آن روزها در تابستانهای داغ هم
خود را میپوشاندم
با آن نقش فریبا
گسترده
روی قرمزی پتویم
آن روزها که پدر
زیر لب میخواند:
چو غنچه بسته شد
پرش شکسته شد
تا بدید آن زشتی پا
آن روزها که مادربزرگ
ساقهایم را زاغ میزد
و چشمهایش میگفت با آنها
میتوانم هر مردی را که بخواهم
با خود زیرِ چترِمخملینم بکشانم
آن روزها آن روزها
با آن ساقها
که همچنان مصمم و سوزان
پوشیده بودند
در مخمل عرق
آن روزها که من هنوز
آن خانمی بودم
که پدر میگفت
با پاهای زشت
که زیر سایهی چتر بزرگ او
پنهان شده بود.
/
نیلوفر شیدمهر
از کتاب تازه منتشره «در همه شهرهای دنیا زنی هست»
https://www.facebook.com/
https://mehripublication.wordpress.com/