زمان خاموش است
Wed 13 07 2011
آزاده بی پروا
ساعت را
صدا می زنم
از خواب برمی خیزد
با خميازه اي کشدار
نگاهش به دنبال کوچه ای است
که در دیوارهایش
رویا را گم کرد
از جا برمی خیزد
و دوان دوان
به سمت پنجره ی باز آن سوی خاطرات می رود
هنوز هم پیداست
تمام هویت بازمانده ام
و تنها
بهت غریب این سالها
در این سوی پنجره
نا پیداست
سرش را به سمت من برمی گرداند
پاهایش بي رمق تر از هميشه
ميان ازدحام سکوت
روی زانوانش خم می شود
و دیگر
هیچ
:
:
لیوان امید را برمی دارم
و کمی آب بر سر و صورت ثانیه ها می پاشم
پلکهایش باز می شود
و نگاهم می کند
سرش را برمی گرداند
و خیرگی اش به دوردستها
حکایت مرا از آغاز می گوید
نفس می کشم
عمیق و عمیقتر
شاید که اعتبار لحظه ها
مرا به زمان بشناساند
دلم می خواهد سیالیت را فریاد بزنم
اما هجوم گرد و غبار نشسته بر واژگان دلم
راه چشمانم را می بندد
ساعت دوباره نگاهم می کند
و به خواب می رود
سکوت
کوچه را
بدرقه می کند
و پنجره
در خود
می شکند
تیر 1390
|
|