مهتاب می تراوید
با تابشی رها
در متن ِ گنگ ِ شب
چون چشم ِ صبحدم.
وقتی نسیم از درونِ حلقهء اعدام
می وزید.
گفتیم:
- ناز و نوازشی است
چون پیک بامداد.
در یاد هایمان گم گشته بود
اندیشه ای ز باد.
"مردی درون وهم بیابان، امید می تنید"(۱)
* * *
ماه آرام می رمید
از جملهء کریه ابرها
وقتی وزنده باد می وزید
بر قامتِ بلندِ سرو ها
وز دهشت هجوم باد
شکست کمر ترد لاله ها
گفتیم:
- رفتنی است،
آمد، وزید و گذشت و رفت،
این نیز می رود ز یاد.
"مردی ز زخم ضربت شلاق، از خواب می پرید"
* * *
ماه گم می شد و رخ می گشود
از پشت ابرها،
وقتی که طوفان
با بالهای کابوس
چون پیچکی سیاه
بر شاخه های نو رس
بی رحم می وزید.
دیگر نه مژده ای ز داد
نه پیک بامداد
نه نوبهار
که شکست شاخها بود و
شاخسار.
با درد در خود فرو شدیم
و گرد تنهایی مان پیله ای بافتیم
از نگاهِ مستِ خویشتن به خویش
و گفتیم هر یک جدا:
- تنها منم یگانه ره
که خلق می رهد
ز سنگلاخ ِ رنج ها!
"مردی به هول وحشت اعدام، بی ترس می رمید"
* * *
وقتی که گرد باد
پیچان و چون ددان
در شهر عاشقان ِ به زنجیر
بر داد می رمید.
دیگر سخن نبود!
ابر سیه پنهان نمود
چهرهء مه را ز دیده ها.
در گور های جمعی
خون ِ یلانی فشرده پا
پرواز ِ عشق را
بر دوده های شک
ترسیم کرده بود.
در گور های جمعی
آغوش ِ مهر یاران
آوای شوق ِ وصل را
در دردِ مشترک
تفسیر کرده بود.
* * *
اینک و دمبدم
وز قطره های اشکِ چکیده
از چشم مادرانهء اندوه،
شه بال موجی
رو سوی اوج،
"چو خورشید از دشت خاوران، جاودانه می دمید"
____________
(۱) فکر می کنم هنگام آن فرا رسیده باشد که واژه "مرد" را مترادف با "انسان" در نظر بگیریم. در غیر اینصورت از مردی و نامردی، انسانی و غیر انسانی استنباط نخواهد شد...
http://masouddelijani.blogfa.com/