بادگیرهای بلند
که نفسهایشان را حبس کرده اند
از کویر می گویند
و آن شب که پر از ستاره هایی بود چشمک زن
اما تنها یک نور ,بادگیر تنهای آنطرف کویر را نشانه رفت
دلش لرزید و تمام قدرتش را به پاها داد تا بایستد
کسی با سر می دوید
تنش پر از گرد و غبار اما لبش خندان
چشم شب پر از وسمه بود و نمی خواست گریه کند
سرخاب افق ,سیاه می شد
بادگیر دستانش را گشود و با قدرت نفس کشید
بوته ی خار به پای او رسید
با اشتیاق پای لرزانش را بوسید
خون, جاری شد
کویر جان گرفت, پر از شقایق شد
خار سوخت
ستاره ها گریستند
بادگیر دیگر تنها نیست
دوم آبان
1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد