به یاد بیدار علی شاهنده جمهوریخواهی پیگیر بود. بر اصل جدایی دین از دولت پایمیفشرد و آن را رکن اصلی پیکار دموکراتیک با حکام ایران میشمرد. در این زمینه نوشتههای بسیار از خود برجای گذاشت. بر پیوندِ اندیشه و عمل تاکید داشت. از بنیانگذاران جمهوریخواهان ملی ایران بود و سپس از هموندان شورای هماهنگی جنبش جمهوریخواهان دموکرات و لاییک ایران. گفتار و کردارش در زندگی نیز یگانه بود. فروتن بود، پرسشگر، بیادعا، بیتظاهر، به دور از خودنمایی و خودستایی. مهربان بود و خوش محضر. قدر دوست و دوستی را میشناخت. انسانگرا و انسان دوست بود. پایبند به ارزشهای بشردوستانه.
بیژن اقدسی در سیامین سالگرد گستردهترین دستگیری فعالین سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) به یاد فداییان قهرمان خلق در آن روزهای تلخ تعقیب و گریز، در فضایی مالامال از احساس شکست انقلابی با آرزوهای بزرگ و با درد شکست سیاست فاجعهبار دفاع از جمهوری اسلامی و برنامهٔ «شکوفایی» آن، در جریان یورش گسترده به نیروهای سازمان، حدود دو هزار نفر از رفقای من از زن و مرد دستگیر شدند و بسیاری از آنها مستقیماً به زیر شکنجه برده شدند. بخشی از فداییان دستگیر شده در سال ۱۳۶۵ دو سال بعد و در جریان کشتار گسترده در زندانهای سیاسی جمهوری اسلامی همراه با صدها تن از فعالینی از همهٔ گروههای سیاسی مخالف نظام اسلامی با تشکیل دادگاههایی غیرقانونی و غیرانسانی و بدون برخورداری از ابتداییترین نشانههای یک روند قضایی و حقوقی معقول، قانونی و انسانی به قتل رسیدند. همهٔ کسانی که در آن سالهای در شحنهسالاری حاکم بر میهن مشترکمان به زندان و شکنجه و کشتار گرفتار آمدند، فرزندان پاکباز ایران بودند که هیچ در سر نداشتند جز بهروزی مردم ایران.
همنشین بهارویدا حاجبی به میهمانی خاک رفت
یاد باد آن که رُخَت شمع طرب میافروخت... ویدا حاجبی هم به میهمانی خاک رفت. آیا آن گل زیبا که شور و شادی میبخشید، برای همیشه پژمرد؟ براستی مرگ چیست؟
درون ما لانه دارد یا از بیرون میآید؟ نردبان است یا بام؟ آیا مرگ سایه هم دارد؟ آیا خود مرگ هم میمیرد یا تنها چیزی که زنده میماند خود اوست؟ آیا ویدا که با وجود همه دردهایش شور میآفرید و رُخَش شمع طرب میافروخت، برای همیشه پژمرد و خاک و علف شد؟
سرژ آراکلیماسیس هم رفت . . . خبر اندوهبار بود و باور نکردنی، و یاد آورد انبوهی از خاطرت. از شوخی ها و خنده های فراوان . . . از سفر ها و همراهی های بسیار. در بهارسال ۱۳۵۴ هنگامی که مرا از بند ۲-۳ زندان قصر به زندان شماره ۴ قصر منتقل کردند، یکی که بدیدن من آمد و با زبان ارمنی خود را معرفی کرد؛ ماسیس بود. از آن پس اغلب غروب ها من و ماسیس دور حیاط سه گوش معروف زندان قصر با هم قدرم میزدیم و گپ و گفتمان تمامی نداشت. در میانه ی صحبتها و گفتگوهای جدی، من همیشه گریز هایی از شوخی و طنز را چاشنی حرفها میکردم و غش غش خنده ی ماسیس بلند میشد و چشمان پف دارش در پس پلک هایش ناپدید می گشت.
|