نیمه شبی در جاده جنگلی
باز ایستادیم از حرکت.
شهر دور افتاده ای نزدیک قطب شمال
سموری، مسحور چراغ های خود رو
بهت زده بوده، مرز مابین جنگل و راستای جاده
من گفتم خرگوش است
تو گفتی سمور
آنکه ما را می شنید گفت:
آفتاب پرست!
موجود مهجور را چنین گمان رفته بود
که آفتاب است به پای خود،
روی چرخهای خود،
می آید به دیدار او
نور و گرماست آنچه ارمغان آورده
در بطن یخبندان و شب قطب
خواستی کلید را بچرخانی
گفتم صبور باش!
بگذار چنان نوازشی بر او بگذرد
با پر های گرم امید
تا نزدیک شود مگر
ببینیم
همخانه ی دیرینه را
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد