گُل را از شاخه چيدهای که بدهی به من ؟
من کی سرِ بریده خواستم از تو؟
* * *
شمعی پيدا نمیشود
که با آن
به دنبالِ خورشيد بگرديم!
* * *
هوشياری آبشار را ببین
که در برابر سرسختیِ سنگ
سرش را نرم به زير میاندازد
و میرود . . . تا به دريا بپيوندد !
* * *
گل !
بر شاخه بنشين اما
دل نسپار به او !
* * *
مذاهبِ عزيز!
انسانِ ساختِ ”انسان“ هم
بايد پيرو شما باشد ؟!
* * *
میکُشيد و میگوئيد: برای خداست.
برای خدا
خود را هم بکُشيد!
* * *
گفت: شعرهایاش همه پايين تنهایست
گفتم: آخوندها هم
شاعر میخواهند!
* * *
بگو! « پگاه عاشقِ من است »
از چه بترسم ؟
از اینکه نامام بیفتد بر سرِ زبانها ؟
از اینکه نور بیرون بزند از دهانها ؟
چه رسوائی درخشانی!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد