hamneshinebahar-xs.jpg
همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (قسمت ششم)
کتاب حوادث همیشه از نیمه آن باز می‌شود.

بین راه پاسبان گفت پس جنابعالی سیاسی تشریف دارین. باباجان چقدر شما بلانسبت خر هستید. برای چی و برای کی خودتون را به دردسر می‌اندازین؟ کی میگه دست شما درد نکنه هان؟ کی میگه؟شما که زندونی نمی‌کشین از من بپرس تا بهت بگم کی زندانی می‌کشه. پدر و مادر بیچاره شما‌ها. اونا هستند که از غصّه شما‌ها دق می‌کنند و زودهنگام پیر و زمینگیر می‌شند. اونا زندانی می‌کشند نه شماها...



hamneshinebahar-xs.jpg
همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (قسمت پنجم)
کاش زندگی هم دنده عقب داشت.

قرار شد افراد هر اتاق فرنچ زندان را روی سرشان بیاندازند و بیایند جلوی در سلّول و هر کسی دستش را روی شانه نفر جلویی بگذارد. صفی بلند تشکیل شد. البته کسی، کسی را نمی‌دید.
در صف صدای پچ پچ مداوم و داد و قال نگهبان‌ها فضا را عوض کرد. گفته شد وقتی زیر دوش می‌روید بعد از ۳ تا سوت باید بیائین بیرون، وگرنه با آب خیلی سرد یا خیلی جوش تنبیه می‌شین. و با تنبیه‌های دیگه...



FarrokhH.jpg
فرّخ حیدری

مگر "حضرت آیت الله" چه بدی در حق ما کرده!

نگاهی دیگر به زندگی و مرگ دو "ستار"

هنوزم بخوبی به یاد میاورم که در دادگاه دوم، حجت الاسلام عبداللهی حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی، وقتی نگاهش به اعلامیه دست نویس تبلیغی روی پرونده ام افتاد که در پائین آن با حروف درشت شعار «مرگ بر خمینی» با دست خط من نقش بسته بود، با چشمانی دریده و قیافه ایی کاملآ حق بجانب و با لحن زنگ داری که بوی خون میداد رو به من کرد و پرسید: «مگر حضرت امام چه بدی و ظلمی در حق شما کرده که العیاذ بالله خواستار مرگ ایشان شدید!...»



همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (قسمت چهارم)

درخت آلو را نمی‌شه به شمشاد پیوند زد.

سرم سیاهی می‌رفت و تا به سلّول رسیدم افتادم زمین. درد و کوفتگی آزارم می‌داد. هرکاری کردم دراز بکشم نشد. درد نمی‌گذاشت. مثل سجده نماز، سرم را بر زمین گذاشتم و با دست‌هایم شکمم را محکم گرفتم تا به خیال خودم درد کاهش یابد.
دقایقی بعد با ترس و لرز بلند شدم در زدم امّا جوابی نشنیدم. انگار همه جا سوت و کور بود. آواز حزین یک زن از سلّولهای دیگر به گوش می‌رسید. خیلی حزین.



همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (قسمت سوّم)

الا یا خیمگی خیمه فروهِل...

در بخش پیش با اشاره به دیدار با دکتر علی شریعتی و...، از نامه وی به فرزندش احسان نوشتم. نامه شورانگیزی که ظاهراً حرف بود امّا «حرفهایی که خود زدنش عمل است». من اگرچه در تکثیر آن نامه بحث انگیز، بی‌نقش نبودم ولی پیام و صداقت نهفته در آن بود که راه گشود و چونان نسیم به هر کوی و برزن رسید.



همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (قسمت دوّم)

ر بخش پیش با اشاره به اینکه در دو نظام شاه و شیخ زندانی سیاسی بودم، شرح دادم سال ۱۳۵۱ در دانشگاه مشهد، علاوه بر فلسفه و کلام، فیزیک می‌خواندم و به رازگشایی از ذرّات بنیادی علاقه داشتم امّا با بگیر و ببندهای ساواک و تیرباران کسانیکه به مقابله با بیداد برخاستند، دیگر آب خوش از گلویم پائین نرفت و جهت زندگیم عوض شد.



همنشین بهار

زندان=‌زنده دان، خاطرات خانه زندگان(۱)

من پیش و بعد از انقلاب زندانی سیاسی بودم. البتّه دستگیری‌ام در رابطه با هیچ گروه و حزب و سازمانی نبود و هم پرونده نداشته‌ام. در زمان شاه در خمین و خوانسار و اهواز و تهران (کمیته مشترک، قصر، اوین) و مشهد (در وکیل آباد و یکی دو جای دیگر) زندانی بودم.