logo





دراکولا در بیمارستان

پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۸۷ - ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸

محمد سطوت

satwat.jpg
ساعت پنج و نیم صبح اولین روز بستری شدنش در بیمارستان که تحت تأثیر داروهای آرام بخش وضد درد آرامشی یافته و به خواب رفته بود با تکانی که پرستار به بازویش داد از خواب پرید. در تاریک روشن هوای اطاق که با یک لامپ فلورسنت روشن بود زنی سیه چرده را دید که با چشم های براق خود درحالی که لبخندی برلب دارد، از او می خواهد تا بازویش را برای گرفتن خون دراختیارش بگذارد.
خواب آلوده بازویش را به او داد تا کارش را هرچه زودترانجام داده، برود. اثر مورفینی که مخلوط با محلول سرم در طول شب وارد خونش شده بود، چنان از خود بی خودش کرده بود که متوجه پایان کار پرستار نشد. تنها اثری که پس از رفتن او بر جای مانده بود، یک قطعه پنبه آغشته به الکل با چسب بزرگی بود که داخل آرنج دستش دیده می شد.
در طول روز نیز پرستاران متعددی طبق برنامه هر از چند ساعت یک بار وارد اطاقش شده محلولی که نمی دانست چیست به بازو و یا رانش تزریق و بعد بیرون می رفتند.
صبح روز دوم درست سر ساعت پنج و نیم، بازهم سر و کله همان پرستار برای گرفتن خون پیدا شد - ساعت دیواری که روبروی تختش به دیوار نصب شده بود دقیقا" پنج و نیم صبح را نشان می داد - که چون روز قبل هم چنان لبخند مرموز خودرا بر لب و چشمان درشت و سیاهش را بر او دوخته بود.
چون آن روز اثر مواد مخدر در بدنش کمتر و هوش و حواسش بیشتر سرجایش بود، برای دیدن پرستار وظیفه شناسی که صبح به آن زودی را برای انجام کارش انتخاب کرده بود، چشم به صورتش دوخت.
پرستار درحالی که لاستیک لوله مانندی را به انتهای بازوی او گره م یزد خواهش کرد، تا مشت کند. همان طور که پرستارخواسته بود مشت کرد، وقتی پرستار برجستگی رگ را زیر انگشتانش حس کرد ناگهان نیشش به خنده باز و با ولعی غیر قابل توصیف که از برق چشمانش به خوبی پیدا بود، سوزن آمپولش را ماهرانه در رگ فرو برد. خون سیاهی همراه با جهشی ناگهانی از رگ دستش خارج ولوله آزمایش پرستار را که به انتهای سوزن وصل بود، پر کرد.
بعد از پر شدن لوله تصور کرد کار پرستار خاتمه یافته و سوزن را از دستش خارج و محل آن را برای جلوگیری از خونریزی با پنبه ای آغشته به الکل پوشانده، به دنبال کار خود می رود. ولی با کمال تعجب دید که پرستار لوله را از انتهای سوزن خارج و لوله دیگری به آن وصل نمود و پس از پر شدن آن را هم خارج و بلافاصله لوله دیگری به جایش قرار داد و در نهایت لوله های پر شده از خون اورا که نهایتا" شمار آن به ده عدد رسید، داخل سینی وسائلش ریخت و درحالی که همان لبخند مرموز خودرا هم چنان برلب داشت، از اطاق خارج شد.
عصر همان روز دکتر جراحش برای دیدن او آمد واظهار داشت: "به دلیل خون زیادی که هنگام عمل جراحی از بدنت خارج شده برایت تعدادی قرص آهن تجویز کرده ام تا به تدریج جبران کم خونی بدنت را بنماید".
آه از نهادش برآمد و خواست بگوید: "دکتر، پس چرا پرستارتان امروز صبح مقدار زیادی خون از بدن من گرفت" که همان موقع نام دکتر را از بلندگو پیج کردند و او با شتاب از اطاق خارج شد.
حال عجیبی داشت، نمی توانست این دو موضوع را با هم تطبیق دهد که اگر کم خون است پس چرا پرستار، صبح آن روز آن همه خون از بازویش گرفته است - شنیده بود که دربیمارستان ها اغلب برای جبران خونی که بیماران هنگام عمل جراحی از دست می دهند، از بیماران دیگر که خون مناسب در بدن دارند مقداری خون گرفته ذخیره می نمایند تا خون از دست رفته بیماران دیگر را با آن جبران نمایند، ولی از بدن او که خود دچار کم خونی بود، دیگر چرا این همه خون گرفته بودند - با این فکر تصمیم گرفت چنان چه روز بعد پرستار دوباره بخواهد لوله های آزمایش را از خون او پرکند، به او اعتراض و از عملش جلوگیری نماید.
صبح روز بعد درست سر ساعت پنج و نیم صبح پرستار فوق الذکر همراه با سینی وسائلش که روی چهارچرخه ای قرار داشت، وارد اطاق او شد. درحالی که همان لبخند مرموز و ناخوش آیند را بر لب داشت مثل ماری که بخواهد شکار خودرا جادو کند، اول قدری به چشمان او خیره شد و با گفتن کلمه "ببخشید" با بستن لاستیک لوله ای خود به بازویش کار خود را شروع نمود. ناگهان به نظرش رسید که پرستار فوق باید بی اندازه درکار خود استاد باشد زیرا یافتن رگ و فرو بردن سوزن سرنگ را در بازویش اصلا" احساس نکرد، تنها لوله های آزمایش را می دید که با فشار مرتب ازخونش پر می شود و پرستار نیز چون تشنه ای که به آب رسیده باشد بدون معطلی لوله های آزمایش را یکی بعد از دیگری از خون او لبریز کرده داخل سینی وسائلش می اندازد و سپس یکی دیگر را جایگزین آن می کند.
با این که تصمیم گرفته بود به کار پرستار اعتراض کند ولی مثل شکاری که از طرف شکارچی خود سحر شده باشد، بدون این که قادر به حرکتی باشد، خودرا دراختیار او گذارده بود.
هنگامی که پرستار به کار خود خاتمه و عازم رفتن شد ناگهان تکانی به خود داده به پرستار گفت: "دکتر معالجم دیروز می گفت برای جبران کم خونی ات قرص آهن تجویز کرده ام زیرا هنگام عمل جراحی خون زیادی از بدنت رفته است، فکر می کنم این درست نباشد که شما هر روز مقدار زیادی خون از من بگیرید".
پرستار که انتظار شنیدن این جمله را نداشت، لحظه ای ایستاد و با همان چشم های سحر انگیزش در چشم های او خیره شد. ناگهان احساس کرد که پرستار دیگر نمی خندد. پس از لحظه ای از او پرسید: "مطمئنی که دکتر به تو گفته دچار کم خونی هستی".
جواب داد: "همین طور است. دکتر این را گفته و به طور قطع در پرونده ام نیز نوشته است، می توانی آن را گرفته بخوانی".
پرستار بدون این که دیگر چیزی بگوید، به سمت چرخ دستی اش رفت و از داخل آن یک بطری که محتوی مایع قرمز رنگی بود، برداشت و به سمت او آمد - دوباره متوجه شد که همان لبخند مرموز بر لبان پرستار دیده می شود - بطری را به سمت او دراز کرد و گفت: "نگران نباش، ما برای بیمارانی که کم خون هستند خون اضافی، آماده داریم. تو هم اگر کم خونی می توانی هرچقدر میل داشته باشی ازاین بطری بخوری".
خندید و گفت: "خیلی ممنون، ولی فکر نمی کنم حالا وقت شوخی و مزاح باشد".
پرستار با خونسردی تمام درب بطری را باز و برای این که نشان دهد شوخی نمی کند و آن خون قابل خوردن است مقداری از آن را سرکشید و درحالی که خونابه ها از دور لبانش سر ریز کرده به زمین می ریخت گفت: "می بینی که چیز بدی نیست، تو هم می توانی امتحان کنی" و درحالی که دهانش به خنده باز و دندان های نیش بلند و خونینش نمایان شده بود، بطری را برای خوراندن خونابه ها به لب های او نزدیک کرد.
از فرط وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. باورش شد که او نه یک پرستار بلکه دراکولای خون آشامی است که هر روز صبح برای تهیه خون برای خود و دوستانش به بیمارستان می آید. می خواست فریاد زده کسانی را برای کمک بطلبد، ولی پرستار با کمک یکی دیگر از پرستاران که درهمین موقع از راه رسیده بود، سعی کردند دهان او را باز کرده خون داخل شیشه را به خوردش بدهند.
برای خلاصی از چنگال آن ها شروع به تقلا کرد ولی چون آن ها را قو یتر از خود دید ناگهان با فریاد بلندی از دیگران کمک خواست!!...
بر اثر این فریاد از خواب پرید. پرستاری را دید که به رویش خم شده با حوله ای در دست عرق سردی را که بر سر و صورتش نشسته است، خشک و درهمان حال مرتب تکرار می کند: "آقا، حالتون خوبه. آقا، حالتون خوبه، چرا فریاد می زدید، حتما" خواب بدی می دیدید"
قدری به اطراف خود نگریست و پس از این که مطمئن شد از دراکولا دیگر خبری نیست، نفس راحتی کشید و جواب داد: "همین طوره، خواب بدی می دیدم" و برای یافتن آرامش بیشتر دوباره چشم ها را برهم نهاد.
تا مدتی که در بیمارستان بستری بود، پرستار فوق گه گاه برای گرفتن خون به سراغش می آمد. با هم دوست شده بودند و گه گاه در کنار تختش می ایستاد و با هم صحبت می کردند ولی هیچ گاه به او نگفت که با خون گرفتنش کابوسی وحشتناک برایش به وجود آورده بوده است. گاهی که با صندلی چرخدار ازاطاق بیرون می رفت، او را در راهروها می دید و برای هم دست تکان می دادند. همیشه همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و با اغلب بیماران نیز خوش و بش می کرد.
روزی که از بیمارستان مرخص می شد پرستار مزبور را در نزدیک درب خروجی دید. پرستار به عنوان خداحافظی دستی برایش تکان داد و لبش به خنده باز شد. خنده ای که برای بار دیگر همان عرق سرد را بر پیشانی او نشاند زیرا به نظرش رسید که دندان های نیش پرستار بلندتر از دندان های دیگرش می باشد.

محمد سطوت
m_satvat@rogers.com
http://mohammad_satwat@blogspot.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد