دو فانوس روشن
در
خانه گلی باغ ایمان سبز بود
یکی برای تو ،
یکی برای خودم ،
خانه
با نورهای فانوس هایمان روشن شد؛
من بودم و تو
و
خدایی که همین نزدیکی هاست ،
هزاران بار دیدم تو را
که
در بام خانه
هم کلام خدایی
و همنشین دلنشین تنهایی شب؛
از بالای بام خانه ،
عشقم را فریاد زدم ...
گفتم پس تو کی میایی؟
آنگاه که
جاده خاموش و تاریک شد ،
من ماندم
و تنهایی و سکوت ،
چه زیباست !
این سکوت دل انگیزشب مهتابی؛
هوا چه قدر باطراوت و دلپذیر است
و
در آینه خیالم لبخند تو چه قدر زیباست
مگر نمی دانی ؟
فانوس های خانه گلی مان ،
بدون نفت های دوست داشتن نمی سوزند ،
آنگاه
که آمدی ،
با خود
نفت دوست داشتن بیاور
تا
فانوس های خانه گلی ما روشن بماند .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد