از تاکِ سُرخِ قلبم
قطره جامی
در برهوتِ سرگردانی
پیامی نیست
تا
بیفروزم آتشی
یا
بنشانم بلند بالا سروی
در پایِ عشقی
با تن های تنهای خویش
دریغا
آن دیر آشنایِ من
که
می بُرد نگاهم را
به گُستره ی نامنتظرِ شادی ها
اینک
بی نصیب از نگاهِ آفتاب
در کنجِ تنهایی
با من
نه رفیقی
نه همدمی
نه شاخه گُلی
آه
که بی محابا می بارد
بر روزگارم
ابر تیره
اشکِ بهارانش را
27/03/2024
رسول کمال
این شعر را با صدای شاعر بشنوید