خیرگی های موازی هر روز
که تا پشت فردا تیر می کشد
وجدان بیدار آینه
خمودگی این قامت ایستاده را چه خوب آشکار می سازد
لبخندی روی موجهای این بیابان آتش گرفته است
و دستهای شعبده بازی که تو , تنها یاریش را می بینی
و خنجرش را خود ِ او
که به زیرکی در باغچه ی طلایی خواب هایت کاشت
و امروز هر چه درو می کنی زخم است و خون
که تو به قسمت حواله اش می دهی
کاش ابرهای کیمیاگر دیگر باران نفرستند
تا این ریشه خشک شود
آنگاه هر چه می ماند خواب های طلایی است
در قسمتی که سهم توست
تا ابد
شهریور ۹۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد