ترس را دیدم
میهمان دیو بود
دیو را دیدم
حقیر و لرزان
پنهان به پشت لشکری
خیره به ناکجا
دخترک را دیدم
پرخاش به لب
گیسوانش بر باد
سنگی به دست
بانگ میزد
"این دیو پدر سوخته کجاست تا پدرش رو درآرم؟"
و خودِ تاریخ را دیدم
شیطنت وار به لبخند
در زمین گوری میکند
و به آرامی میخواند:
"وای بر تو دیو!"
"وای بر تو دیو!"
"وای بر تو دیو!"
© رضا هیوا
غار
Reza Hiwa
2009-09-27#02.37
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد