ساعت را
صدا می زنم
از خواب برمی خیزد
با خميازه اي کشدار
نگاهش به دنبال کوچه ای است
که در دیوارهایش
رویا را گم کرد
از جا برمی خیزد
و دوان دوان
به سمت پنجره ی باز آن سوی خاطرات می رود
هنوز هم پیداست
تمام هویت بازمانده ام
و تنها
بهت غریب این سالها
در این سوی پنجره
نا پیداست
سرش را به سمت من برمی گرداند
پاهایش بي رمق تر از هميشه
ميان ازدحام سکوت
روی زانوانش خم می شود
و دیگر
هیچ
:
:
لیوان امید را برمی دارم
و کمی آب بر سر و صورت ثانیه ها می پاشم
پلکهایش باز می شود
و نگاهم می کند
سرش را برمی گرداند
و خیرگی اش به دوردستها
حکایت مرا از آغاز می گوید
نفس می کشم
عمیق و عمیقتر
شاید که اعتبار لحظه ها
مرا به زمان بشناساند
دلم می خواهد سیالیت را فریاد بزنم
اما هجوم گرد و غبار نشسته بر واژگان دلم
راه چشمانم را می بندد
ساعت دوباره نگاهم می کند
و به خواب می رود
سکوت
کوچه را
بدرقه می کند
و پنجره
در خود
می شکند
تیر 1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد