهای مبهم.
کوچه شلوغ شده بود. صدای ماشینهایی که رد میشدند، همسایهها که یکی بعد از دیگری در خانهها را باز کرده بیرون میآمدند، ما هم از در بیرون رفته به نظاره مشغول شدیم. اقدس خانم را دیدم در کنار شوهرش که جلو در ایستاده رفت و آمدها را نظاره میکردند. به سمتش رفتم:" اقدس خانم چی شده؟"
" پسر حاجآقا مصطفی را گرفتند"
" وا! چرا؟"
" مدتی پیداش نبود، میگن اومده بود خونه، معلوم نیست کی راپورت داده و مامورا رو خبر کردس."
" مگه چه کار کرده؟"
" خدا میدوند، حکما نوارهای آقا را پخش میکردس..."
شوهرش توی حرفش دوید:"زن! چرا حرف بیخود میزنی؟ برای نوارهای آقا که این همه مامور نمیریختند اینجا! حتمی خرابکار بوده..."
دلم گرفت. فکر کردم در همین زمان که ما حرف میزنیم، شکنجه کردن او را آغاز کردهاند تا دوستانش را بیابند. شیرینی زنده ماندن با تلخی دستگیری پسر همسایه به هم آمیخت و دلم را به آشوب کشید.
سر و صداها که خوابید و به خانه برگشتیم ساعت سه و نیم صبح بود. باز هم زنده مانده بودیم، اما از فکر پسر حاجی بیرون نمیرفتم "الان به تخت بسته و شلاقش میزدند".
هنوز هر سه ملتهب بودیم و نمیتوانستیم بخوابیم. نادر پیشنهاد کرد که چند لحظهای دور هم بنشینیم. از عابد خواست تا شعری بخواند. عابد بارها برای ما شعر خوانده بود اما آن شب حال دیگری داشتیم. مرگ تا یک قدمی ما آمده بود. نادر کنار رختخوابها نشست، پشت به آنها داده و چشمها را بست، من از شدت التهاب نمیتوانستم بنشینم و در کنار در ایستاده بودم.
عابد جایی روبهروی نادر نشست، به زمین چشم دوخت و با صدایی آرام خواند:
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم کز اندوهان، روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
عابد در شعری که میخواند چنان غرق بود که انگار آنجا نیست. نمیتوانستم چشم از او بردارم. چشم در چشم شدیم. اگر حساسیت نادر نبود در آغوشش میگرفتم. یکباره ارزش و جایگاه لحظههای با عابد بودن و امنیت در کنار او را بیشتر حس کردم.
او وظیفهاش را به عنوان مسئول عملیات خوب انجام داده بود. هوش، تسلط و آرامش او ما را از دست زدن به خطایی بزرگ نجات داده بود. اگر به خطا حضور ماموران را در ارتباط با خود میپنداشتیم و در درگیری پیش قدم میشدیم. چه میشد؟ نادر چشم باز کرد و من چشم از عابد برداشتم. عابد اما چشم از من نگرفت.
نمیدانم عابد به چه فکر میکرد اما من خوشحال بودم که این چشمها هنوز هستند...
*این مطلب، بخشی از کتاب که ای از کتاب " مادی شماره بیست" است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد