در سوگِ پروانهیِ سوگوار
برایِ هالهی سحابی
Thu 31 05 2012
رضا هیوا
زمستانمان آنچنان به درازا کشید
یخبندان آنچنان کوچههامان را پوشاند
که پوستم
که قرار بود نازک باشد
این شد که میبینید
و دیگر
حتی اگر نسیم گمشدهای سر از روستا درآورد
پوستم چشم دیدنش را ندارد
و درازایِ این شبِ گویی بیپایان
چشمهایم را چنان کور رنگ کرده که
جز خاکستری
رنگی نمیشناسم
دیروز کژدمهای پتیاره
دلِ پروانهی سیاهپوشی را که میگریست
و خواهر من بود
در میانِ چنگِ زنگخوردهیِ آهنینشان
هزارپاره کردند
دیروز دیو بزرگ
بالا در آسمان
سنگی به قله افزود و بر سر آن نشست
امروز کژدمانِ روستا
سربهسر
بر این ارتفاع تازهی پتیارگی
تعظیم میکنند
این درست است که پوست زمختم
گذار نسیم را هم حس نمیکند ؛
که چشمم بهجای رنگینکمان
ردیفی از طیفهایِ خاکستری میبیند ؛
که اشکهایم تنها بارانی است که هنوز میبارد ؛
…
لیک در دلم
که به عاریه میتپد
یقین خورشید هنوز
ترک خانه نکرده
و همسایه
از پشت پنجرهی نیمه بازش
رندانه لبخندم میزند
و با انگشتش
بر ساعت میکوبد
رضا هیوا
هفت ژوئن ۲۰۱۱ – سه و پنجاه دقیقهی بعد از ظهر
غار
|
|