از افق ابری بر آمد بر در و بامش گریست
تا که ماهی بر دمید و در پی گامش گریست
با نسیمِ صبح؛ عطرش بر سرِ سبزه نرُست
لاله غمگین در دهانِ بستهٔ جامش گریست
هر نشانی را از او جستم نشانی را نداد
جز نشانِ رفتن ِپنهان و آ رامش؛ گریست
دست در دامانِِ موّاج ِ خیالِ او زدم
روی برگرداند ونالان شد؛ بر آلامش گریست
روز رفت و چشم بینش نازک اندامش ندید
شب گریبان بر گرفت و بر دل خامش گریست
مانده ام خاموش تا کی سر کُند مهتابِ او
آن که بی او شب کند؛باید که بر شامش گریست
محمد بینش (م ــ زیبا روز)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد