بادگیر
Mon 24 10 2011
آزاده بی پروا
بادگیرهای بلند
که نفسهایشان را حبس کرده اند
از کویر می گویند
و آن شب که پر از ستاره هایی بود چشمک زن
اما تنها یک نور ,بادگیر تنهای آنطرف کویر را نشانه رفت
دلش لرزید و تمام قدرتش را به پاها داد تا بایستد
کسی با سر می دوید
تنش پر از گرد و غبار اما لبش خندان
چشم شب پر از وسمه بود و نمی خواست گریه کند
سرخاب افق ,سیاه می شد
بادگیر دستانش را گشود و با قدرت نفس کشید
بوته ی خار به پای او رسید
با اشتیاق پای لرزانش را بوسید
خون, جاری شد
کویر جان گرفت, پر از شقایق شد
خار سوخت
ستاره ها گریستند
بادگیر دیگر تنها نیست
دوم آبان
1390
|
|