كجاى قصه ها ماندم كه پاى رفتنم نيست
به پاى من مپيچ اى دل هواى رفتنم نيست
سرابى رقصد اينجا زير سقف نم كشيده
به قير شب گرفتارم قواى رفتنم نيست
كجا بودم، كجا بردى مرا اى آتش عشق
كه از دود خودم كورم خداى رفتنم نيست
چو آبى كز چكاد كوه هى مى ريزد آرام
نشسته شوق پروازم صداى رفتنم نيست
عجب سوزى به جان ها زد زمستان هزاره
زمين خاكستر وحشت قباى رفتنم نيست
نشانم را ز باران هاى پاييزى بپرسيد
بسان ابر بى سامان سراى رفتنم نيست
هجوم حادثه پر شعله ور گشت از سكوتم
خيابان خواندم هر دم « نداى » رفتنم نيست .
فرخ ازبرى _ آلمان
٢ سپتامبر ٢٠١٨