زمستانمان آنچنان به درازا کشید
یخبندان آنچنان کوچههامان را پوشاند
که پوستم
که قرار بود نازک باشد
این شد که میبینید
و دیگر
حتی اگر نسیم گمشدهای سر از روستا درآورد
پوستم چشم دیدنش را ندارد
و درازایِ این شبِ گویی بیپایان
چشمهایم را چنان کور رنگ کرده که
جز خاکستری
رنگی نمیشناسم
دیروز کژدمهای پتیاره
دلِ پروانهی سیاهپوشی را که میگریست
و خواهر من بود
در میانِ چنگِ زنگخوردهیِ آهنینشان
هزارپاره کردند
دیروز دیو بزرگ
بالا در آسمان
سنگی به قله افزود و بر سر آن نشست
امروز کژدمانِ روستا
سربهسر
بر این ارتفاع تازهی پتیارگی
تعظیم میکنند
این درست است که پوست زمختم
گذار نسیم را هم حس نمیکند ؛
که چشمم بهجای رنگینکمان
ردیفی از طیفهایِ خاکستری میبیند ؛
که اشکهایم تنها بارانی است که هنوز میبارد ؛
…
لیک در دلم
که به عاریه میتپد
یقین خورشید هنوز
ترک خانه نکرده
و همسایه
از پشت پنجرهی نیمه بازش
رندانه لبخندم میزند
و با انگشتش
بر ساعت میکوبد
رضا هیوا
هفت ژوئن ۲۰۱۱ – سه و پنجاه دقیقهی بعد از ظهر
غار
نظرات خوانندگان:
درود امیر حسین لادن 2012-06-02 16:19:25
|
رضا خان هیوا
با درود فراوان |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد