در همایش بیانگزاری اتحاد جمهوریخواهان ایران در برلین جمعی به شمار هزار از شخصیت های ایرانی از سرزمین های دور و نزدیک و با نظرات سیاسی گوناگون به امید تدارک ایرانی بهتر گرد آمده بودند. روز ها هنگام تبادل نظر بود و هنگامۀ برخورد عقاید و آراء. صحنه از آن نظرداران و نظریه پردازان بود.
در این میان صدائی قرّآ و سخنی فصیح جلب نظرم راکرد گوش فرادادم: تحلیلی منسجم از اوضاع ایران و تکلیف اپوزیسیون در قبال آن ارآئه میشد. جویا شدم که این سخنران سخندان کیست؟ گفتند "دکتر مهرداد مشایخی جامعه شناس برجستۀ ایرانی مقیم آمریکا."
و بدینگونه چهره اش در خاطره ام نقش بست.
سپس در شورای هماهنگی اتحاد جمهوریخواهان چندگاهی توفیق همکاری با مهرداد نصیبم شد. او را نازنین انسانی یافتم که اندیشمندانه برای آزادی، دمکراسی و نیکزیستی ا نسانها میکوشید.
دکتر مهرداد مشایخی در عین مصمم بودن در سخن و قاطع بودن در کنش اجتماعی هرگز جانب رواداری و انصاف را رها نمیکرد. در شدیدترین برخوردهای سیاسی هرگز پرخاشجوئی سیاسی اش به پرخاشگوئی زبانی در نمی غلطید.
ناگوار خبر ابتلایش به بیماری سرطان، آنهم از نوع بسیار بدخیم اش، غمی بزرگ بر دل همۀ دوستدارانش نشاند.
اما مهرداد بیدی نبود که از این بادها بلرزد. در افسرده گی فرونرفت بلکه شجاعانه به نبرد در دو جبهه ادامه داد: بیماری بدخیم و مستبدان دژخیم و بدینگونه تا توان در وجودش بود به نظریه پردازی و کنشگری سیاسی در عرصۀ رسانه ای، نوشتاری، تدریسی و سازمانی ادامه داد.
ادامۀ نبرد با بیماری جان کاهش دکتر مهرداد مشایخی را روانۀ وین کرد و بد ینگونه فرصت یافتم چندروزی بیشتربا او همنشین باشم و از زاویۀ ای شخصی ایشان را بهتر بشناسم.
در یافتم که انسانی است وارسته، فرهیخته و دوست داشتنی.
روزی که قرار بود در جمع ما در وین ودر همین مکان سحنرانی کند ساعت سه بعد از ظهر در تب میسوحت .
گفتمش: مهرداد تو در تب میسوزی و دیری به آغاز برنامه نمانده است. بایسته آن باشد که آنرا لغو وبه زمانی دیگر موکول کنیم
مهرداد گفت: هرگز. میدانم، به تبم غلبه خواهم کرد
آنگاه ساعت 5 مهرداد لباس پوشیده گفت: آماده ام که راه بیافتیم
همانگونه که دیدید آمد و سخنراند ، مانند همیشه با شور و فصاحت و انسجام. در واقع میتوان گفت که عشق اش به آزادی، دمکراسی و نیکزیستی انسان ها شعله ای در ژرفای جانش بر پا میکرد که سوختن جسم اش را به بوتۀ فراموشی میسپرد.
در یکی از شب ها قرار بود ایده ای را که در سر داشتم با مهرداد در میان گذارم و ارزیابی و نقد کارشناسانه اش را جویا شوم. فرصت دست نداد تا شب آخر.
مهردادگفت: بگو که مرا توان سخن گفتن نیست امّا سرشار از گوشم
گفتم: ایده ام خام است، آنرا خرده گرفتن باید
گفت: کلانش را امشب میگیرم
خرده اش را بعد
عطش درونش درد جانکاهش را پس میراند
چهل و پنج دقیقه به گفته هایم گوش فراداد
آنگاه گفت: در یافتم، در دیار خود ماهر مردی را میشناسم
که گسترۀ دا نش اش در این قلمرو است.
مهرداد
پس آنگاه که به دیارش بازگشت
مرا پیامی داد که ایده را با آن ماهر مرد در میان نهاده است
افسوس که پس از این، شتاب تند گذر زمانش
مرا مجال دسترسی به او نگذاشت
خاطرۀ دیگری که از دکتر مهرداد مشایخی دارم مربوط به روز های پایانی سفر ایشان به وین بود
تصمیم گرفت به تماشای طبیعت در واخاو،آنجا که درۀ دانوب باریک و تپه ها پر از تاکستانند برویم.
در این روز مهرداد تمام مدت سر پا ماند و از زیبائی های منطقه لذت برد.
هنگامی که در یکی از خیابان های خلوت اطراف کلیسای بزرگ شهرک کرمز قدم میزدیم ناگهان مهرداد آواز سر داد و با زیبائی و گرمی دلنشینی این اهنگ دلکش را خواند:
هرکجا رفتی پس از من
محفلی شد از تو روشن
یاد من کن، یاد من کن
باشد که بذر یاد دکتر مهرداد مشایخی را در دلمان جاودانه بکاریم. میدانم سبز خواهد شد، میدانم بر خواهد داد . یادش گرامی باد.
وین، بهروز بیات