همنشین بهار خاطرات خانه زندگان (۲۸)
اینجا «جلجتا» ست، جائی که مسیح را به صلیب کشیدند در بند یک دانش آموز تهرانی بود، هم اسم و هم فامیل من، او هم حکمش تمام شده بود. همهمان به تپ و لپ افتادیم و آماده خروج از بند یک و هفت و هشت (زندان قصر) شدیم. با نگاه و اشاره با هم بندی های خودمان خداحافظی کردیم و چون مأمور بالای سرمان بود و نمیشد روبوسی کنیم بعضی بچه ها، علاقه خودشان را با چنگول (نیشگون) های کوچکی از دست و ران ما میگرفتند، نشان میدادند و با شیطنت لبخند میزدند. نیشگون ها یکی دو تا نبود اما نمیتوانستیم به روی خودمان بیآوریم. یکی از بچهها قدپایی داد و من یواشکی زمین خوردم. کفشم، «گیوه» بود که در گلپایگان، مادرم چیده بود که روز آزادی بپوشم (چیدن یعنی آنرا خودش با نخ مخصوص درست کرده بود.)
همنشین بهارجان رالز و پسِ پردهِ بی خبری
The veil of ignorance این بحث در مورد «حجاب جهل» یا بهتر بگویم «پس پرده بی خبری» است که فیلسوف لیبرال و کانت گرا، جان رالز John Rawls که فلسفه سیاست را حیات و توان تازه بخشید، برجسته کرده است. برای کسانیکه اینگونه مباحث را فوت آباند، همچنین برای بسیاری از جوانان میهنمان (در داخل کشور) که برخلاف ما، سالهای مدید است با مسائل دنیای امروز آشنا هستند، طرح این موضوع، زیره به کرمان بردن است، ولی کسانی مثل خودم هم کم نیستند که هیچ نمیدانند و در پی آواز حقیقت دوانند.
همنشین بهاربادها میوزند و برگها فرو میریزند.
خاطرات خانه زندگان (۲۷) در بخش پیش به موضعگیری ناهماهنگ مسئولین امنیتی رژیم شاه در مورد بیزن جزنی و هشت زندانی دیگر که آنها را خودشان کشته بودند پرداخته و به دیدار دوست مهربانی اشاره کردم که بازیهای روزگار یا به قول امانوئل کانت «مکر عقل» او را به گردنه های سخت زندگی انداخت و چون برگ خزان از بیداد زمان پژمرد. دیدار او پاک مرا دگرگون کرد...
همنشین بهاربه من بگو ستارگان و آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد.
خاطرات خانه زندگان (۲۶) در روزنامه اطلاعات شنبه ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ اشاره شده بود:
۹ نفر از زندانیان چون قصد فرار داشتند کشته شدند.
برخی زندانیان میگفتند ساواک خودش میداند که دروغ میگوید.
در سال ۱۳۵۴ حکم هشت سال زندان سعید کلانتری و محمد چوپانزاده به پایان میرسید و عباس سورکی، عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار که به ده سال زندان محکوم شده بودند بیشتر دوران زندان خود را طی کرده بودند.
کاوه بنائیآخر جویبار به خاوران ها ختم شد؛ «برای رفیق داریوش اسد پور» الان که فکر می کنم چرا آن زمان می گفتم شما که تجربه زندان محمد رضا دیکتاتور را داشتید , بدست آیت الله خمینی گرفتار گشتید در امتحان ورود به دانشگاه آزادی , رفوزه شدید, تو می خندیدی وبه زبان ترکی مخصوص خودت می گفتی" دوزون , بو گچک"*
زمستان سال 65 اتاق دربسته زندان اوین , قبل از ظهر بود که از در وارد شدی. قبل از تو هرمز را آورده بودند. گپ های ما تمامی نداشت. هرمز قلب اش ریب میزد و هر روز دراز به دراز می افتاد و همه را نگران می کرد. ...
همنشین بهارLoaded language
آب و تاب دادن به زبانِ زبان بسته وقتی نمایشنامه و فیلم، یا نقاشی و کاریکاتوری میبینیم، داستان و شعر و مقاله و کتابی میخوانیم، به موزه و سالن اپرا میرویم و تندیسها و تابلوها و صحنه ها را تماشا میکنیم یا آهنگ و ترانه ای میشنویم...
همیشه همه چیز روشن و شفاف و «هلو هلو برو تو گلو» نیست. به هزار دلیل (از جمله به خاطر سوء نیت ها و سوء تعبیرها) صاحب اثر نمیتواند همه چیز را صاف و پوستکنده جلوی دید بگذارد. باید او را درک کرده، ببخشیم و در عوض فهم خویش را به کار گیریم.
|