logo





گزارش به مرگ

پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۱۳ مه ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
شب چهلم چلچله ها بود.آسمان تاریک بود. سیاه بود. سیاهی بود که آمدیم. همه اذن آقا در دست. فتوا داده بودند آقا! چندم جمادی الثانی سال پانصد و بیست و چند همین هجرت و هجرانی بود. آموزگار بود او هم. نامش عین القضات.بر در مدرسه ای که در آن به تربیت شاگردان می پرداخت بر دارش کردیم. سپس پوست از تنش کشیدیم و در بوریایی آلوده به نفت پیچیده، سوزانیدیم و خاکسترش را بباد دادیم. با او همان کردیم که خود او خواسته بود:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
و آن هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم
نامه ها نوشته بود. همه با اشک.خود نوشته بود:
اگر كار بر مرادِ من بودى و قلم بر مراد خود بر كاغذ نهادمى، جز تعزيت-نامه‌ها ننوشتمى.
هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتن. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود، و چیزها نویسم بی خود که چون وا خود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت...حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که می نویسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، . اگر هیچ ننویسم هم نشاید، اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید، و اگر وانگویم هم نشاید، و اگر خاموش شوم هم نشاید!
کجاست محرم رازی که یک زمان ....دل شرح آن دهد که چه دید و چه ها شنید.

**
شب چهلم چلچله ها بود که دستش جدا کردند ، خنده ای بزد .
گفتند : خنده چیست ؟
آن آموزگار که نامش حسین منصور بود،گفت : دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات - که کلاه همت از تارک عرش در می کشد - قطع کند .
پس پاهایش ببریدند . تبسمی کرد و گفت: بدین پای سفر خاک می کردم . قدمی دیگر دارم که هم اکنون و در یک دم سفر دو عالم کند . اگر توانید آن قدم ببرید پس دو دست بریده ی خون آلود ، برروی در مالید و روی ساعد را خون آلود کرد.
گفتند : چرا کردی؟
آن آموزگارگفت: خون از من بسیار رفت ، دانم که رویم زرد شده است ، شما پندارید که زردی روی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان ، خون ایشان است
گفتند : اگر روی خون سرخ کردی ساعد را باری چرا آلودی؟
آن آموزگارگفت: وضو می ساختم .
گفتند: چه وضو؟
گفت: در عشق دو رکعت است که وضوی آن جز به خون درست نیاید پس چشم هایش برکندند و زبانش بریدند و سنگ روانه کردند ونماز شام بود که سرش بریدند و باز سنگ انداختند ، در حالی که از یک یک اندام او آواز می آمد که : انا الحق
صدای کلمه هایم می لرزد. کلمه ها هراس زده اند. کلمه ها می گریزند. کلمه ها کودک اند. کلمه ها لبانشان از سیلی گزمگان می درد.
*
شب چهلم چلچله ها بود گمانم. صنوبر سیاه پوشیده بود. دورتا دور ایوان علم سیاه بود. آب نمای پارک لاله سیاه پوشیده بود. دیوارهای خاوران سیاه پوشیده بودند. درخت های دورتا دور اوین سیاه پوشیده بودند. این ستارگان چه زشتند. این شمشیرها کجا دارند میروند.
آقا شما هم فتوا بدهید. جدتان فتوا داد، زدند گردن آن ملاحده را.شیخ فضل الله مرحوم مغفورفتوا داد که:
و دیگر آن که محض جلوگیری از فرق لامذهب، خاصه مرتدین از دین که فرقه بابیه و نحو آن است، حضرت حجه الاسلام و المسلمین، آقای آخوند ملا محمد کاظم ، مد ظله، افزودن فصلی را فرمایش فرموده اند. حکم ایشان هم معلوم است، باید اطاعت شود و مخصوصا فصلی راجع به اجرای احکام شرعیه در باره فرقه بابیه و سایر زنادقه و ملاحده در نظامنامه اساسیه منظور و مندرج گردد .
آقا شما هم دور سرتان بگردم، فتوا بدهید. از نجف اشرف، جناب آیت الله نوری دامت برکاته، خطاب به مجلس محترم شورا، شید الله ارکانه فتوا دادند:
چون زنادقه عصر به گمان فاسد حریت ، این موقع را برای نشر زندقه و الحاد مغتنم شمرده و این اساس قویم را بدنام نموده ، لازم است ماده ابدیه دیگر در دفع این زنادقه و اجرای احکام الهیه عز اسمه ، بر آنها و عدم شیوع منکرات درج شود تا بعون الله تعالی، نتیجه مقصود بر مجلس محترم مترتب و فرقه ضاله ، مأیوس و اشکالی مترتب نشود. ان شاء الله تعالی؛ و آقایان علما همه امضا کردند:الاحقر محمد کاظم خراسانی ، الاحقر عبدالله مازندرانی .
*
شب چهلم چلچله ها بود که همه فتوا به دست و کفن به گردن و قرآن بر سر آمدند:

تعرض کنندگان اطفال شیرخوار متهمین را از گهواره در آورده، دهان آن ها را نزدیک شیر سماور که در حال غلیان است برده، طفل به تصور پستان مادر، دهان باز کرده، به جای شیر، آب جوش می خورد تا جان می دهد.... تاجر زاده ای در همسایگی ما، گفته می شد بابی است. تازه عروسی کرده بود. اتفاقن به حاجتی از شهر رفت. من خود را به او رسانده، سرش را بریده در دستمالی پیچیده به شهر بازگشته، به تازه عروسش تسلیم نمودم...
رفتیم سراغ باغ کلانتر آقا. گفتند که این خانم هم آموزگار است. شاعر هم هست. بابی هم هست. دستمال انداختیم در حلقشان. بعدانداختیمش در چاه. چاه را هم از سنگ پر کردیم آقا.
شب چهلم چلچله ها بود که ما رفتیم روشن کوه. گلدانه هم آموزگار بود.
آقا هدف ما تبلیغ و ارشاد بود و به ما تهمت زدند.اهالی سادات‌محله هم بودند.
وقتی دیدیم گلدانه تنهاست، بنای هتاکی گذاشتیم . اول ایشان را خفه کردیم و بعد جسدش را آتش زدیم. سه نفر بودیم، به نقل قول نوه ایشان که اولین کسی بوده که سر جسد مادربزرگ‌اش آمده بود.پنج شش ساله بود و آن زمان پیش مادربزرگ‌اش زندگی می‌کرد. اوگفته است: عصر روز سوم دی‌ماه ساعت سه بعد‌از‌ظهر، سه نفر از سادات‌ محله به نام‌های سید‌محمد اندراجنی، خواهر‌زاده گلدانه، دوستعلی یوسفی، برادر‌زاده گلدانه، و حسین فضلی‌نژاد، برادر‌خانم دوستعلی یوسفی، گلدانه را با چوب زدند.بعد طنابی آوردند و خفه‌اش کردند و او را با لحاف پیچیدند و در همان چادر نایلونی که زندگی می‌کردند، جسدش را با بنزین سوزاندند و بعد هم چادر را با همه وسایل زندگی داخل آن به آتش کشیدند.
شعله آتش به حدی بود که به احشام کنار چادر هم سرایت کرد و باعث شد چند راس دام هم بسوزد. نوه گلدانه که به چادر می‌رسد جسد سوخته مادر بزرگ‌اش را می‌بیند و به طرف جنگل می‌رود و پدر‌بزرگ‌اش را که شوهر گلدانه بوده خبردار می‌کند.
*
شب چهلم چلچله ها بود .به ما گفته بودند آموزگار است. ملحد است. کافر است.به ما نگفته بودند که حمید حاجی زاده تنها نیست. فردا صبحش مدرسه ها باز می شد و ما فکر کردیم زن و بچه به ییلاق هستند. از کجا می دانستیم که کارون نه ساله کنار بابا در خواب است. آقا دستور از بالا بود که به هر صورت تمام کنید کارشان را. تاریک روشنای سحر بود. من شمردم آقا تا به خودتان گزارش بدهم. بیست و هفت بار این خنجر در بدنشان نشست و بعد سرش را هم بریدیم. شب پیش تراشیده بود سرش را. دفتر و کتابش هم کنار لحافش بود.
*
شب چهلم چلچله ها بود که ما رفیتم. همه بودند:خیس عرق. پیراهن یقه حسنی. دستمال سیاه و سفید و چهارخانه بر شانه.
پیشانی، کبود داغ.
دندان، کبود دود.
لب، کبود داد.
اتوبوس آورده بودند. درشکه هم بود. جماعتی رفته بودند روی سقف قطار. دشداشه داشتند و چفیه بر صورت کشیده بودند. نان و حلوا ارده آورده بودند. قاری و مداح و منقبت خوان و مرثیه خوان و پرده خوان هم آورده بودند. گفتیم شاید مال دندانگیری پیدا شود، بخریم برای سوغات:
چاقو؛ دسته صدف زنجان، ضامندار، خوش دست .
خنجر؛کج، دندان اژدها، دسته از شاخ آهوی مخملی؛ شوکا، نقره کوب، نقره ی خام. زنجیر؛ بافت کاشان، سلسله، کمری، سله به سله، مس سرخ و سرب کوبیده، هفتاد مثقال پیروزه نشانده به دسته. دسته از عاج و چوب و چرم خام، روده ی سگ هار.
تازیانه؛ تابیده، هفتاد و هفت بند، پوست سمور، سرخ.
تسبیح؛ همه تسبیح ثریا، تسبیح سلیمان، کهربا و عقیق و خماهن.
گفتم: خرج و برج عروسیمان در می آید؟
گفتند: بزنیدشان. کافرند. ملحدند. قرمطی اند. زندیق اند. بهایی اند. جاسوس اند. یاغی اند. طاغی اند. باغی اند. هم اجرتان می دهیم. هم خرجتان.
**
نوزدهم اردیبهشت بود آقا!آقا به فریادم برس! آقا به همان دو دست بریده نورانی به فریادم برس!آقا ما که نمی خواستیم. دستور از بالا بود که دیگر صلاح نیست بیرون دیده شوید. ما را فرستادند اینجا. هرچه شما صلاح بدانید. ما سگ کی باشیم. عکسمان را گرفته بودند گویا. نام و آدرسمان را خلق الله یافته بودند. گفتند بروید اوین هوا خوری. آنجا کار زیاد هست. اجرش هم بیشتر. قاضی مقیسه خودشان فرمودند. غضب کرده بودند. زدن و بستن دیگر اثر نداشت. مثل صخره بودند. مثل کوه. وا نمی دادند. از تسمه و تازیانه نمی ترسیدند. آقا به چفیه تان قسم چیزی توی چشمشان بود که آتشت می زد. آقا! آتیش غریبی بود توی نگاهشون. انگاری که سرتاسر کوه توی آتیش می سوخت. آقا، صداش هنوز توی گوشم هست. آقا!خواب از چشمامان گریخته. روزی هزار بار صداش توی باد می پیچه و توی گوشم می شینه. مث یه عقاب بال می زنه و بالا می ره و با لا می ره و بعد یه مرتبه مث یه شهاب فرود می آد و می شینه توی گوشام. اصلن تمام سلولای این بند انگاری پر شده از عین القضات. پر شده از حسین منصور. پرشده از گلدانه و طاهره. شما نگاه کنین آقا! دروغ نمی گم! به این خیابون نگاه کنین! اونجا! اشکان! ندا! سهراب! اون خیابون! توی اون کوچه! پشت در همین خانه! به نعلین مبارکتون قسم که خیالات نیست آقا. اون صدا خیالات نیست آقا! اون آتیش خیالات نیست آقا! چطور که هنوز سرخی این آتیش به پشت دیوارای بلند خانه و سرای شما نرسیده آقا! بوی دود میاد آقا. بوی گوشت سوخته. بوی پر کبوتر. چطور که نمی شنوین آقا! این موریانه ها از کجا پیداشون شده آقا! نگاه کنینی آقا! موریانه! اونجا! روی دیوار! بالای رف! پشت پنجره! روی چفیه ی مبارک شما! روی ریشتون! توی چشاتون! توی چشاتون آقا! موریانه! موریانه! چرا تکان نمی خورین آقا، زبانم لال آقا! آقا باور کنید... وقتی طناب رو انداختیم گردن هر پنج تاشون، اون رو کرد به بقیه و با صدایی غریب گفت: خةم مةخو ئاسو رونة .
*
برای فرزاد و علی و شیرین و فرهاد وووو
آنها که زنده اند

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد