مقایسه ایدئولوژیهای نازی و استالینیستی
پایه مدل تمامیتخواهی در بحثهای آکادمیک همچنان ایدئولوژی است. با تقلیل این ایدئولوژی به یک سیستم قدرت (آنچه والدمار گوریان(۱) «ایدئوکراسی»(۲) نامید) یک تعریف کاملاً منفی یعنی تمامیتخواهی به مثابه ضدلیبرالیسم از آن حادث میگردد. این تنها راه برای قرار دادن فاشیسم و کمونیسم در یک گروه واحد است. اما با اتخاذ این مدل «ایدئوکراتیک» (ideocratic)، بحثهای آکادمیک به تبارشناسی تبدیل میشود و منشأ گوناگون شرارتهای سیاسی قرن بیستم را ترسیم میکند. محافظهکارترین محققان (به عنوان مثال اریک ووگلین)(۳) تمامیتخواهی را به مثابه حسنختام سکولاریزاسیون میدیدند، فرآیندی که با اصلاحات آغاز شد و در نهایت منجر به جهانی عاری از هر گونه دینباوری گردید: "پایان سفر جستوجوی لاهوتی برای الهیات مدنی".(۴) شدیدترین مناقشه بین کسانی است که از یک طرف منشأ شر را در پتانسیلهای اقتدارگرایانه در روشنگری جستوجو میکنند و از طرف دیگر افرادی که فاشیسم را مولود منش ضد روشنگری میدانند. بنابراین، آیزایا برلین(۵)روسو را به عنوان «یکی از شومترین و مهیبترین دشمنان آزادی در تفکر مدرن»(۶)ترسیم میکند، و زیو استرنهل فاشیسم را تلاشی افراطی برای از بین بردن سنت عقلگرایی، جهانشمولی و اومانیسم «فرانسوی-کانتی» میداند.(۷) محققان دیگر بر همگرایی گرایشهای ضد دموکراتیک ناشی از روشنگری رادیکال و ملیگرایی قومی تأکید میکنند و چندین تبارشناسی ممزوج را، پیشنهاد میدارند. ژاکوب تالمون(۸) استدلال کرد که تمامیتخواهی، تلفیقی از ضدلیبرالیسم جناح چپ (همانطور که در آرمانهای دموکراتیک رادیکال روسو، روبسپیر و بابوف دیده میشود) با خردستیزی جناح راست (افسانههای نژادی از فیشته تا هیتلر) است. او آن را به عنوان یک جانور دو سر توصیف کرد که سرهای آن کمونیسم و فاشیسم است و هر دو مظهر دیدگاهی کلی و مسیحاییاند که در تضاد کامل با لیبرالیسم تجربی و کثرتگرا ، قرار میگیرند.(۹) فردریش فون هایک(۱۰) در کتاب جاده بردگی جوهر تمامیتخواهی را در اقتصاد برنامهریزیشده میدید. او پایههای آن را در نقد سوسیالیستی مالکیت خصوصی به عنوان هسته اصلی آزادی مدرن، مشاهده میکرد و معتقد بود که این نقد، ناسیونالیسم رادیکال را پس از جنگ جهانی اول تحت تأثیر قرار داد و در نهایت ناسیونال سوسیالیسم از دل آن به وجود آمد.(۱۱)
فراتر از این اختلافات تبارشناسی و فلسفی، این سؤال باقی میماند که آیا ایدئولوژی به عنوان عامل قانعکننده از خشونت نازیها و استالینیستی کافی است؟ برای حامیان مدل تمامیتخواه، این نتیجهگیری بدیهی است.(۱۲)ریچارد پایپز(۱۳) با تأکید بر تداوم آشکار ژاکوبنیسم و بلشویسم، که اشکال مشابهی از خشونت تودهای را تولید کردند، توضیح میدهد که "ترور، ریشه در ایدههای ژاکوبنی لنین داشت"، که هدف غائی آن نابودی فیزیکی بورژوازی بود، هدفی که بهطور منطقی در "دکترین جنگ طبقاتی" و "مطابق با نگرش احساسی او به واقعیت اطراف" مستتر بود.(۱۴) از نظر او، کمیته امنیت عمومی(۱۵) در سال ۱۷۹۳ برگرفته از جوامع فکری (sociétés de pensée) روشنگری فرانسه بود، همانطور که چکا(۱۶) نتیجه محافل پوپولیستی دوران تزار بود، که بلشویکها دیدگاههای تروریستی خود را از آن به ارث بردند. مارتین مالیا(۱۷) کمونیسم را به عنوان دستاورد یک شکل مخرب از آرمانشهری به تصویر میکشد: "در جهانی که با انقلاب اکتبر ایجاد شد، ما هرگز با یک جامعه روبرو نیستیم، بلکه فقط با یک رژیم، یک «رژیم ایدئوکراتیک(۱۸)» روبرو هستیم."(۱۹) ویژگی مشترک این تفاسیر در تقلیل هر دو انقلاب فرانسه و روسیه، فوران قشریگرایی است. پایس به نقل از توکویل(۲۰)، انقلاب را با یک «ویروس» مقایسه کرد.(۲۱) فرانسوا فوره پیشنهاد کرد که موضوع گولاک باید به عنوان بخشی از میراث ترور انقلابی فرانسه به دلیل شباهتهای اساسی در روشهای آنها، قرار گیرد. او استدلال کرد که «از طریق اراده عمومی»، «مردم بهسان پادشاه به یک هویت اسطورهای مقتدر دست یافتند»؛ اعتقادی که «زهدان تمامیتخواهی» بود(۲۲). از مجادله تاریخدانان (Historikerstreit) تا کتاب سیاه کمونیسم(۲۳) (۱۹۹۷)، تز هویت اساسی بین نازیسم و بلشویسم همچنان بسیار محبوب باقی ماند. با اینحال، به نظر میرسد از دیدگاه محققان اخیر، این تز هویت قدیمی شده است و آنان، آن را به ازای رویکردهای ظریفتر و چندجانبهتر، رها کردهاند.
هولوکاست یک آزمون روشن از این تغییر الگوی تاریخنگاری است. برای چندین دهه، محققان بین دو جریان اصلی تقسیم شده بودند که سائول فریدلندر(۲۴) آنها را نیتگرا و کاربردگرا مینامد: اولی عمدتاً بر انگیزههای ایدئولوژیک متمرکز است و دومی بر ویژگی غیرمنتظره نابودی یهودیان که ناشی از مجموعهای از تصمیمات عملی در پاسخ به شرایط اصطراری و فوری بود، تمرکز داشت.(۲۵) برای مورخان نیتگرا، جنگ جهانی دوم به سادگی یک سپهر تاریخی به وجود آورد که اجازه میداد پروژهای به قدمت خود یهودستیزی، اجرا گردد. برای کارکردگرایان، نفرت از یهودیان یک فرض ضروری اما ناکافی از رویدادی بود که در میانه جنگ به وقوع پیوست.(۲۶)بسیاری از آثار اخیر تلاش کردند تا با اتخاذ رویکرد وسیعتر به خشونت نازیها، بر این اختلاف منسوخ غلبه کنند و خود این رویداد را از چهارچوب تنگ مطالعات هولوکاست خارج نمایند. بنابراین، ایدئولوژی به نظر میرسد در یک پروژه ژئوپلیتیک وسیعتر، به طور همزمان نهادینه شده است، یعنی یک طرح استعماری برای تسخیر "زیستگاه" آلمان و نابودی اتحاد جماهیر شوروی، دولت بلشویکی که نازیها، آنها را با یهودیان یکی میدانستند. اهدافی چون فتح سرزمینی، نابودی کمونیسم، کمبود مواد غذایی و قحطی در میان جمعیت اسلاو و سکونتگاههای آلمانی، غارت منابع طبیعی و نابودی یهودیان، در جنگی گردهم آمدند که معنای آن را میتوان به عنوان یک سازماندهی مجدد بیولوژیکی و سیاسی عظیم اروپا خلاصه کرد.
همانطور که تیموتی اسنایدر(۲۷) عنوان میکند، نبرد من (Mein Kampf) بر اساس یک الگوی مسیحی- بهشتی، سقوط، مهاجرت، رستگاری - ساخته شده است و منجر به "تلفیقی از ایدههای مذهبی و جانورشناسی" شده است.(۲۸) اما این تمایل به تفسیر تاریخ و جامعه از طریق دیدگاه بیولوژیکی، نمونهای از پوزیتیویسم(۲۹) قرن نوزدهم بود که تمام جریانات فکری را از ملیگرایی تا سوسیالیسم شکل میداد. هیتلریسم، یک نسخه رادیکال از ناسیونالیسم مردمی (völkisch) باقی ماند و ویژگیهای ایدئولوژیک آن، محصول همزیستیهای متعددی بود که آن را به نقل از ساول فریدلندر به "نقطه ملاقات مسیحیت آلمانی، نئورومانتیسم، آئین عرفانی خون مقدس آریایی و ملیگرایی فوقالعاده محافظهکار" تبدیل کرد.(۳۰) این ترکیب منحصر به فرد از داروینیسم اجتماعی، اصلاح نژاد، و ایدئولوژیهای اسطورهای و همچنین ایدئولوژیهای ضدروشنگری، نوعی تمایز از «یهودستیزی رستگارانه» را به وجود آورد - نوعی که در آن نابودی یهودیان به عنوان ابزاری برای آزادی آلمان تلقی میشد که در سایر کشورهای اروپایی نظیر نداشت. با اینحال، این امتزاج غیرعادی، تنها فرضیه خشونت نازیها بود. فریدلندر معتقد است که هولوکاست را نمیتوان به عنوان یک نتیجه از پیش تعیینشده صعود هیتلر (اجرای یک طرح از قبل تصمیمگیریشده) دانست و همچنین نمیتوان آن را به عنوان پیآمد تصادفی سیاستهای نادرست «افراطی و تدریجی» رد کرد. بلکه «نتیجه عوامل همگرا، تعامل بین مقاصد و احتمالات، بین علل قابل تشخیص و اتفاق بود. اهداف کلی ایدئولوژیک و تصمیمات تاکتیکی همدیگر را تقویت میکردند و با تغییر شرایط، همیشه در مقابل حرکتهای افراطی بدون راه حل باقی میماندند ».(۳۱)
به گفته اسنایدر، عملیات بارباروسا یک اشتباه محاسباتی مرگبار توسط هیتلر و استالین را آشکار کرد. استالین هیچ توهمی در مورد ماهیت موقت اتحاد خود با دیکتاتور آلمان را نداشت، اما در عینحال، انتظار تعرض فوری به آن را نداشت و هشدارهایی را که در بهار، از منابع متعدد دریافت کرده بود، به تبلیغات انگلیس نسبت داد و آنها را باور نکرد. انفعال او، اتحاد جماهیر شوروی را به آستانه فروپاشی رساند. در مورد هیتلر، او محبوس دیدگاه خود از اسلاوها به عنوان یک "نژاد پایینتر" باقی ماند و به اشتباه فکر کرد که ممکن است اتحاد جماهیر شوروی را در عرض سه ماه نابود کند. شکست این تهاجم آلمان نتیجه نهایی درگیری را، تعیین کرد. نازیها با راهاندازی حمله رعدآسا (blitzkrieg)، چهار هدف اساسی داشتند: نابودی سریع اتحاد جماهیر شوروی. قحطی برنامهریزیشدهای که در زمستان ۱۹۴۱ سی میلیون نفر را تحت تأثیر قرار میداد. برنامه گسترده استعمار آلمان در سرزمینهای شرقی اتحاد جماهیر شوروی شکست خورده (Ostplan)؛ و "راه حل نهایی" مسئله یهود، یعنی انتقال انبوه یهودیان اروپایی به دورترین مناطق سرزمینهای اشغالی، جایی که آنها به تدریج از بین میرفتند. شکست این حمله رعدآسا، هیتلر را مجبور به تغییر اولویتهای خود کرد: "راه حل نهایی"، که در ابتدا برنامهریزی شده بود تا در پایان جنگ انجام شود، ناگهان به یک هدف فوری تبدیل شد، تا آنجا که این، تنها چیزی بود که احتمالاً میتوانست در کوتاهمدت انجام شود. از آنجا که امکان تخلیه یهودیان ممکن نبود، پس آنها کشته شدند و همزمان کشورهای اشغالی به طور سیستماتیک ویران گشتند. بنابراین، اسنایدر استدلال میکند، "کشتن کمتر نشانه پیروزی، بلکه جایگزینی برای آن بود."(۳۲) او در برداشتهای خود از بسیاری از رایجترین پژوهشهای «تمامیتخواهی» حذر میکند. او هیتلر و استالین را به عنوان شخصیتهای تاریخی میبیند که تلاشها و نیات آنها باید بهطور انتقادی، فراتر از اعمال وحشیانهشان، مورد بررسی قرار گیرد تا از سادهسازی آنها به عنوان نمادهای بدخواهانه صرف، جلوگیری شود. ایدئولوژیهای آنها، تقریباً هیچ نقطه مشترکی نداشتند و حتی سیاستهای نابودگرایانه آنها عمیقاً متفاوت بود: ناسیونال سوسیالیسم عمدتاً غیرآلمانیها را در طول جنگ کشت؛ استالینیسم قبل از سالهای جنگ، عمدتاً شهروندان شوروی را از بین برد.
در همین راستا، بسیاری از محققان رویکردهای نیتگرایانه و کارکردگرایانه را در تجزیه و تحلیل امواج مختلف خشونت در شوروی، در هم میآمیزند. اولین موج در میانه جنگ داخلی، بین سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۲۱، در زمان اعدامهای سریع و غیرقانونی افراطی و جنایات دوران جنگهای داخلی اتفاق افتاد. این مطمئناً از دیدگاه خشونت بلشویکی، به مثابه "مامای" تاریخ عمل کرد، ولی از برنامه "نابودی طبقاتی" سرچشمه نگرفت. بلشویسم از نقطه نظر خاستگاه خود، با فرهنگ سایر سوسیال دموکراسیهای اروپایی مشترک بود: تا سال ۱۹۱۴، لنین خود را شاگرد وفادار کارل کائوتسکی، «پاپ» مارکسیسم آلمان میدانست و گرایش ایدئولوژیک او با بسیاری از سوسیالیستهای روسی و اروپایی که بعداً، به شدت از انقلاب اکتبر انتقاد میکردند، تفاوتی نداشت. امواج دوم و سوم (به ترتیب اشتراکیسازی کشاورزی و محاکمات مسکو) در یک کشور آرام و تثبیتشده، رخ داد. موج دوم، به ویژه از یک پروژه نابودسازی مبتنی بر ایدئولوژیک ناشی نشد، بلکه از یک پروژه اقتدارگرایانه و بوروکراتیک پیرامون مدرنیزاسیون اجتماعی به وجود آمد که به قول جان آرک گتی، به سیاستی «نامنظم» و «اشتباه محاسباتی» تبدیل شد که نتیجه نهایی آن ایجاد ترور به عنوان ابزار دائمی قدرت بود.(۳۳) به جای نظریهپردازی درباره تداوم پیوسته از لنین تا گورباچف و توضیح ترور استالینیستی به عنوان بیانی از شخصیت «ایدئوکراتیک» اتحاد جماهیر شوروی، احتمالاً مفیدتر است که این خشونت را در بافت خود بررسی کنیم و ایدئولوژی را تنها یکی از انگیزههای چندگانه آن در نظر بگیریم. بهطور خلاصه، مدل "ایدئوکراسی" بیشک به سمت غایتشناسی گرایش دارد و یک تداوم پیوسته از یک شر مجازی به یک شر تمامیتخواه بالفعل واقعی را ترسیم میکند. به گفته شیلا فیتزپاتریک(۳۴) ، "محققین مدل تمامیتخواه" اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان یک "نهاد بالا و پایین"، یک حزب یکپارچه مبتنی بر ایدئولوژی و حکومت ترور بر یک جامعه منفعل به تصویر میکشند که «در واقع یک تصویر آینهوار از خودنمایی شوروی اما با نشانههای معکوس اخلاقی است (به جای اینکه حزب همیشه درست عمل کند، همیشه اشتباه کرد).»(۳۵)
داعش و تمامیتخواهی
از زمان ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱، فصل جدیدی در این بحث فکری آغاز شده است. در حالی که پایان سوسیالیسم موجود، لیبرال دموکراسی را از دشمنی که معمولاً در برابر آن مدافع فضایل اخلاقی و سیاسی خود بود، محروم کرد، حملات تروریستی در نیویورک و واشنگتن ناگهان ابزار قدیمی ضدتمامیتخواهی را دوباره فعال کرد، که اکنون علیه تهدید جدید بنیادگرایی اسلامی نشانه میرفت. همانند دوران جنگ سرد، که ارتش جدیدی از صلیبیون به سرعت قد برافراشت و در میان آنان بسیاری مانند پل برمن(۳۶) ، کریستوفر هیچنز(۳۷) و برنارد هنری لوی(۳۸)، چپی بودند(۳۹) ؛ در سال ۲۰۰۳، در لحظه حمله آمریکا به عراق، پل برمن یک جنبش مذهبی مانند القاعده و یک رژیم سکولار مانند بعث صدام حسین را به عنوان دو شکل تمامیتخواهی به تصویر کشید که به اندازه هم از «کیش بیرحمی و مرگ» الهام گرفتهاند.(۴۰) آدام میچنیک،(۴۱) مخالف معروف لهستانی از همبستگی و سردبیر روزنامه گازتا ویبورکزا (Gazeta Wyborcza)، معنای این کارزار جدید را در دفاع از غرب اینگونه خلاصه کرد:
من تجربه ملت خود با دیکتاتوری تمامیتخواه را به یاد دارم. به همین دلیل است که توانستم از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نتیجهگیری درست کنم. [...] درست همانطور که محاکمات بزرگ مسکو ذات سیستم استالینیستی را به جهان نشان داد. درست همانطور که شب کریستال (۴۲)"Kristallnacht"حقیقت پنهان نازیسم هیتلر را افشا کرد، تماشای فروپاشی برجهای مرکز تجارت جهانی، باعث شد متوجه شوم که جهان با یک چالش تمامیتخواهی جدیدی مواجه شده است و با خشونت، تعصب و دروغ ارزشهای دموکراتیک را به چالش میکشد.(۴۳)
با پذیرفتن این باور عمومی، بسیاری از محققان مقولههای تحلیلی را که قبلاً برای تفسیر تاریخ اروپای قرن بیستم نوشته شده بودند، در مورد اسلام به کار گرفتند. با این جابهجائی معرفتی، جنبشی مانند اخوانالمسلمین به نوعی به «حزب پیشتاز» لنینیستی تبدیل شد که مجهز به بسیاری از ابزارهای سازمانی و ایدئولوژیک تمامیتخواهی اروپایی است. الهامبخش این، متکلم مصری سید قطب، به عنوان ایدئولوژیست "یک دولت یکپارچه که توسط یک حزب اداره میشود" به تصویر کشیده شد که به سمت شکلی از "لنینیسم در لباس اسلامی" جهتگیری کرده است(۴۴) . جفری ام بیل آموزههای اسلامی را «ایدئولوژی ذاتاً غیردموکراتیک و اقتدارگرا» توصیف میکند، تا جایی که همه نشانههای اقتدارگرائی سکولار غربی - مانند جهانبینی مانوئیسم، یکتاپرستی (به ویژه در قالب جمعگرایی ایدهآلیستی) و کژپنداری شدید – همه در یک دین مذهبی، متبلور شده و به طور مداوم به دنبال بیارزش کردن و از بین بردن دشمنان خود است. جالب اینجاست که از عربستان سعودی، رژیم اسلامی که نزدیکترین رژیم به مدل تمامیتخواهی است، به ندرت توسط صلیبیون جدید غربی نام برده میشود. اما برعکس جمهوری اسلامی ایران، عربستان سعودی متحد غرب است و موقعیت اقتصادی و ژئوپلیتیکی را اشغال میکند که به طور خودکار، آن را از محور شرارت محفوظ نگه میدارد.
قرار دادن تروریسم اسلامی در مدل تمامیتخواهی کار آسانی نیست. بر خلاف فاشیسم اروپایی که به عنوان واکنشی علیه دموکراسی متولد شد، این از فقدان تاریخی و مداوم دموکراسی بیرون آمد. در بسیاری از کشورهای مسلمان، این تظاهرات اعتراضی علیه رژیمهای مرتجع و خودکامه مورد حمایت ایالات متحده و قدرتهای استعماری سابق بود که در نتیجه به طور متناقضی، به مشروعیت اخلاقی خاصی دست یافتند.(۴۵)این مبارزه علیه غرب، اغلب در کشورهای عربی عموماً در اشکال امپراتوری و اقتدارگرا و نه دموکراتیک ظاهر میشود. در خاورمیانه، جایی که از سال ۱۹۹۱ «جنگهای بشردوستانه» غرب باعث کشته شدن چند صدهزار نفر شده است که اکثر آنها غیرنظامی بودند، توضیح اینکه همه اینها در واقع مبارزات علیه تمامیتخواهی و به خاطر آزادی و دموکراسی هستند، دشوار است. این، به همان میزان برای آمریکای لاتین در دهه ۱۹۷۰ غیرقابل پذیرش بود که باور کنند دیکتاتوریهای نظامی پینوشه و ویدلا از آنان در مقابل تمامیتگرائی کمونیستی محافظت میکنند. زمانی که غرب در نظر مخالفان کشورهای اقمار شوروی به عنوان "جهان آزاد" ظاهر میشد، امروز ایالات متحده برخلاف دوره جنگ سرد، در اکثر کشورهای اسلامی به عنوان یک قدرت امپراتوری جلوه میکند.
علاوه بر این، خشونت دولت اسلامی در عراق و سوریه (داعش) از نظر کیفی با تمامیتگرائی کلاسیک متفاوت است، که شامل انحصار دولتی ابزارهای قهری است. تروریسم اسلامی علیرغم ماهیت بومی آن، در داخل کشورهای ضعیف از تشتت و کمبود به وجود میآید. از لحاظ تاریخی، خشونت تروریستی همیشه ضدخشونت دولتی بوده است و در این زمینه القاعده یا حتی داعش استثناء نیستند. در سالهای اخیر، داعش به چیزی شبیه به یک دولت به عنوان یک نهاد سرزمینی و نهادی تبدیل شده است. در این راه، داعش از ده سال مداخلات نظامی غرب که عامل بیثباتکننده کامل خاورمیانه بود، بهره جست و توانست نفوذ خود را گسترش دهد و بسیاری از واحدهای تروریستی را ایجاد کرد که قبلاً هرگز وجود نداشتند. اما تفاوتهای دیگری نیز قابل تأمل هستند. فاشیسم و کمونیسم نگاه به آینده داشتند، زیرا میخواستند جوامع جدیدی بسازند و یک "انسان نو" ایجاد کنند و مایل نبودند اشکال قدیمی مطلقه را بازگردانند.(۴۶) موسولینی و گوبلز بیان میکردند که «انقلابهای» ملی آنها، هیچ ربطی به مشروعیت ندارد. مدرنیسم ارتجاعی تروریسم اسلامی، برعکس، از فنآوریهای مدرن مانند راکت، بمب، تلفن همراه و وب سایتها به منظور بازگشت به خلوص اولیه یک اسلام اسطورهای استفاده میکند. اگر گرایشهای آرمانشهری داشته باشد، به گذشته نگاه میکند و نه به آینده. علاوه بر این، بنیادگرایی اسلامی از مفهوم مرسوم «دین سیاسی» که نوعاً با رژیمهای تمامیتگرا مرتبط است، فاصله دارد. این مفهوم دین سیاسی، جنبشها و رژیمهای سکولار را نشان میدهد که جایگزین ادیان سنتی شدهاند، آیینها و نمادهای خود را دارند و از پیروان خود میخواهند که به جای عمل بر اساس انتخابهای عقلانی، «باور» داشته باشند. برعکس، تروریسم اسلامی واکنشی خشونتآمیز در برابر روند سکولاریزاسیون و مدرنیزه شدن است که جهان اسلام را پس از استعمارزدایی آن، شکل داده است. این دین، به جای اینکه یک نظام اعتقادی سکولار باشد، دینی است که با سیاست آمیخته شده و جنگی مقدس علیه سکولاریسم و چشمانداز سیاسی معاصر است. برچسب زدن به آن به عنوان تمامیتخواه «تئوکراتیک» تنها به انعطاف و ابهام آن میافزاید و نقش اصلی آنرا، نه در درک تحلیلی تاریخ و جهان، بلکه در مبارزه با دشمن، مجدداً تأیید میکند.
پسگفتار
اسلاوی ژیژک به طرز طعنهآمیزی تمامیتخواهی را به عنوان یک "انتی اکسیدان ایدئولوژیک" شبیه به چای سبز "ادویههای آسمانی" به تصویر میکشد که طبق این بیان "مولکولهای مضر در بدن موسوم به رادیکالهای آزاد، را خنثی میکنند".(۴۷) از نظر تاریخی، «تمامیتگرائی» نقش یک آنتیبیوتیک عام را ایفا میکند که بدن لیبرال دموکراسی را التیام میبخشد و به غرب کمک میکند که با انگ زدن به دشمنان تمامیتخواه خود، انواع خشونت و ستم امپریالیستی خود را توجیه کند. با اینحال، علیرغم چنین انتقادهای مداوم تحقیقی، مفهوم تمامیتخواهی ناپدید نشده است، در عوض قدرت و ظرفیت شگفتانگیزی را برای تجدید و حتی گسترش نفوذ خود به حوزههای جدید نشان میدهد. تمامیتخواهی - و این تناقض آن است - هم بیفایده و هم غیرقابل جایگزین است. برای نظریه سیاسی که ماهیت و اشکال قدرت را تعریف میکند، غیرقابل جایگزینی است و برای پژوهش تاریخی که سعی در بازسازی و تحلیل گذشتهای متشکل از رویدادهای ملموس و چندوجهی دارد، بیفایده است. فرانتس نویمان این را به عنوان یک "گونه ایدهال" وبری تعریف کرد، یک مدل انتزاعی که در واقعیت وجود ندارد(۴۸). به عنوان یک گونه ایدهال، این بسیار بیشتر یادآور کابوس توصیفشده توسط جورج اورول در رمان ۱۹۸۴ است، با برادر بزرگ، وزارت حقیقت و دروغپراکنی آن، تا فاشیسم و کمونیسم "واقعا موجود". تمامیتخواهی یک ایده انتزاعی است، در حالی که واقعیت تاریخی یک تمامیت مشخص است. بحث مشابهی برای مفاهیم دیگری که محققین تاریخ از رشتههای دیگر وارد کردهاند، به ویژه مفهوم نسلکشی، وجود دارد. هدف آن برخاسته از حقوق جزا، خطاکار و بیخطا بودن، اجرای مجازات، اعتراف به درد و تأمین غرامت است. با اینحال، گذار آن به تحلیل تاریخی، تضاد فاحشی را ایجاد کرده است که پیچیدگی روایتهای تاریخی را کاهش میدهد. مجرمان و قربانیان هرگز تنها نیستند. آنها با تعدادی زیادی از بازیگران احاطه شده و در یک چشمانداز در حال تغییر حرکت میکنند. آنها از طریق تعامل پیچیدهای از عناصر باستانی و جدید، ارثی و اختراعی که انگیزهها، رفتارها و واکنشهای آنان را شکل میدهند، مجرم و قربانی میشوند. محققین سعی در توضیح این پیچیدگی دارند. همانطور که مارک بلوخ(۴۹) زمانی تأکید کرد، آنها برای اداره دادگاه تاریخ نیامدهاند. به همین دلیل است که بسیاری تصمیم گرفتهاند این مقوله را کنار بگذارند. به گفته هنری هوتنباخ(۵۰) ، اغلب اتهام نسلکشی صرفاً برای تأثیر عاطفی یا ایجاد یک نقطه سیاسی مطرح شده است و در نتیجه تعداد رویدادهایی که ادعا میشود نسلکشی است به سرعت افزایش مییابد تا جایی که این اصطلاح معنای اصلی خود را از دست میدهد.(۵۱)
به دلایل خوب یا بد، این مفهوم، نگرانیهای اخلاقی و سیاسی را بیشتر میکند و جبراً بر استفاده از آن تأثیر میگذارد و مستلزم احتیاط است. ژاک سملین(۵۲) با مشاهده این تداخل دائمی بین ادعاهای مربوط به یادآوری و مجادلات تفسیری، پیشنهاد میکند که «نسلکشی» در قلمرو هویتی و حقوقی و یادبودهای خاص خود در نظر گرفته شود و مفاهیم دیگری مانند «خشونت جمعی» در پژوهشها الویت داشته باشد.(۵۳)
این میتواند حس احتیاط سالمی را ایجاد کند، اما نباید با این، ادعای واهی مبنی بر وجود برخی مطالعات «علمی»، بیطرف و بدون ارزش اشتباه گرفته شود. درعوض، باید برای ما روشن کند که تاریخ در حوزهای پویا و متأثر از حافظه، سیاست و قانون به طرق مختلف نوشته شده است. در این زمینه، روشنگری گذشته، از کاربرد اجتماعی تاریخ جداییناپذیر است. آیا این بدان معنی است که یک دیوار چینی مفاهیم را از واقعیت جدا میکند؟ اگر محققان فاشیسم و کمونیسم فاصله انتقادی خاصی را نسبت به «تمامیتخواهی» حفظ کنند و تعاریف دیگر، کمتر فراگیر اما دقیقتر و مناسبتر را ترجیح دهند، در آنصورت آگاهی ما از تاریخ در واقع از طریق این شاخصها بهتر خواهد بود.(۵۴) ما به گذشته نگاه میکنیم تا زمان حال خود را درک کنیم و این به معنای "استفاده عمومی" از تاریخ است. بنابراین در حالی که مفهوم تمامیتخواهی همچنان به خاطر ابهامات، ضعفها و سوءاستفادهها مورد انتقاد قرار خواهد گرفت، اما احتمالاً به طور کامل رها نخواهد شد. فراتر از اینکه یک بیرق برای غرب باشد، خاطره قرنی را که آشویتس و کولیما، اردوگاههای مرگ نازیسم، گولاکهای استالینیستی و کشتارگاههای پلپوت را تجربه کردهاند را در خود ذخیره دارد. مشروعیت نیازی به شناخت علمی ندارد. قرن بیستم کشتی غرقشده سیاست را تجربه کرد، که بنا به گفته هانا آرنت، فضایی باز برای درگیری، کثرتگرایی ایدهها و اعمال انسانی، و دگربودگی را نشان میدهد. او نوشت که سیاست مربوط به ماهیت هستی نیست. بلکه به تعاملات زیربنایی بین افراد، میان موجودیتهای گوناگون اشاره دارد. تمامیتخواهی این حوزه عمومی را از بین میبرد، در عوض انسانها را در یک نهاد بسته، همگن و یکپارچه فشرده میکند. جامعه مدنی را با جذب و خفه کردن آن در دولت، نابود میکند. از این منظر، مخالف کمونیسم مارکس است که در آن دولت، در یک جامعه رهائییافته، ناپدید میشود. مفهوم تمامیتخواهی این تجربه جراحتبار را در حافظه جمعی و تصویر ما از گذشته بهجا گذاشته است.
سخن آخر
همانطور که در فصل اول مشاهده کردیم، امروز مفهوم «فاشیسم» بهطور گستردهای هم در مورد راست، نورادیکالهای راست و هم در مورد اسلامگرایی به کار میرود و ما این سؤال را مطرح کردهایم که واقعاً چه رابطهای بین فاشیسم تاریخی و این پدیدههای جدید وجود دارد. اصطلاح «پسافاشیسم» که کاربرد آن را به جنبشهای راست افراطی در اروپا و ایالات متحده محدود میکنم، تداومهای تاریخی و همچنین گسستها را در نظر میگیرد. با وجود برخی از قیاسها، ما دلایلی را در نظر گرفتیم که چرا به اصطلاح "فاشیسم اسلامی" با فاشیسم کلاسیک متفاوت است. مهمتر از همه، ما سعی کردیم آن زمینه فکری و سیاسی را که هر دو دولت پسافاشیستی، یعنی دولت اسلامی در عراق و سوریه (داعش) از آن ظهور کردند، را درک کنیم.
ما قبلاً به تخیل خیالپروانه نیمه اول قرن بیستم اشاره کردیم. در آن زمان فاشیسم رقیب کمونیسم بود، دقیقاً به این دلیل که هر دو خود را به عنوان جایگزین بحران سرمایهداری و فروپاشی لیبرالیسم اروپایی معرفی میکردند. در ایالات متحده، دموکراسی، به ویژه به لطف معامله جدید فرانکلین دی روزولت، بسیار پویاتر و پر از وعده برای آینده به نظر میرسید. در اروپا، لیبرالیسم کلاسیک بهعنوان یادگار قرن نوزدهم ظاهر شد، در حالیکه لیبرال دموکراسی تلاش کرد تا خود را با این شرایط تطبیق دهد و به نوعی به فاشیسم نزدیکتر شد. (این دو تنها در سال ۱۹۳۹ با هم درگیر شدند، قبل از اینکه دموکراسیها دو سال بعد به یک بلوک نظامی ضدفاشیستی با اتحاد جماهیر شوروی بپیوندند.)
قرن بیستم با جنگ جهانی اول و فروپاشی نظم اروپایی آغاز شد، اما جنگ همچنین انقلاب روسیه و کمونیسم را به عنوان یک آرمانشهر مسلح که سایه آن بر کل قرن گسترده بود، بهوجود آورد. کمونیسم لحظات شکوه و شرمساری خود را داشت، اما بدون شک جایگزینی برای سرمایهداری بود. قرن بیستویکم در میان سقوط کمونیسم آغاز شد. اگر تاریخ یک رابطه همزیستی بین گذشته به عنوان "میدان تجربه" و آینده به عنوان "افق انتظارها" باشد، در آغاز قرن بیستویکم به نظر میرسد این دیالکتیک ناپدید شده است: جهان به زمان حال عقبنشینی کرده و به نظر نمیرسد قادر به طرح خود در آینده باشد.
در واقع، با ناپدید شدن کمونیسم، مفهوم آرمانشهری زیر سوال رفت. پس از سقوط دیوار برلین، برای دو دهه برای ما توضیح داده شد که آرمانشهری ناگزیر به تمامیتگرائی منجر میشود و تنها نتیجه ممکن هر پروژه از این نوع برای یک جامعه آینده، وحشت تمامیتخواهی است. بنابراین، الگوی آزاد، جامعه بازاری مبتنی بر مالکیت خصوصی، آزادی فردی، روح کارآفرینی و رقابت و استقرار نهادهای نمایندگی (پارلمانی) تنها راه ممکن برای ایجاد یک جامعه آزاد خواهد بود. در این زمینه، راست رادیکال و اسلامگرایی، جانشین آرمانشهرهایی هستند که اکنون ناپدید شدهاند. آنها آرمانشهرهای جدید نیستند بلکه جایگزین آنها هستند. هر دو ارتجاعی هستند، زیرا هر دو خواهان بازگشت به گذشتهاند. راست رادیکال جهانی شدن را رد میکند تا ما را در مرزهای ملی و ارزشهای محافظهکاری قدیم به دام بیاندازد. آنها با درک نازل خود از حاکمیت ملی، به دنبال گسست از منطقه یورو، بازگشت به حمایتگرایی از تولیدات داخلی و محرومیت مهاجران هستند. اسلامگرایی، یا نسخه تروریستی آن در جهادگرایی، برای بازگشت به یک اسلام اصیل و اسطورهای مبارزه میکند. اینها واکنشهای بسیار متفاوتی هستند، اما هر کدام از آنها از مخالفت خود با دیگری تغذیه میکند: راست افراطی مهاجران و پناهندگان را متهم میکند که ابزاری برای «اسلامیزه کردن» جوامع غربی هستند، در حالی که اسلامگرایی خود را پاسخی به بیگانههراسی اروپای مسیحی معرفی میکند. هر دو به طرز وحشتناکی عقب ماندهاند.
همچنین نشانههایی وجود دارد که دال بر چیز دیگری در حال رشد است. فقط انقلابهای عربی، اشغال وال استریت، جنبش indignados و حزب پودموس در اسپانیا، سیریزا در یونان، ورود جرمی کوربین به رهبری حزب کارگر در انگلستان و جنبش Nuit Debout در فرانسه را در نظر بگیرید. همه اینها دلایلی برای امید هستند. اما بزرگترین مشکل، این است که حداقل در حال حاضر، این جنبشهای مقاومت، ثابت کردهاند که نمیتوانند طرحی جدید، یک مدینه فاضله جدید، برای خروج از قفس ذهنی که از سال ۱۹۸۹ بر قرار شده، ترسیم کنند. انقلابهای عربی در یک چرخه معیوب فرو رفتند. در اروپا، جنبشهای اجتماعی که در بالا ذکر شد، به عنوان تلاش برای مقابله با بحران و متوقف کردن سیاستهای ریاضتی که انواع نابرابری را افزایش میدهد، به وقوع پیوستند. همه این حرکات، ویژگیهای مشترک خاصی را نشان میدهند، اما مجزا هستند و همزمان نیستند. حتی اگر به نظر میرسد دوران جهانی شدن ما، آنها را به سمت همگرایی سوق دهد، هنوز این امر اتفاق نیفتاده است.
در سالهای بین دو جنگ، انقلاب روسیه افق جدیدی را باز کرد و یک جنبش جهانی ایجاد کرد که فراتر از اروپا گسترش یافت و به یکی از پایههای استعمارزدایی تبدیل شد. در دهه ۱۹۶۰، یک شورش جهانی جوانان به مبارزه استعمارزدایی از کوبا تا الجزایر و ویتنام پیوست. جنبشهای سال ۱۹۶۸ از سنگرهای پاریس، تهاجم تت(۵۵) در ویتنام، بهار پراگ در چکسلواکی و جنبش دانشجویان در مکزیکو سیتی همگی در حال گفتوگو با یکدیگر بودند. وحدت این جنبشها نیازی به اثبات نداشت و آگاهی سیاسی یک نسل را تقویت کرد. در واقع تلاشهایی برای همآهنگی آنها وجود داشت: دادگاه راسل(۵۶) و اعتراضات بینالمللی علیه جنگ ویتنام، سه قارهای(۵۷) پس از انقلاب کوبا و حتی جنبش عدم تعهد به تغذیه این گرایشها کمک کردند. امروز هیچ چیز قابل مقایسهای وجود ندارد. انجمنهای جایگزین (۵۸)(The alternative forums) در دهه ۱۹۹۰ باعث ایجاد پویایی شد که متأسفانه با حملات ۱۱ سپتامبر، شکست جناح چپ Partido dos Trabalhadores(۵۹) در پورتو آلگره، و در نهایت با تبدیل جنبش به شبکهای از سازمانهای غیردولتی، کمرونق گردید.
با اینحال، جزر و مد در حال تغییرند. تصور کارزار برنی سندرز در ایالات متحده بدون اشغال وال استریت یا پودموس بدون جنبش ۱۵-M که پیش از آن روی داد، دشوار خواهد بود. شاید Nuit Debout نشانهای از بازسازی چپ در فرانسه باشد. پس از آسیبهای Brexit، چنین همگرایی مبارزاتی میتواند جنبشی را برای تغییر اتحادیه اروپا ایجاد کند: پایان اروپا از بازارها و دلالان مالی و تولد یک اروپای اجتماعی بر پایه یک پروژه فدرال.
شکست انقلابهای قرن بیستم تأثیری بلندمدت و فزاینده داشتهاند که دقیقاً در فقدان ارتباط بین جنبشهای اجتماعی در سراسر جهان امروز، تجلی نمود. مورد نمادین، انقلابهای عربی هستند که بازیگران آنها به وضوح دشمنان خود را هدف قرار دادند، اما هیچ تصوری از چگونگی جایگزینی دیکتاتوریهای قدیمی یا تغییر مدل اجتماعی-اقتصادی موجود را نداشتند. برای اولین بار در دو قرن گذشته، انقلابها هیچ الگوئی برای طرح نداشتند و بنابراین مجبور شدند خود را از نو بسازند. کار سادهای نیست که بافت فرهنگهای جایگزین در سراسر جهان را، برای ساخت پروژههای همآهنگ با هم ترکیب کنیم. در حال حاضر، تنها چیزی که ما داریم مبادلات مربوط به تجربهای است که در سالهای اخیر انباشته شده است، یک فکر انتقادی که به اندازه پیچیدگی خود، از نظر سیاسی ناتوان است. پایان سرمایهداری فوردیستی «چهارچوبهای حافظه اجتماعی» را که امکان انتقال تجربیات و فرهنگهای سیاسی از نسلی به نسل دیگر را فراهم میکرد، در هم شکست. خواب فرهنگ چپ آشفته شد.
در این زمینه، ظهور پسافاشیسم به نظر میرسد یک تغییر عمقی است. راست رادیکال، دیگر توسط ملیگرایان افراطی که در خیابانهای پایتختهای اروپایی راهپیمایی میکنند، نمایندگی نمیشود. اگر جبهه ملی طبقه کارگر را به شیوهای متفاوت از گذشته خطاب میکند، به این دلیل است که یکی از تقسیمات ساختاری قرن بیستم یعنی مخالفت بین فاشیسم و کمونیسم، کاهش یافته است. طبقه کارگر دیگر خود را با چپ و به مراتب کمتر با حزب کمونیست شناسایی نمیکند. در صنعتیترین مناطق شمال ایتالیا، لگا به حزب پیشرو در میان کارگران یقهسفید تبدیل شده است. پایان کمونیسم یک تابو را شکسته است و جنبشهای پسافاشیستی اکنون ادعای موضع مدافعان طبقات مردمی را دارند. در شمال فرانسه یک طبقه کارگر به طور خاص "فرانسوی" در اطراف جبهه ملی جمع شده است، حزبی که قادر به ترکیب گفتمان ضد ریاضت و ضد نئولیبرال با قومگرایی و بیگانههراسی است.
جنبشهای اجتماعی جدید بهطور کامل مجزا از حافظه طبقه کارگر نیستند. سیریزا در یونان از ناکجاآباد بیرون نیامد. این نتیجه فرآیندی بود که انواع نیروهای چپ رادیکال را با حمایت تعدادی از روشنفکران گرد هم آورد. در مورد پودموس هم همینطور است. پودموس که توسط گروهی از دانشمندان علوم سیاسی در دانشگاه Complutense در مادرید ایجاد شده بود، موفق به گرد هم آوردن شبکهای از روشنفکران و فعالان شد که علاقمند به امکان ایجاد یک جایگزین سیاسی بودند و دیدگاه جهانی داشتند. اما خیلی زود متوجه شدند که ادعای تداوم خود با حافظه طبقه کارگر قرن گذشته، کافی نخواهد بود. لازم بود چیز جدیدی اختراع شود. این به معنای دور شدن از تاریخ چپ نیست، بلکه به رسمیت شناختن این است که یک چرخه تاریخی به پایان رسیده و لازم است که فراتر برویم. جنبشهای اعتراضی امروز بین Scylla(۶۰) و Charybdis ، بین خستگی گذشته و فقدان آینده قابل رویت، در نوسان هستند. این وضعیت غیرقابل برگشت نیست. ذهنهای خلاقی که دارای تخیلات قدرتمند هستند ممکن است هر لحظه برای پیشنهاد جایگزینی جدید ظاهر شوند، اما یک مدینه فاضله جدید از نبوغ برخی رؤیاپردازان سرچشمه نمیگیرد. ایدهها به خودی خود ریشه نمیافکندند، بلکه به نیروی اجتماعی وابسته هستند که بهطور جدی قادر به انجام آن باشند. در واقع، ظهور رؤیاپردازان نه تنها نتیجه درخشش فردی است، بلکه بازتابی از پویاییهای اجتماعی است که آنها را شکل میدهد، علیرغم تعاملات پیچیدهای که در این راه رخ میدهد. امروزه بسیاری از اشارات حاکی از آن است که یک تغییر در حال وقوع است، که یک فرآیند مولکولی در حال کنش میتواند در نهایت یک جهش کیفی را سبب گردد. اما هنوز این اتفاق نیفتاده است. از آنجایی که پسافاشیسم یک پدیده انتقالی است، چپ رادیکال با گذار از قرن بیستم به ایدهها و اشکال سیاسی جدید دست خواهد یافت. واضح است که ما به یک نقطه جوش نزدیک هستیم و به زودی با باز شدن در دیگ، فشار از بین خواهد رفت. دگرگونیهای مهمی در افق دید است و آماده بودن برای ما حیاتی است. وقتیکه زمانش برسد، مفاهیم مناسب به طور طبیعی ظاهر خواهند شد.
____________________________________
۱- Waldemar Gurian
۲- Waldemar Gurian, ‘Totalitarianism as Political Religion,’ in Totalitarianism: Proceedings of a Conference Held by the American Academy of Arts and Sciences, ed. Carl J. Friedrich, Cambridge: Harvard University Press, 1953, 123.
۳- Eric Voegelin
۴- Eric Voegelin, The New Science of Politics: An Introduction, Chicago: University of Chicago Press, 1987, 163.
۵- Isaiah Berlin
۶- Isaiah Berlin, Freedom and its Betrayal: Six Enemies of Human Liberty, Princeton: Princeton University Press, 2002, 49. At the same time, Berlin also detected the origins of totalitarianism in Joseph de Maistre’s apology of the executioner: ‘Joseph de Maistre and the Origins of Fascism,’ The Crooked Timber of Humanity, New York: Knopf, 1991, 130.
۷- Zeev Sternhell, The Anti-Enlightenment Tradition, New Haven: Yale University Press, 2009.
۸- Jacob Talmonژاکوب لیب تالمون (۱۹۸۰-۱۹۱۶) مورخ برجسته اسرائیلی و استاد تاریخ مدرن در دانشگاه عبری اورشلیم بود. او بیشتر به دلیل تحلیلش از توتالیتاریسم، با ابداع اصطلاحات «دموکراسی تمامیتخواه» و «مسیانیسم سیاسی» شناخته شده است. تالمون شجرهنامه توتالیتاریسم را بررسی کرد و ریشه آن را در انقلاب فرانسه جستجو کرد و بین ژاکوبنیسم و استالینیسم مشابهتهایی ترسیم کرد. (مترجم)
۹- Jacob Talmon, The Origins of Totalitarian Democracy, New York: Norton, 1970.
۱۰- Friedrich von Hayek
۱۱- Friedrich von Hayek, The Road to Serfdom, London: Routledge, 2007.
۱۲- Until the opening of the Soviet archives, which induced scholarship to revise very significantly the number of the victims of Stalin’s Terror, the most widespread work inspired by this totalitarian model of an ideologically planned mass killing was Robert Conquest, The Great Terror: Stalin’s Purges of the Thirties, New York: Macmillan, 1968. For a balance sheet of this debate, see Nicolas Werth, ‘Repenser la “Grande Terreur”’, La terreur et le désarroi. Staline et son système, Paris: Perrin, 2007, 264– 99.
۱۳- Richard Pipes
۱۴- Richard Pipes, The Russian Revolution, New York: Knopf, 1990, 345, 790, 794.
۱۵- کمیته امنیت عمومی، یک نهاد سیاسی مهم در طول انقلاب فرانسه بود. در ۶ آوریل ۱۷۹۳، در یک دوره بحرانی که فرانسه با جنگ داخلی و خارجی مواجه بود، تشکیل شد. وظیفه کمیته دفاع از ملت در برابر دشمنان خارجی و داخلی و نظارت بر دستگاههای اجرایی بود. (مترجم)
۱۶- چکا اولین سازمان امنیت دولتی شوروی بود که توسط بلشویکها در دسامبر ۱۹۱۷ ایجاد شد. این سازمان توسط فلیکس دزرژینسکی رهبری میشد و نقش مهمی در طول ترور سرخ ایفا کرد و دستگیریهای دستهجمعی، زندانیها و اعدامها را بدون محاکمه برای سرکوب مخالفان کمونیست انجام داد. رژیم چکا به خاطر تاکتیکهای خشن خود، از جمله سرکوب شورشها و مدیریت اردوگاههای کار، معروف بود. در سال ۱۹۲۲ منحل شد و توسط جی پی یو که بعداً بخشی از ان کا وه د شد جایگزین گردید. (مترجم)
۱۷- Martin Malia
۱۸- (مترجم) اصطلاح «ایدئوکراتیک» به سیستم حکومتی اطلاق میشود که بر اساس یک ایدئولوژی سیاسی خاص استوار است.
۱۹- Malia, The Soviet Tragedy, 8. As original as it is debatable is the ‘ideocratic’ interpretation of totalitarianism suggested by A. James Gregor, according to whom both Mussolini’s fascism and Lenin’s Bolshevism would be, in the last analysis, simple variants of Marxism: Marxism, Fascism, and Totalitarianism: Chapters in the Intellectual History of Radicalism, Stanford: Stanford University Press, 2009.
۲۰- Tocqueville
۲۱- Richard Pipes, The Russian Revolution, 132– 33.
۲۲- François Furet, Interpreting the French Revolution, New York: Cambridge University Press, 1981, 180.
۲۳- «کتاب سیاه کمونیسم: جنایات، ترور، سرکوب» کتابی است با ویراستاری استفان کورتوا، توسط چندین اکادمیسین اروپایی نوشته شده است و تاریخ سرکوب سیاسی توسط دولتهای کمونیستی را مستند میکند. مجموعهای از جنایات از جمله نسلکشی، اعدامهای فراقانونی، تبعید و مرگ در اردوگاههای کار و همچنین قحطی را پوشش میدهد. این کتاب اولین بار در سال ۱۹۹۷ در فرانسه منتشر شد و به چندین زبان ترجمه شده است. میلیونها نسخه فروخته شد و یکی از تأثیرگذارترین و بحثبرانگیزترین کتابها در مورد تاریخ کمونیسم، به ویژه در اتحاد جماهیر شوروی و دیگر رژیمهای سوسیالیستی دولتی به شمار میرود. (مترجم)
۲۴- Saul Friedländer
۲۵- Saul Friedländer, ‘Reflections on the Historicization of National Socialism,’ Memory, History, and the Extermination of the Jews of Europe, Bloomington: Indiana University Press, 64– 83.
۲۶- The most striking examples of these opposed approaches are, for the intentionalist current, the works of Lucy Dawidowicz, The War Against the Jews 1933– 1945 (London: Weidenfeld & Nicolson, 1975) and the highly controversial Daniel J. Goldhagen, Hitler’s Willing Executioners: Ordinary Germans and the Holocaust (New York: Vintage, 1997), which extends the intention from Hitler to the entire German people; for the functionalist current, two articles of Martin Broszat, ‘Hitler and the Genesis of the “Final Solution”’, Aspects of the Third Reich, London: Macmillan, 1985, 390– 429, and Hans Mommsen, ‘The Realization of the Unthinkable: The “Final Solution” of the Jewish Question in the Third Reich,’ From Weimar to Auschwitz: Essays on German History, Princeton: Princeton University Press, 1991, 224– 53. Today, the most significant representative of the functionalist ‘school’ is Götz Aly, ‘Final Solution’: Nazi Population Policy and the Murder of the European Jews (London: Arnold, 1999), and the previously mentioned Hitler’s Beneficiaries.
۲۷- Timothy Snyder
۲۸- Timothy Snyder, Black Earth: The Holocaust as History and Warning, New York: Tim Duggan Books, 2015, 4.
۲۹- یک نظام فلسفی که فقط آن چیزی را میشناسد که میتواند از نظر علمی تأیید شود یا قادر به اثبات منطقی یا ریاضی باشد، و بنابراین متافیزیک و خداباوری را رد میکند.(مترجم)
۳۱- Ibid., 5.
۳۲- Timothy Snyder, Bloodlands: Europe Between Hitler and Stalin, New York: Basic Books, 2010, 215.
۳۳- John Arch Getty, ‘The Policy of Repression Revisited,’ in Stalinist Terror: New Perspectives, eds John Arch Getty and Roberta Manning, New York: Cambridge University Press, 1993, 62. Arno J. Mayer (The Furies, 643) draws similar conclusions: ‘There is nothing to suggest that the Gulag was conceived and operated with an autogenocidal or ethnocidal fury. The vast majority of inmates— probably over 90 percent— were adult males between the ages of twenty and sixty. There were relatively few children, women, and aged in the camps.’
۳۴- Sheila Fitzpatrick
۳۵- Fitzpatrick, ‘Revisionism in Soviet History,’ 80.
۳۶- Paul Berman پل برمن نویسنده آمریکایی است که به خاطر آثارش در زمینه سیاست و ادبیات شهرت دارد. آثار برمن اغلب به بررسی ماهیت توتالیتاریسم و تأثیر آن بر جوامع لیبرال است. او در «ترور و لیبرالیسم» این نظریه را مطرح میکند که جنبشهای تمامیتخواه، چه جناح راست و چه چپ، پس از جنگ جهانی اول در اروپا به عنوان واکنشی به موفقیتها و شکستهای تمدن لیبرال ظهور کردند. او همچنین تأثیر این جنبشها را بر جهان اسلام مدرن بررسی میکند و بین دین اسلام و جنبش سیاسی اسلامگرایی رادیکال تمایز قائل میشود. (مترجم)
۳۷- Christopher Hitchens
۳۸- Bernard-Henri Lévy
۳۹- See for instance Simon Cottee, ed., Christopher Hitchens and His Critics, New York: New York University Press, 2008; for a critical assessment of this new anti-totalitarian campaign, see Richard Seymour, The Liberal Defence of Murder, London: Verso, 2008. The liberal intellectuals of this new anti-totalitarian wave inevitably resemble in several respects their Cold War forerunners, well-depicted by Isaac Deutscher in ‘The Ex-Communist’s Conscience’, Marxism, Wars, and Revolutions, 49– 59.
۴۰- Paul Berman, Terror and Liberalism, New York: Norton, 2004, xiv.
۴۱- Adam Michnik
۴۲- شب کریستال، که به عنوان شب شیشههای شکسته نیز شناخته میشود، در شب۹ تا ۱۰ نوامبر ۱۹۳۸ رخ داد این یک قتلعام علیه یهودیان در سراسر آلمان نازی بود که توسط نیروهای شبهنظامی اس آ و غیرنظامیان انجام شد و مقامات آلمانی مداخله نکردند. اصطلاح شب کریستال از خردهشیشههای شکستهای که پس از شکستن شیشههای فروشگاهها، ساختمانها و کنیسههای متعلق به یهودیان در خیابانها پراکنده شد، گرفته شده است. در طول این شب، بیش از ۱۰۰۰ کنیسه سوخت یا آسیب دیدند و تقریباً ۷۵۰۰ بازرگانی یهودی ویران شد. علاوه بر این، حدود۳۰۰۰۰ یهودی دستگیر و به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند. این رویداد تشدید قابل توجهی از آزار و شکنجه یهودیان توسط رژیم نازی بود که در هولوکاست به اوج خود رسید. (مترجم)
۴۳- Adam Michnik, ‘We, the Traitors,’ World Press Review 50: 6, 2003 (originally from Gazeta Wyborcza, 28 March 2003, worldpress.org/ Europe/ 1086. cfm).
۴۴- Ladan Boroumand and Roya Boroumand, ‘Terror, Islam, and Democracy,’ in Islam and Democracy in the Middle East, eds Larry Diamond, Marc F. Plattner, and Daniel Brumberg, Baltimore: Johns Hopkins University Press, 2003, 286– 87.
۴۵- See Faisal Devji, Landscape of the Jihad: Militancy, Morality, Modernity, Ithaca, NY: Cornell University Press, 2005.
۴۶- This difference has been emphasized by Tzvetan Todorov, Hope and Memory: Lessons from the Twentieth Century, Princeton: Princeton University Press, 2003, xiv. See also Rabinbach, ‘Moments of Totalitarianism’, 84.
۴۷- Slavoj Žižek, Did Somebody Say Totalitarianism? Five Interventions in the (Mis) use of a Notion, London: Verso, 2001, 1– 2.
۴۸- Franz Neumann, ‘Notes on the Theory of Dictatorship,’ The Democratic and the Authoritarian State: Essays in Political and Legal Theory, New York: Free Press, 1957, 119.
۴۹- Marc Bloch
۵۰- Henry Huttenbaهوتنباخ استاد تاریخ در کالج شهر نیویورک و مدیر مرکز مطالعات سیاستهای قومی و قومگرایی بود. او همچنین مؤسس و رئیس آکادمی بینالمللی پیشگیری از نسلکشی و استاد بازنشسته سیتی کالج بود. او سهم قابل توجهی در زمینه مطالعات نسلکشی داشته و با جایزه هوتنباخ شناخته شده است که هر ساله برای بهترین مقاله منتشر شده درمجله ملیتها اعطا میشود.(مترجم)
۵۱- Henry Huttenbach, ‘Locating the Holocaust Under the Genocide Spectrum: Toward a Methodology and a Characterization,’ Holocaust and Genocide Studies 3: 3, 1988, 297.
۵۲- Jacques Sémelin
۵۳- Jacques Sémelin, Purify and Destroy: The Political Uses of Massacre and Genocide, New York: Columbia University Press, 2008, 320.
۵۴- Jürgen Habermas, ‘Concerning the Public Use of History,’ New German Critique 44, 1988, 40– 50. On the difficult relationship between history and the memory of mass violence, see Dominick LaCapra, History and Memory After Auschwitz, Ithaca, NY: Cornell University Press, 1998.
۵۵- حمله تت یک کارزار نظامی بزرگ در طول جنگ ویتنام بود که توسط نیروهای ویتنام شمالی و ویتکنگ در ۳۰ ژانویه ۱۹۶۸ آغاز شد. این یک سری حملات غافلگیرکننده علیه مراکز فرماندهی و کنترل نظامی و غیرنظامی در سراسر ویتنام جنوبی بود. (مترجم)
۵۶- دادگاه راسل که به عنوان دادگاه بینالمللی جنایات جنگی یا دادگاه راسل-سارتر نیز شناخته میشود، یک دادگاه خصوصی مردمی بود که در سال ۱۹۶۶ توسط فیلسوف بریتانیایی و برنده جایزه نوبل، برتراند راسل، همراه با فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر و دیگر شخصیتهای برجسته سازماندهی شد. هدف آن بررسی و ارزیابی سیاست خارجی و مداخله نظامی آمریکا در ویتنام بود. ( مترجم)
۵۷- پس از انقلاب کوبا، کنفرانس سه قارهای نقش مهمی در شکل دادن به اتحادهای سیاسی جهانی ایفا کرد. این کنگره که در ژانویه 1966 در هاوانا برگزار شد، نمایندگانی از آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را گرد هم آورد تا در مورد استراتژیهای ضداستعماری و ضدامپریالیستی بحث کنند. این کنفرانس در شکلگیری سازمان همبستگی با مردم آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین که بر حمایت از جنبشهای انقلابی و تقویت وحدت بین این مناطق متمرکز بود، نقش به سزایی داشت. (مترجم)
۵۸- در دهه ۱۹۹۰، انجمنهای جایگزین به فضاها و جنبشهایی اشاره میکردند که بسترهایی را برای بحثها و فعالیتهای خارج از جریان اصلی رسانه و سیاست فراهم میکردند. این انجمنها در شکلدهی چشمانداز فرهنگی و سیاسی دهه ۱۹۹۰، ارائه صدایی برای دیدگاههای جایگزین و تقویت حس اجتماعی در میان افراد همفکر بسیار مهم بودند. (مترجم)
۵۹- احزاب کارگری یک حزب سیاسی در برزیل است که نقش مهمی در سیاست این کشور ایفا کرده است. در ۱۰ فوریه ۱۹۸۰ تأسیس شد و از جنبشهای اجتماعی مختلف، از جمله اتحادیهگرایی، مبارزات ضد دیکتاتوری، و گروههای الهیات آزادیبخش پدید آمد. این حزب به دلیل نقش خود در حکومت برزیل، به ویژه تحت رهبری لوئیز ایناسیو لولا داسیلوا، که از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۰ رئیس جمهور برزیل بود، توجه بینالمللی را به خود جلب کرد. ریاست جمهوری لولا با برنامههای اجتماعی و رشد اقتصادی قابل توجهی همراه بود که حمایت گستردهای را به همراه داشت. حزب کارگران علیرغم مواجهه با رسواییهای متعدد همچنان یک نیروی اصلی در سیاست برزیل است و از حقوق کارگران، عدالت اجتماعی و اقتصادی دفاع میکند. (مترجم)
۶۰- سیلا و کارپید دو هیولای دریایی و استورهای یونان باستان هستند.این دو پیشتر دخترانی بودند که حال به شکل هیولا درآمده، در دو طرف تنگه مسینا قرار گرفته بودند و با ایجاد گردابهایی رفتوآمد کشتیها را مشکل میکردند. ( مترجم)