چهار، چهار، چهار؛ چهار سوار سبز
خوراک شان اميد، به کوله بار سبز
جوان و بی غمند، به تاخت می رسند
چو بر می آورند ، سر از غبار سبز
فرازشان چو کوه، بلند و با شکوه
فرودشان شگفت ، چو آبشار سبز
چهار یکّه تاز، جسور و بی نیاز
هم از نژاد عشق، هم از تبار سبز
کمند شان سحر، نسیم شان سپر
نه بیم شان دگر، ز کار زار سبز
قشون بهمنی، ندارد ایمنی
شکست آورد، شود شکار سبز
ز جای پایشان، به هر چمن نشان
دمیده خون عشق، به یادگار سبز
بنفشه در سجود، چه عاشقانه سود
کُلاله ی کبود، به شاخسار سبز