با چند چراغ وسط جنگل
Wed 4 12 2024
طاهره بارئی
نیمه شبی در جاده جنگلی
باز ایستادیم از حرکت.
شهر دور افتاده ای نزدیک قطب شمال
سموری، مسحور چراغ های خود رو
بهت زده بوده، مرز مابین جنگل و راستای جاده
من گفتم خرگوش است
تو گفتی سمور
آنکه ما را می شنید گفت:
آفتاب پرست!
موجود مهجور را چنین گمان رفته بود
که آفتاب است به پای خود،
روی چرخهای خود،
می آید به دیدار او
نور و گرماست آنچه ارمغان آورده
در بطن یخبندان و شب قطب
خواستی کلید را بچرخانی
گفتم صبور باش!
بگذار چنان نوازشی بر او بگذرد
با پر های گرم امید
تا نزدیک شود مگر
ببینیم
همخانه ی دیرینه را
|
|