logo





این جا ایران است!
و چند شعر دیگر

سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷ - ۲۳ سپتامبر ۲۰۰۸

ساناز زارع ثانی

sanaz.jpg
این جا ایران است!

این جا تمام مقبره ها
در تسلسل تاریخ می پوسند
و معیارهای زیست
در تکرار مرگ
لی لی بازی می کنند

این جا
تمامیت شعور را به صلیب می کشند
و مدال شجاعت تو را
به دار می آویزند!

پنجره را به نشانه ی احترام به تنهایی ات ببند
سکوت کن .
تمام ساعت های دیواری خانه ات را
وارونه بیاویز
بگذار شمارش معکوس ساعت
آواز حقیقت را بخواند
تاک
تیک
تاک
تیک
.
.
.

من خلاصه ی زمین را
در دستانم می گیرم
و می چرخانم...
و به وسعت گربه ای می نگرم
که سال هاست
به تمام مساحت حرمت من
چنگ می اندازد ........!

ساناز -۲۲ آبان۸۶


یکی بود ، یکی نبود...

بگذار قصه را ازهمان شروع تکراری
بیاغازم

یکی بود....
.یکی نبود ........

عزای پاییز بود ؟
نه !
دلهره ی زمستان ؟
نه !

عصر
عصر ِ جاهلیت بود..


دختران نیمه تمام
در آغاز رویش زنانگی
درد می کشیدند

و پسران استخوانی
با نامه های عاشقانه
جنب می شدند

و شهر زیر خط فقر
می گریست


عصر
عصر ِ جاهلیت بود...


کسی در کوچه جاری بود
بی دلق بی فانوس

و می خواند:

"گنجشکک اشی مشی .....لب بوم ما نشی....

و خورشید خوب می دانست
دم صبح
کسی که در کوچه جاری بود
بی دلق بی فانوس

فردا در مسلخ حاکم باشی
سلاخی خواهد شد
.
.
.
. خورشید هیچ گاه دروغ نگفت
و قصه
تا به نقطه ی پایان رسید..
دوباره تکرار شد..

یکی بود...
یکی نبود....



ساناز – ۳۰ آبان ۸۶


تعبیر

آن قدر در تو استحاله شده ام
که از یاد برده بودم
رو به زمستانم
و زیر هجوم برف
در نزدیک ترین بزنگاه
شعرهای من سپید خواهد شد...

چه وسعت کرختی است !

شب بود
و من در میان این همه جنایت سیاه
در سپیدترین خواب
می اندیشیدم

حتی تیک عصبی ساعت
بیدارم نکرد

من تمام شب خوابیدم
و خواب دیدم
تمام پنجره ها در عزای آزادی
در انزوا چمباتمه زده اند
و فواره های میدان آزادی
خون بالا می آورند

خواب دیدم
تمام بزرگ راه ها
به علامت ورود ممنوع دچار شده اند
و چراغ های راهنما
دیگر سبز نمی شوند

خواب دیدم
عید قربان نیست
و مردان ایمان زده
پسران همسایه را قربانی می کنند
و زنان سیاه
بکارت مریم های زیبا را می خراشند

و شهر در امواج طوفان
می رقصد

تو در انتهای این خواب
روبروی تمام زندگی ام
ایستاده بودی
و در کشاکش
فجر و سحر
آهسته گفتی :
"همه چیز خوب خواهد شد "

کاش خیال نکنی
خواب زنانه ی من
چپ است !

من در تمام بیداری ام
در انتظار صدای بلند تو ایستاده ام
تا فریاد بزنی

"همه چیز خوب خواهد شد "

ساناز – ۴ آذر ۸۶



برشي از لحظه های تو

تو
قرن ها
تو
قرن ها
زیر روسری های رنگی دفن شدی
و موهای سیاه ات
رنگ خورشید را ندید...

سال ها
گناه صدای ات را
در گلوی شباهنگ حبس کردی
و آن گاه که قمر خواند
تو گریستی .....

ماه ها
رقص پیکرت را
دورتا دور کبودی شعله ها سوزاندی
و به رقص مرگ درآمدی....

هفته ها
نگاه یائسه ات
به دلدادگی فاحش مرغان عشق خیره شد
و محوشدی در هوای بوسه های رهای شان.........

روزها
در برابر قرائت عفن آیه های نکاح
به حالت انکار درآمدی
ولی تسلیم ات کردند ....


ساعت ها
کنار دیگ های مجلل
بوی چرب کباب را
پشت گوش های ات مالیدی
آنقدر گرسنه بودند
که عشوه های تو را بلعیدند
همراه ۵ انگشت ات ......



تو دقیقه ها
کنار آینه ایستادی
باگیسوان سپید که هرگز خورشید را ندید
با صدای گره خورده در گناه
و به رقص مرگ درآمدی
فصل دلدادگی ات عبور کرد
و کفن سفید را از گنجه در آوردی
غذای ات سر رفت

و تو
یک ثانیه هم زن نشدی ...

ساناز -۷دیماه ۸۶


آخرین پاییز

آه ای بی بی های تکیده ی شعر
ای کودکان گم شده ی حرف

چله نشین كدام بهت مادرزاد شده اید
که دیگر
کنایه های عریان را
به معصومانگی کاغذهای سپید من
هدیه نمی کنید ؟

من از بریده بریده ی صدای خودم بریده ام

در این جنایت سکوت
چرا اشاره های چشم مرا نگاه نکردید
که رو به وارونگی می دوید؟
در این جنایت سکوت
چرا به گریه های ناشناس من پناه ندادید؟
در این جنایت سکوت
چرا سفال های شکسته ی گونه ام را به بوسه بند نزدید؟


مگر تمام وسعت پاییز
همین چند صفحه نبود
که لابلای انگشت های من
به زردی سروده شد؟

من صدای مرگ برگ ها را
در گنجه های پیر کسالتم پنهان کردم
و سرمای نامعلوم اتاق را
زیر یک لحاف بی دلیل



و دیگر به آواز هیچ پرنده ای ایمان ندارم
که صبح را از گلوی خود می زاید
و من این بشارت ناقص را
سال هاست که به پنجره های موازی می چسبانم .......

انگار آخرین پاییز را
در تجربه ی ذهن مشوشم
مرور می کنم

درساعتی که سهم روز بود
آسمان سیاه می شود
و من از پشت پنجره های موازی
به سرمای پوسیده ی بیرون نگاه می کنم

آه !
چه دیوانه وار این آخرین پاییز را دوست دارم...

می ترسم
می ترسم
می ترسم

از توهم یک درنگ می ترسم !


به زایش زمستانی خود می اندیشم
آن گاه که تولد مرا
هیچ تقویمی در پاورقی خود ثبت نکرد

ولی خوب می دانم
وقتی همراه آخرین پاییز تمام می شوم
و خلاصه می شوم
در یک عبارت تحمیلی "یادت گرامی "
همان گاه که پروانه های بلوغ
به سوی پریدن پوست می اندازند


مادران ساده دل
کودکان ته مانده ی خود را
از زیر آیه های کتاب من
به سوی سرنوشتی نامعلوم
عبور خواهند داد....

ساناز آخرین روز پاییز ۸۶


...

این قدر این نگاه مرا زیر و رو نکن
یا لابه لای روح مرا جستجو نکن

هی خورده اند خون مرا مست گشته اند
با گله های مست مرا روبرو نکن

این شهر را جذام جهالت جویده است
با صورت جذامی شان گفتگو نکن

من با تمام قافیه ها جمله ساختم
مشت پر از کنایه ی ما را تو رو نکن

حوا شدم ولی تو اگر آدمی ، بخوان
شعر مرا به هرزه کلامت هوو نکن

ای خاک بر سر تو و این مذهبت کنند
پیش من از رذالت دین ، های و هو نکن

بر قاطری نشسته ای و چه تک تاز می روی
آری بتاز! غفلت از این تندرو نکن!

انگشت اتهام به سویم گرفته ای !!؟
هوشیار شو ! به پشت الاغت فرو نکن

می تازی و شبی تو به گل گیر می کنی
دیر است آن زمان ، تو دگر آرزو نکن

دیدی که آب گند تو را ریختم به گل
حالا خموش ! صحبت از آن آبرو نکن

ساناز -۷شب ۱۰ بهمن ۸۶



من شراب خواهم شد

پاهای مرا
با تمام ارتفاع پاشنه ی زنانه ام
در گودی حقارت تان چال كردید

گره زدید دستان مرا
به یورش سست چكمه هایتان

و تمام قدرت تان را
كه در باتومی خلاصه می شد
بر صلابت شانه های من
فرود آوردید

چونان مترسكان
آویخته به دار ِ زمین
خشكیدید
و بادهای هرجایی
عقربه ی قبله نمای تان را
می چرخاند به سوی
استوایی ترین قطب
كه در مدار جاهلیت دوران داشت
به مختصات عرض شبانه ی سیاه و طول روزهای تو خالی


گمان كردید
قامتم بیهوده بلند و استوار است !؟
و چشم هایم بیهوده می درند
پوست تمام حقیقت های نارس را !؟

نه
نه
نه


من عمری است
در برابر شما
شاهد واكنش سرد ستاره هایم

وجب به وجب
روی خیال كال تان قدم كوبیده ام
و در بیابان خالی افكارتان
صدای من
چون شیهه ی اسب های سركش
طنین انداخته

هنوز ایستاده ام
چون كاكتوس های برنده
ولی پر از جاری آب....


من حقارت تان را
چون فضله ی موش های كور
با جارو
به فاضلاب انداختم
كامی از سیگار گرفتم
و زیر سنگینی آسمان دراز كشیدم

درمختصات صمیمی ترین طول و عرض روزگار

و خیره شدم
به انتهای غار تاریخ فرداهای مان
همان جایی كه
هیچ چیزی
به وسوسه ی نور آمیخته نبود....
و تا ادامه ی تاریكی فرو رفتم

خیره شدم در خیرگی
و به دنبال خلاصه ترین چشمك ستاره گشتم


سكوت بود.
و جنازه ی بی رمق خورشید
روی زمین ذوب می شد

دست هایم سوخت
چشم هایم آب شد
و روح ام تاول زد

این گونه نباید می بود!

ولی بود !
ولی هست !
ولی خواهد بود !!!

دست های ام
چون برگ های تاك
پهن شدند
روی سفید ِ كاغذها
وشبانه آمدید
خوشه های انگور كلام ام را
در خم فرو كردید .
این نیز بگذرد ...

در انتظار نشسته ام

بادها كه بوزند
نسیم كه بچرخد
زمین كه برقصد
سیاهی روزهای من
خواهند مرد
و من
شراب خواهم شد ..........

ساناز -۲ بعداز ظهر ...۱۰ بهمن ۸۶



www.sanyair.blogfa.com
www.kholvareha.blogfa.com
sanyair@yahoo.com


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

وبلاگ ابریشم تردید
nasrin
2008-09-26 22:02:30
دستهایت را می بوسم ساناز . شعرهایت تمام یاخته های بدنم را بیدار می کند و به مهمانی شوری می برد که تنها از شعرهای تو بر می آید و بس . با خواندن شعرهایت & احساس میکنم بودن و نبودن مرا باهم سروده ای . انگار میکنم که حرفهای ناگفته ام که نه جسارتش را داشته ام و نه قدرت اش را & در شعرهای تو زندگی می کنند . ذهن شعری ترا می ستایم .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد