من با زمان بودم زمان با من نبود
باریست بردن در چشم دوران با من نبود
غم من غمی بزرگ است پراز خیال بد
خیال برمی گردد به زوال توان با من نبود
هر چه رفتم ناچاره ای گفتم به این چشم
چشم من تاریک شد جهان با من نبود
هر کس بسوی من آمد حزین بود و اندوه بار
هر کس بسوی شاخه ای گل گلستان با من نبود
گها همه کنده شد با چشمانی حریص
چه میخواست اهریمن از ما آسمان با من نبود
هر چه گفتیم در سرزمین را باز کن باز
می ترسیدیم چو یک ترسو نشان با من نبود
هنوز به خواب نرفته ام و جهان را می بینم
به آرامی شب می شود شان با من نبود
جهان به دور می رود و آسمان آری
جهان باریست در چشم من جاودان با من نبود .
2016 10 30
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد