logo





تحمیل

داستان کوتاه، قسمت دوم (آخر)

شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷ - ۰۱ نوامبر ۲۰۰۸

راشل زرگریان

rashel.jpg
داستان چنین شروع شد: مایا دختری 21 ساله ازیک خانواده مذهبی است. اوصبح روزی که شب آن میبایست بعنوان عروس آماده شود دچارکابوس شد. به خواب دید که مردی ازپشت به اوحمله کرد واورا به خرابه ای کشاند. مایا زیردست مرد وحشی بسیارتلاش کرد که چهره اوراببیند. اوبسختی موفق شد چهره نامزدش "ناتان" پسری 25 ساله نیزازیک خانواده مذهبی است تشخیص دهد. درهمان لحظه ازخواب بیدارشد. اوتصمیم گرفت فرارکند که بهیچ نحوی به چنین ازدواجی تن درندهد. مادرمایا به اوالتماس کرد که بعنوان عروس آماده شود. لیک التماس اوبی نتیجه بود. مایا خانه را ترک کرد ومسافت زیادی ازآنجا دورشد. اودرآشپزخانه یک بار به کارمشغول شد. نام مدیر بار میخائل است. چهارروز پس ازاقامت مایا, بار آتش گرفت.
ادامه داستان:

ماموران آتش نشانی تقریبا" آتش راخاموش کرده بودند. قسمت زیادی ازباروهمینطوردومغازه بغل دستی سوخته بودند. جالب اینکه اتاق انباری یعنی اتاق محقری که مایا درآن بسرمیبرد وهمینطوردواتاقی که درقسمت بالای آشپزخانه قرار داشتند بطورنسبی سالم باقی مانده بودند. مایا روی نیمکتی که بغل بلوارروبروی بارقرار داشت ازساعات سحرتادیری ازساعات صبح بخواب رفته بود. هنگامیکه بیدارشد هرکسی اورامیدید متوجه میشد که نوعی آشفتگی وبیقراری درچهره اونمایان است. اوساک کوچکی را که موقع فرار ازمنزل والدین باخود حمل کرده بود ازروی نیمکت برداشت. مایا بی درنگ ساک رابغل کرد وبا قدمهای آهسته بطرف بارحرکت کرد. هنگامیکه متوجه ازدحام مردم وماموران آتش نشانی شد, با خود گفت: شاید قابل ترجیح است ازآنجا برای همیشه دورشوم. زیراکه میخائل مدیربارمرد خشنی بود وامکان داشت اورابه باد انتقاد شدیدی بگیرد وحتی مقصربداند. درهمین افکاربود که ناگهان زن جوانی نیزمذهبی, ازمایا سئوال کرد اینجا چه خبره...! کجا آتش گرفته؟ بااینکه افکارمایا مغشوش بخود بود آماده جواب به سئوال زن جوان بود که ناگهان احساس کرد اورا ازجائی میشناسد. مایا بدون جواب به سرعت قدمها افزود وازآنجا دورشد.

ماموران آتش نشانی درحال جمع کردن وپایان دادن به وظائف خود بودند. مایا با خود فکرکرد کجا برود؟ ازبچگی یاد نگرفته بود که تنها ومستقل بتواند به زندگی ادامه دهد بلکه بطوردائم وابسته به دیگران بود. هنوزازمیخائل خبری نبود. مایا متوجه آمدن دوتن ازکارکنان بارشد که پس ازچند لحظه آنجارا ترک کردند.
احساس ضعف, کمبود اعتماد به نفس, کمبود انرزی, پائین وکوچک بودن به اوحمله کرد. مثل اینکه روی قطعه سنگی ایستاده وپاهایش فاقد حرکت بودند. احساس کرد دردره ای افتاده که تیرگی تاریکی به او مجال دیدن نقطه ای روشن نمیدهد. باخود فکرکرد که میخائل اهل دیالوگ منطقی نیست. گرسنگی بیش ازحد نیزباعث افزایش اغتشاش افکارش شده بود. مقداری پول باخود حمل کرده بود اما تاچند روزکوتاه کفاف مخارج اورا می داد. اوباخریدن نصف قرص نان ازسوپری که چند قدم جلوترازباربود اکتفا کرد. تصمیم گرفت درهرصورت با میخائل بسازد. زیراکه جای دیگری برای اقامت درسرنداشت. تاساعتهای چهار بعد ازظهر مایا درهمان حوالی بدون هدف پرسه میزد. اومتوجه آمدن میخائل با دونفر دیگر شد.

مایا باسری افکنده وپاهائی خسته به میخائل سلام گفت. میخائل بانگاههائی پرازخشم وغضب جواب کوتاهی داد وازاوخواست که پس ازترک اشخاص بیمه , در دفتر کار که قسمت زیادی ازآن سوخته بود بااوصحبت کند.
مایا ازمیخائل معذرت خواهی کرد در صورتیکه لزومی به انجام پوزش نبود زیراکه او خبری ازآمدن اتفاق ناگوار آتش سوزی نداشت. لیکن ازآنجائیکه ازبچگی یاد گرفته بود که همیشه حق تقدم با دیگران است خود رابه نوعی مقصر میدانست. میخائل که پشت سرهم سیگاردود میکرد ازسادگی وروراستی مایا استفاده کرد وچنین گفت: بی احتیاطی تو درآشپزخانه باعث اینهمه آسیب بمن شد. صاحب بارهرلحظه بخاطر حماقت تو میتواند مرا برای همیشه ازکار اخراج کند. اصلا" تو ازاول برای من بد قدم بودی. برعکس نامت مزال (شانس) برای من فقط بداقبالی آوردی. شما مذهبی ها آنقدر عقب افتاده هستید که باعث بدبختی دیگران میشوید. همین یک ماه پیش بود که با ماشینم ازیکی ازمحلهای شما درروزشنبه رد شدم وشیشه قسمت جلو ماشین مرا با پرتاب سنگ خرد کردند. من مجازم طبق قانون تورا به زندان بیافکنم.
چشم های مایا پرازاشک بوداما مایل نبود نزد مردی غریبه گریه کند.او پشت سرهم از میخائل پوزش می طلبید وبه او قول می داد که بیشتر کارکند. ناگهان میخائل مثل شخصی که آمونیاک سرکشیده باشد جوش آورد و چنان فریادی سرمایای بیچاره کشید که از ترس بدن مایا لرزید. او مایا را تهدید کرد که از هم اکنون هرچه بگوید باید انجام دهد. زیراکه خیلی بیشترازاین ها بدهکار است. یا اینکه بدون پرداخت دستمزد چند روزی که درآشپزخانه بارکار کرده بود ازآنجا خارج شود.
مایا سعی کرد که ازمیخائل خواهش کند اورا بیرون نراند. مایا درآن لحظه ها خود به دفاع احتیاج داشت لیکن با پوزشهای پی درپی ازمیخائل ,برترس وضعف خود می افزود. درمقابل رفتار ناشایست میخائل, مایا میتوانست برای او درقلبش ازخداوند آرزوی عفو وبخشش کند. او اینچنین تعلیم داده شده بود. مایا میدانست که دیگر هیچ راه بازگشت به منزل والدین ندارد. چنانچه دختری ازیک خانواده مذهبی (یهود) ازخانه فرار کند از آن خانواده وجامعه طرد میشود. اما اگر جای بخشش داشته باشد بطور اجبارطبق سلیقه خودشان برای او دامادی انتخاب میکنند واوبرای همیشه باید با آن زندگی اجباری بسازد. مایا باخود فکرکرد تن بهرکاری میدهد اما هرگز به آن محیط رنج آور وتحمیلی بازنخواهد گشت.
میخائل همزمان با نوساز کردن ساختمان, اتاق محقر مایا رابحالتی رمانتیک تعمیرکرد. برای او لباس وتختخواب جدید خرید بشرط اینکه مایا با مشتریانی که میخائل برایش جورکند مثل برخی ازدختران بار, آنها راراضی کند ودرمقابل دستمزد بهتری می گیرد وهمینطورمیتواند درآنجا اقامت داشته باشد. مایا هرلحظه لبهایش را گازمی گرفت وباخود فکرکرد درموقعیت بهتری شاید بتواند با میخائل صحبت کند وبه او بفهماند که قادربه انجام چنین کاری نیست. مایا نمیدانست که خارج ازمنزل پدرومادر چه گرگهائی زندگی اورا تهدید میکنند! درمحیط خشک مذهبی نیزآزادی بیان وزندگی برای او وجود نداشت بلکه همه چیزاجباری بود. دمی باخود اندیشید: درغبال مذهب بزرگ شدن وتحت تسلط آن بودن یعنی غرق شدن درآب عمیق. اومیدانست زندگی درمحیط محدود باعث بوجود آمدن مشکلاتی درشخصیت انسان میشود. لیکن به اندازه کافی آگاهی نداشت که برآن غلبه کند.

سه هفته ازاقامت مایا دربارگذشت. اوپیشنهاد میخائل راپذیرفته بود که هرکاری ازاوبخواهد انجام دهد. اما باخود عمیقترفکرکرد هم اکنون که بارتعمیرشده وتقریبا" بحالت عادی برگشته بامیخائل صحبت کند,شاید که دل اورابرحم آورد. اومایل بود که به میخائل التماس کند که اخراج نشود ودرآشپزخانه به کار ادامه دهد. به خود گفت: بهرحال میخائل انسان است وقلب او نمی تواند برای همیشه بسته باشد. مایا درآن لحظه به یاد مادرش افتاد که چگونه به دست وپای او افتاد که آبروی خانواده را حفظ کند. ازطرز فکر محدود مادرش سوزشی درقلب احساس کرد. میخائل نیز به احساس مایا توجهی نداشت. اوروی حرف خود مصر بود.

مایا بناچارقبول کرد. روزهای مملو ازتلاطم وافکارمضطرب وپریشانحالی مایا ,بسختی می گذشت. در یکی ازهمین روزها درساعات عصر ,خورشید تازه غروب کرده بود. مایا با حالتی بی تفاوت وآشفتگی روحی, منتظر اولین مشتری بود. بسختی توانست یک ستاره رادرآسمان تشخیص دهد. ستاره با تلاش زیاد سعی میکرد مثل رعد بدرخشد اما ضعیفتر ازآن بنظرمیرسید. مایا برای خود وستاره دعا کرد که شانس بهتری داشته باشند. خودرا چنین تسلی داد: چنانچه روی بدنم تسلط نداشته باشم حداقل روی افکارشخصی ام میتوانم مصمم باشم. شاید اشتباهات ناخواسته بتواند موفقیت های پی درپی درپیش داشته باشد. مایا درآن لحظات بسختی داشت یاد میگرفت که تاحدودی بخود ارزش شخصی دهد.

هنگامیکه مرد جوان برای رسیدن به اتاق مایا پله ها را دوتا یکی رد کرد قلب مایا آغشته ازترس اتفاقی ناشناخته ومبهم بود. درگوشه ای ازپنجره نگاهی به راه پله ها انداخت. چشمهای مایا درست مثل روزی که کابوس به خواب دیده بود باز وساکت شد. او بیدرنگ چشمهای مبهوت خود را باعینک درشت آفتابی پوشاند. کلاه گیس مشکی رنگ را طوری منظم کرد که قسمت بیشتری ازچهره اش رابپوشاند. ناتان نامزد مایا بعنوان اولین مشتری وارد اتاق شد. او مودبانه به مایا سلام کرد. ناگهان مایا بخود گفت : لازم نیست صادق باشم بلکه باید عاقل باشم. ناتان راباگرمی پذیرفت. لبخند وخوشحالی بیشتری روی چهره ناتان ظاهرشد. اوسعی کرد که با مایا با نرمی ولطافت رفتارکند. مایا متوجه شد که میخائل چگونه به مشتریانش تعلیم میدهد که چنین دختران جوان را به دام بیا ندازد.
مایا موهای ناتان رابا ملایمت نوازش کرد وچنان جلوه داد که میتواند سکسی وبی باک باشد. ناگهان احساس کرد که حالت تهوع به اودست داده اما بطوراحسن خودرانگه داشت. اوبامهربانی وادای کلمات زیبا اعتماد ناتان را بخود جلب کرد. ازناتان خواهش کرد که درازبکشد شاید که بیشتربا زیبائی اندام او آشنائی پیدا کند. ناتان روی تختخواب دراز کشید. ازمایا خواست که عینکش رابردارد. مایا به ناتان چنین گفت: چنانچه اجازه دهی دستهای تورا ازپشت ببندم وچشمهایت رابسته نگه داری ,در آن حالت من بیشتر اگزوتیک وسکسی میشوم. ضربان قلب ناتان سریعتر از معمول حرکت میکرد. اودر آن لحظات آماده به انجام هرکاری بود که بتواند مایا راتسخیر کند.
مایا دستهای ناتان را محکم بست. ناگهان احساس خشم ونفرت برای اولین بار قلب اورا پر کرد. اوبا انگشتان ظریفش شروع به فشاردادن گلوی ناتان کرد ودرمقابل هرفشار یکی ازده فرمان راتکرار میکرد. درابتدا ناتان فکر کرد که مایا سعی بر آن دارد که اورا بتحریک درآورد. بار چهارم که یکی دیگر ازده فرمان را بزبان آورد ,ناتان چشمهایش را باز کرد. او احساس خفگی عجیبی کرد وناگهان ما یا را تشخیص داد. برای دومین بارازاو خواهش کرد که عینکش رابردارد. مایا توجه به حرفهای ناتان نمیکرد. او هربار با گفتن یکی ازده فرمان فشار بیشتری به گلوی ناتان وارد میکرد. درحقیقت ناتان در اولین ملاقات با مایا که توسط رابط ازدواج برنامه ریزی شده بود ,ده فرمان را با تفسیر برای ما یا تشریح کرده بود. اوسعی کرده بود که اعتماد ونظر مایا را بخود جلب کند. هم اکنون مایا ده آئین زندگی رابرای ناتان تکرار میکرد. ناگهان فریاد ناتان برآمد. اوبا کلمه هائی که بسختی ازدهانش خارج میشد مایا را هرزه خیابانی نامید.

مایا درآن لحظه ها خون دربدنش می جوشید. هرگز بیاد نداشت تا این حد نسبت به کسی به خشم آمده باشد. اینبار گلوی او رابا قدرت بیشتری فشار داد. تاحدی که زیر چشمهای ناتان هاله ای ازرنگ کبود و بنفش فرا گرفت. ناتان بی درنگ فهمید که مایا قصد گرفتن جانش رادارد. او با کلمات بریده وشکسته به مایا التماس کرد که رها شود. مایا به او گفت: به یک شرط تورا آزاد میکنم که حقیقت را بیان کنی. روی چه اصلی قصد زندگی مشترک با من داشتی؟ تو چگونه میخواهی درآینده رابی (ملای یهود) شوی درحالیکه با شخص پلیدی مانند میخائل رابطه داری؟
ناتان زیر دستهای مایا احساس کرد که هوا نیست. او با اشاره ونگاههای ملتسمانه ازمایا خواست که خلاص شود. دستهای مایا ازناتان دورشد. ناتان پس از با تقلا نفس کشیدن, فرصت گرفت که بتواند صحبت کند. او با کلمات بریده بریده به مایا چنین گفت: من اصلا" مذهبی نیستم بلکه وارد جامعه مذهبی ها شدم که ازاین راه پولدار شوم. من تورا دوست داشتم زیرا که فکر کردم تودختر بردباری هستی وتن به هررنج ومشقتی برای موفقیت من خواهی داد. پدرتو هم اکنون دربیمارستان بسرمیبرد. اوبعد ازخارج شدن تو ازمنزل به حمله قلبی دچارشد زیراکه فکرکرد آبروی اوبه باد رفته است. مادرت تورا بعنوان دخترنمیشناسد وحتی تمایل ندارد راجع به تو بشنود. خون دررگهای مایا بیشتر جری شد. اوباخود گفت: تا چه حد انسان میتواند آنتاگونیزم وخودخواه باشد که حتی باعث رنج وبدبختی بچه هایش شود. مایا احساس کرد که شجاعتر وبی باکتر شده است. اوناتان رارها کرد وتصمیم گرفت درمقابل میخائل ایستادگی کند وحتی بعنوان مزاحم جنسی وآسیب به حرمت دیگران ازاوشکایت کند.

صبح فردا هنگام طلوع آفتاب, مایا طبق معمول وارد آشپزخانه شد. اومیخواست ازهمکارش که زن مسنی بود مقداری اطلاعات راجع به میخائل کسب کند. اما درحالت تعجب بادختری جوان وخوش سیما که لباس زیبائی بتن داشت برخورد کرد. مایا خودرا به دخترجوان معرفی کرد. دخترجوان آنقدرغمگین بنظرمیرسید که باسختی خودرابعنوان "نادیا" معرفی کرد. مایا متوجه شد که اولهجه غریبی دارد. اواحساس کرد که باید به دخترجوان درمقابل میخائل کمک کند. مایا سعی کرد که دخترجوان را به حرف بکشد. اویک دخترفلسطینی بود که ازدست ظلم وستم برادرانش که اورا تهدید به مرگ کرده بودند فرارکرده بود. برای مایا دیدن یک دخترفلسطینی عجیب وناشناخته بود اما جریان زندگی اوبنظرش آشنا می آمد. اوفکرکرد که با نادیا نقطه مشترک دارد. برای اولین باراحساس کرد که چقدر انسانها میتوانند شبیه باشند. نادیا پناهنده یک خانواده خیرخواه شده بود. میخواست به هرکاری اشتغال داشته باشد که بیش ازحد سربارآن خانواده نباشد. نادیا درهنگام صحبت بطوردائم بدون اینکه خود متوجه باشد اطراف را می پائید. ترس ووحشت ازچهره اش دورنمیشد. هرلحظه امکان داشت که اشکهایش سرازیرشوند لیک غرور دخترانه اش به او اجازه نمی داد که چهره اش مرطوب شود. او به مایا گفت که چگونه برادرانش به الله (خدا) قسم یاد کردند که اورانابود کنند چرا که با بدلباس پوشیدن و ابرازوجود کردن درجامعه,باعث آبروی خانواده وفامیل شده است.
نادیا اضافه کرد: منهم به الله قسم خوردم که هرگزبه محیطی که قراراست خون من درآن ریخته شود قدم نگذارم. با شنیدن اسم خدا ناگهان مایا به فکر فرو رفت. باخود گفت: خداوند بی نهایت است. بعد واندازه ای ندارد. همینطور زمان ومکان هم ندارد. چنانچه زمان ومکان وجود نداشته باشد هیچی نمیتواند باشد. درحالت دیگر, چنانچه وجود داشته باشد شک وتردید درانتخاب راه ما ندارد. همه اعمال ما وداشتن وجود ماهیت انتخاب ما بعنوان انسان, قدرت خود ماست که بین خوب وبد را انتخاب کنیم. آنهم بستگی دارد به تغییراتی که خود ما درزمان ومکان مشخصی انجام دهیم. کسانی که درلباس مذهب بخود وبه دیگران ظلم میکنند راهی را که ضد وجود داشتن است انتخاب کرده اند. اگر خدائی وجود داشته باشد, طبق احساس خود, انسان را آفریده, با این معنی که خداوند آزاد است وبهمان طریق مایل است که بندگانش آزاد باشند. باتمایل راه زندگیشان را انتخاب کنند وآزادانه نفس بکشند.
مایا زندگی خود وهمینطوراحساساتش رابرای نادیا تعریف کرد. اوگفت: محدودیت وتحمیل ازطریق مذهب به زندگی خود ودیگران, روزی باعث انفجار کره زمین خواهد شد. تو و من شاید همفکران خودرا پیدا کنیم وفضائی تاسیس کنیم که هرانسانی ازهرنوع رنگ, جنس, نزاد ومذهب, به هرسبکی که اراده کنیم درنهایت صلح باهم زندگی کنیم. مایا ونادیا میخائل رابه قانون تحویل دادند. دست همدیگر رافشردند وبایک پیمان ناگسستنی پایه دوستی رابنا کردند. مایا گفت: فرار هیچ مشکلی راحل نمیکند. من به خانوده ام برمی گردم فقط به این منظور که با آنها روبرو شوم. چنانچه عقیده مرا نپذیرند آنها رابرای همیشه ترک میکنم وبا آرزوی اینکه به مسیربهتری هدایت شوند ازآنها خداحافظی میکنم. مایا ونادیا با لبخندی رضایت بخش ازبار خارج شدند. پایان

06.02.2008


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

dooste
mina
2008-11-13 12:34:21
hello to you Rachel. Do you have some other stories where
is possible to find them? thank you


parivash
2008-11-03 12:02:00
salam kanom Rashel. mamnon as
dastan zebai shoma. kasi keh hamish mazarat mikhad tabegh
adat ast. Ma iraneha adat darim hamish mazarat as digari
bekahim hamish basarf nist

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد