باقر مرتضوی در گرامیداشت قلی یعقوبی خاطراتى با رفيق و برادر عزیزم قلى يعقوبى از دوران جوانى. در تماسهای روزانه گاه اتفاق میافتاد که در رابطه وقفه ایجاد گردد. میدانستم که درد و رنج علت است، پس منتظر میماندم تا خبری از او بشنوم. روزی گفت حالم خوب نیست، خسته شده ام. این جمله را نمیخواستم بشنوم. میدانستم که نشان از عمق فاجعه دارد. گویا دیر شده بود. دیر به وجود سرطان در بدن پی برده بود. سلولهای سرطانی بخشهایی از بدن را از کار انداخته بودند. دو روز پس از آن خبر رسید که این یار عزیزم نیز به پایان زندگی رسید و جهان ما را از وجود خویش تهی کرد. غمی بزرگ و جانکاه بود. باور آن مشکل و بازگویی آن مشکلتر است. به همین سادگی عزیزی رفت و دیگر باید با یادهایش زندگی کنیم.
حماد شیبانیبهیاد محمد حرمتیپور
سمبل حرمت در زمانه رفاقت و یکرنگی! یاد عزیزش که و جود ثمر بخش او مظهر شجاعت، عزت و پاکدلی چریکهای فدائی خلق بود در دل مردمان بویژه آنان که او را از نزدیک می شناختند، هماره زنده است. "من این گل "را هم میشناسم
سیمین بانو (همسر ابوجمال و مادر اخگر) رفیق چریک مان سالها نوه خردسالش را کنار رودخانه ای نزدیک خانه شان میبرد و برایش قصه رفتن پدر بزرگ ( محمد حرمتی پور) را که با ماهی ها به سفر رفته است نجوا میکرد. کودک هموار دلخوش بود که بابا بزرگ ندیده را ماهی ها با خود به سفر بردهاند و روزی هم باز خواهند آورد. حالا آن کودک، جوان رعنایی که دیگر فهمیده است که قهرمان افسانه مادر بزرگ هرگز بر نمی گردد. نه ! بر نمی گردد!
|