logo





معمای عشق*

از نورالدین عبدالرحمان جامی تا کارل هاینریش مارکس

يکشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۸۹ - ۱۸ آپريل ۲۰۱۰

مهدی استعدادی شاد

mehdi-shad.jpg
1- با درود به بانوان گرامی و آقایان محترم در نشست امشب که مشتاق شنیدن از معمای عشق اند. البته همین اشتیاق باید، در اینجا، از "ما" یک گروه منفعت دار بسازد.
عبارت "فریاد کردن درد مشترک" را به عمد برای گروهبندی خود استفاده نمیکنیم تا سخن ما دچار هیجان، شور و شوق افراطی و شیدایی یا بقول آلمانیها Pathos (پاتوس) نشود. عارضه ای که اغلب گریبان ما را در حضور اجتماعی میگیرد و به عصبیت و بر افروختگی دامن میزند.
البته با همان کلمه منفعت بی ارج و قرب هم میشود همنوایی گروهی به وجود آورد و خود را در مقابل عیب جوییهای دیگران تا حدودی بیمه کرد. اگر که ما را بی عار و بیخیال"مسائل اساسی" بدانند. چرا که برای شنیدن از عشق گردهم آمده ایم.
بهرحالت در چشم ناتورالیستها وعلم پرستان زمانه، ما گردهم آمدگان برای شنیدن از معمای عشق افراد مشکوکی خواهیم بود که برای اطلاع از امری بی تاثیر در روند تکامل بیولوژیک نوع انسان به اتلاف وقت میپردازیم.
یکی از پیامدهای بزرگداشت چارلز داروین ( متولد 1809 و بنیانگذار نظریۀ تکامل نوع انسان) در غرب و یادآوری دویستمین سال زاد روزش در بوق و کرنا کردن باور زیر بود: این که بشر برای تضمین تداوم حیات خود و در رسیدن به موقعیت رفاه امروزی نیازی به عشق نداشته است.
افکار عمومی از بی احساسی علم پرستانه و یکسونگری ناتورالیستها هنوز نرسته و از شوک این برخورد هوشیار نشده است که با مدعای سخنگویان رشتۀ بیوشیمی رو در رو میشود. کسانی که کلیت عاشقی را به فراز و فرود برخی از مولکولهای خونی خلاصه میکنند و برای فهم نیاز و احساس بدون اتکا بر شیمی بدن وقت نمیگذارند.
به زعم عُلمای نامبرده، قهرمانان عرصۀ جسم و روان آدمی دوپامین، آدرنالین و سروتونین هستند. با در نظر گرفتن این واقعیت آزمایشگاهی که قوۀ قهرمان آخری، یعنی سروتونین، در مردان به میزان تولید هورمون مردانه یا تستوسترون وابسته است.
البته افت هورمون مردانه، که در هر دو جنسیت زنانه و مردانه وجود دارد، بدون پیامد نیست. میتواند به ایجاد اختلالاتی مثل اضطراب، وحشت زدگی، افسردگی و رفتارهای شیدایی بیانجامد. روانپزشکان، هنگامه مواجهه با چنین نشانه ها و عارضه هایی، داروی فلوکستین را تجویز میکنند. دارویی که شاید آن عارضه ها را علاج کند، اما مسلما به حل کُل مسائل عشقی بر نخواهد آمد. مسائلی که آدمی برای شناخت و حل معمایشان به ادبیات و به خاطرات مردمان رجوع میکند. یعنی کاری که سرمشق سخن حاضر هم هست.
2- منتها برای آنکه نسبت به این تلقی علم پرستانه واکنشی صد در صد مخالف نشان ندهیم و از آنور پشت بام علم ستیزی نیفتیم، بایستی تعادل خود را حفظ کنیم. مجبوریم مواظب باشیم که زیر پایمان سفت بماند و معلق نشویم؛ یعنی با خیالات خود در "گذشتۀ طلایی"عشق غرق نگردیم. از این رو اشاره ای گذرا به تجزیه و تحلیلی از روابط عاشقانه در وضعیت معاصر لازم و ضروری است.
این تجزیه و تحلیل را از جمله میشود در کتاب "عشق سیال" زیگمونت باومن یافت که ترجمه فارسی آن در سال 1384 انتشار یافته است( مترجم عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس).
باومن در کتابی که چاپ اولش بزبان انگلیسی در سال 2003است، میخواهد در باب ناپایداری پیوندهای انسانی روشنگر باشد. در این راه وی گفته ای از فرانسیس بیکن(1561-1626) را سرلوحه کار خود قرار میدهد. بیکنی که گفته "تنها معنی عشق عبارت است از دل به دریا زدن و خود را به دست تقدیر سپردن". (ص 27)
چنان که در توضیح چگونگی روابط عاشقانه در آغاز هزاره سوم میلادی مینویسد:"ناپایداری خارق العاده پیوندهای انسانی، احساس ناامنی حاصل از این ناپایداری، و امیال متضاد و ناشی از این احساس مبنی بر تحکیم پیوندها و در عین حال سست نگه داشتن آنها، همان چیزی است که کتاب "عشق سیال" در پی توضیح ثبت و درک آن است."(ص 10)
باومن در تداوم بحث خود مفهوم "زوجهای نیمه مجزا"(SDC ها) را ارزیابی میکند که از سوی هواداران مُدهای جدید رابطه به صفت "انقلابی" مفتخر میشوند زیرا " حباب خفقان آور زن و شوهر بودن را ترکانده اند". (ص13)
در اینجا حاشیه روی طنز آمیز با کل سخن ما جور در می آید. اگر بگوئیم که در رابطه با "زوجهای نیمه مجزا"ی باومن میتوان معادل فارسی "زوجهای نیمه فئودال - نیمه مستعمره" را استفاده کرد. آنهم بخاطر ویژگیهای وطنی که جنسهای مخالف ما دارند. زیرا مردان، که هنوز مرده ریگ سنت زن ستیزانه دینی و بومی را با خود حمل میکنند، نیمه فئودال رابطه زوجها را تشکیل میدهند. زنان هم که به اندازه کافی در هوای تازه آزادی اجتماعی تنفس نکرده اند، از رابطه دو نفره فقط اعمال سلطه را میشناسند. به همین خاطر طرف مقابل را مستعمره خویش تلقی میکنند که تمام استقلالش را باید مصادره کرد.
از حاشیه طنز آمیز گذشته، بهر حالت سنجشگری باومن کاری با شکلبندیهای روابط عقب مانده یا عقب نگه داشته شده ما ندارد. وی آن"انقلابیون"(یا زوجهای نیمه مجزا) را ساخته و پرداخته جامعه مصرفی در نظام سرمایه داری متاخر میداند و به مناسبات ایشان با شک و تردید مینگرد.
در توصیف گرایش نامبرده چنین مینویسد:" از محصولات حاضر و آماده برای استفاده آنی، تو رگ زنیهای سریع، ارضای فوری، نتایج آسان یاب، دستور العملها و نسخه های مطمئن و بی خطا، بیمۀ تمام خطرها و ضمانت پس گرفتن پول کالای فروخته شده طرفداری میکند".
وی سپس از توصیف به نقد روابطی میرسد که مثل مُد باید عوض شود: " وعدۀ یادگیری هنر عشق ورزی وعدۀ دروغین و فریبکارانه ای است که خیلی دلمان میخواست درست باشد. وعدۀای برای تبدیل "تجربۀ عشقی" به هیئت کالاها، وعده ای که با به رخ کشیدن تمام این ویژگیها ما را میفریبد و اغوا میکند و قول میدهد که بدون صبر و انتظار به آنچه میخواهیم دست یابیم و به آسانی و بدون عرقریزی به مراد دل خود برسیم. بدون فروتنی و شجاعت هیچ عشقی وجود ندارد".(ص 28)
به واقع باومن با هشدار اخیر در مورد سیال شدن عشق، که در ضمن معنای لغزندگی مهرورزی معاصر و نیز به کلی منحرف شدن از مسیر عاشقانه را هم در بر دارد، به نکته ای مُهم اشاره میکند. او نشان میدهد که با تغییر معنای عشق، مخاطب متن توضیحی عشق نیز عوض شده است.
در ارتباط با موضوع اخیر میتوان به صورت کلی چنین گفت که مخاطب فلسفۀ یونان باستان همانا شاگرد است که پای صحبت استاد راجع به عشق مینشیند. آکادمی افلاتونی برای دوره های چندی شاگردان را به خط کرد تا رهنمودهای سقراطی را آویزه گوش کنند.
با تغییر اروس (یا کامجویی) به آگاپه (محبت غیر جنسی و جنس به معنای سکس)، که در بستر فلسفۀ دین زده قرون وسطا و زاهد نمایی مسیحی - اسلامی صورت گرفت، مخاطب بحث عشق فرد مومن شد. مومنی که باید به موعظه گوش دهد. موعظه ای که از پاسخ به نیاز روابط انسانی طفره رفته و توجه عاشقانه را در انحصار خدا میداند. در فضای یادشده مومن شیر فهم میشود که نیازهای خود را واپس زده و اجرای اوامر دینی کند. یکی از دو شخصیتی که در اینجا بر او متمرکز میشویم، یعنی عبدالرحمان جامی، در این مقوله از سخن عشق میگنجد.
رُنسانس و روشنگری، به ترتیب، مخاطب داستان عشق را تغییر دادند و انسان را متوجه همنوعی کردند که فارغ شده از دست جهل و خرافه های موروثی با روشن بینی و نیکوکاری وضع عاشقیت را با وضع اجتماعی در ارتباط دیده و به بهبودی هردو بر آید. مارکس که دومین شخصیت مورد توجه این سخن است در مقولۀ اخیر جا دارد.
گرچه خوشبینی وی در مورد امر بهبودی تا آنجایی رفت که بیطرفی علمی در پژوهش و تحقیق را لحظاتی کنار بگذارد و همنوا با سایر مُنجی باوران نوید رستگاری دهد. همچنین در تاثیری که از نگرش هگلی بر خود داشت، برای تاریخ مسئولیت اخلاقی در نظر گرفت که انسانها را به ساحل نجات برساند.
منتها همانطوری که تجربه دو قرن پیش نشان داده، بخشی از این بهبودی طلبی و راهکارهای مربوطه اش با منافع نظام سرمایه داری حاکم شده منطبق نبوده است. نظامی که در شئی شدگی روابط و کالایی شدن هر چیزی سهم داشته است.
رهنمود باومن در "عشق سیال" میآموزد که مخاطب عشق در دوران معاصر همانا فرد خریدار است که موضوع نامبرده را مثل هر چیز و کالای دیگری میتواند بخرد . بشرطی که اندوخته اش اجازه دهد.
3- این روزها با فکر زیر مشغول بودم. اینکه هفت دفتر کتاب "معناهای عشق" را که دو سال پیش در سوئد انتشار یافته است روی اینترنت بگذارم. آنهم با تصحیح غلطهای تایپی و نیز با افزایش یک مطلب جدید. مطلب جدید هم همانا مطلبی است که پیش از بر آمد "جُنبش سبز" در سنجش نگاه آقای عبدالکریم سروش به عشق نوشته شد.
در مطلب نامبرده تلاش کرده ام که عبث بودن چانه زنی وی را نشان دهم که با اصحاب حوزه علمیه بر سر قرائت درست اسلامی از مقوله محبت و مهرورزی صورت میگیرد. در آنجا گفته ام که گُفتمان عشق بیرون از فضای حوزوی و حتا دانشگاهی شکل میگیرد. آن را در بطن جامعه، در رفتار نسل جوان و در ادبیات تامل کرده بر سر این موضوع جستجو باید کرد. به راستی یکی از علل عقب ماندگی بحث در افکار عمومی ما باج دادن کسانی است که خود را "روشنفکردینی" میخوانند.
ایشان به جای رویکرد به مردم و به شهروندان و نیز با آمد و شد در فضاهای مربوطه، هنوز دل از "حجره های تولید ایدئولوژی دینی" کندن نتوانند. بنظر میرسد مدام در پی قانع کردن آیت الله مصباح و سایرهمقطاران فرتوتش هستند. یا (اگر بخواهند خیلی هنر کنند) در پی کاهش تاثیر ایشان در گفتار مذهبی.
منتها همین هنر نمایی نیز دیگر گره ای نخواهد گشود. گیریم که اتفاق افتد. به واقع هنر نمایی را باید از همکاران خود در کشورهای دیگر یاد بگیرند. یک نمونه اش کشیش امریکای لاتینی (ارنستو کاردنال) است که شاعر بوده و حتا شعری در مدح مریلین مونرو دارد.
به واقع کدام یک از این روشنفکران دینی در ایران کاری در این سطح انجام داده اند؟ اینکه حال نه برای مریلین مونرو که شهروند ایالات متحده و متولد دیار "شیطان بزرگ" بوده، بلکه برای هنرمندانی چون دلکش، الهه، پوران، هایده، سوسن و گوگوش شعر تقدیر بسرایند. از کسانی قدردانی کنند که با خواندن ترانه های عاشقانه در گسترش گُفتمان عشق و افزایش لطافت در میان مردم موثر بوده اند.
اکنون که برخی از سخنگویان جریان روشنفکران دینی در بیرون از مرزهای تعرض گروه های فشار خلیفه گری بسر میبرند و خوشبختانه اروپا و ایالات متحده بساط اقامت ایشان را مهیا کرده، وقت آن است که جبران کمبود و اهمال کاری کنند. منتظر رویکرد فرهنگی و به رسمیت شناسی هنر و آزادی ابتکار از سوی ایشان هستیم.
به واقع همیشه لازم نیست از کانت و پوپر نقل قول کنیم تا درهای "جامعۀ باز" را بیشتر بگشائیم. گاهی نگاه به دستاوردهای زندگی شهرنشینی در ایران خودمان ضروری تر است تا در یابیم هنرمندان نسل پیش چه گامهای موثری در ایجاد لطافت و رشد احساسات برداشته اند. عناصری که باعث رشد تمدنی و شکلگیری فرهنگ مدنی بوده و هستند. این نکته البته شامل حال روشنفکران چپگرا هم میشود که، بدون بازنگری روحیه سنتی و بی خبر از تاثیر فرهنگ شادی ستیز شیعه بر خود، هنوز با چوب"هنر مبتذل" ترانه های عاشقانۀ خوانندگان یادشده را تکفیر میکنند.

4- باری، در همین مرحله تصمیم گیری و قصد انتشار اینترنتی نوشته ام دربارۀ عشق بودم که دوستم (شهروز رشید) در تماسی میپرسد: "آیا مایلم به دعوت کانون پناهندگان ایرانی در برلین راجع به "معمای عشق" سخن بگویم؟ "
در آن گپ دو نفری، به وقتی که پاسخ مثبت به پرسش دعوت نامبرده میدادم، تلویحا عنوان سخن هم تعیین میشود. سخنی که صورت نوشته اش پیش رو است. پس در اینجا راجع به معمای عشق بایستی بگویم که چه دانستنیهایی را در خود نهفته دارد.
هر کدام از ما دو کلمۀ عشق و معما را از بس شنیده ایم که دیگر زنگ معمولی در گوشمان دارد. حتا "معمای عشق"، که اینجا با یای نسبت بهم چسبیده و به سخن ما چارچوب بخشیده، هم تعجب برانگیز نیست و به گوش همچون ترکیبی عادی میآمد. از معمای عشق اغلب در گپ و محاوره میشنویم یا در تفسیر و تاویلها میخوانیم. بویژه که سنایی هم در شعری از سّرعشق سروده است:
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سرّ یست در سه حرف نهان...
در پیامد سخن سنایی شاعر، سروده عین القضات عارف را نیز در این رابطه داریم که میگوید:
بر سین سریر سرّ، سپاه آمد عشق
بر کاف کلام کُل، کلاه آمد عشق
بر میم ملوک مُلک،ماه آمد عشق
باین همه یک قدم ز راه آمد عشق
حتا جناب نورالدین عبدالرحمان جامی که در شناسنامۀ سرگذشتش به جزعارف و شاعر بودن البته روحانی نیز بشمار میرود، در رابطۀ نامبرده اظهار نظر دارد:
جامی، کشیده دار زبان را که سرّ عشق
رمزی است کس مگوی و حدیثی کس مدان...

5- اما پیش از آنکه سراغ ترکیب معمای عشق رویم، بگوئیم که معما را در سخن کنونی به چه معنا استفاده میکنیم. معما از اعمی(اعما خوانده میشود) عربی ریشه گرفته و در نخستین برداشت به معنای نابینا و پوشیده است. در فارسی سره آنرا مترادف چیستان میدانیم. چیستانی که نامعلومیهای محتوایش با پرسش و پاسخ آشکار میشود.
منتها در اینجا مسابقه بیست سوالی اجرا نخواهیم کرد. مسابقه ای که زمانی از رادیو تهران پخش میشد و مردم سرگرم شده را سر کار هم میگذاشت.
معمایی که مراد سخن حاضر است با پرسش و آزمون سر و کار دارد و به دگردیسی ها اشاره میکند. دگردیسی هایی که معناهای متفاوت و گاه متضاد عشق در روند تاریخ را آشکار میکند. بنابراین در سخن حاضر پیرامون "معمای عشق" همان روش بازشناسی در کتاب "معناهای عشق" را پی میگیرم که در حوزه های فلسفه و عرفان و ادبیات دنبال نشانه ها میگشت. این گشتن، که هربار دوره ای تاریخی خاصی را مدنظر میگرد، در متنهای به یادگار مانده از آن دوره الگوهای مختلف رفتاری را تشخیص میدهد که در مواجهه با عشق و عاشقی ساخته میشوند.
راستش یکی از انگیزه هایی که مرا به سمت شناخت معناهای عشق کشاند و وادار کرد به سابقه ادبیات عرفانی در این مورد بپردازم، خواندن کتاب اشعارآیت الله خمینی به سالها پیش بود. اثری که عروسش بعنوان دیوان سرایش عارفانه انتشار داده است.
این اشعار که به تقلیدی از سنت سرایش خواجوی کرمانی میماند، فقط پرسشهای تبار و فرم ادبی را به همراه ندارد. دربارۀ چگونگی و چرایی کنش سراینده اش تامل لازم میشود. به ویژه با شناختی که از رفتار وی در هنگام قدرت گرفتن و تثبیت حاکمیت فقاهتی داریم؛ از جمله فرمان حذف رقبای سیاسی و دینی، و نیز فتوای "بشکنید این قلمها را" که با نگارش حکمی چند خطی برای کشتار زندانیان سیاسی در دهۀ شصت تا آخر خط جنایت رفت.
بدین ترتیب و نیز با آشکاری بیدادی که از روحانی یادشده سرزد، روحانی ای که مثل عبدالرحمان جامی ارتکاب سرودن و انتساب عارف بودن هم داشته، خواننده با چالشهای مختلفی روبرو میشود. از جمله این که به کلیت شعر و عرفان با نگاه شک و تردید بنگرد. نگاهی که در تاویل گادامر، فیلسوف آلمانی، از دل یک تجربه جمعی و مشترک بر میآید. تجربه ای که باعث گشایش اُفق و چشم اندازی جدید است. بهر حالت رمز شناسی کلام عرفانی در این نیست که التماس مجذوب شدن عرفا را تکرار کنیم بلکه باید دید زبان رمزآلود برای چه بوجود آمده و چه چیزی را پوشانده است.

6- اما چرا برای بازشناسی معمای عشق، در اینجا، عدل سراغ شخصیتهای تاریخی رفته ایم که کمتر در برداشت و روایتهای همه پسند با مسئله عاشقیت ارتباط داشته اند. آیا در میان پیامبران دنبال گزینش جرجیس بوده ایم؟
همانطور که در پیش یادآور شدم سخن حاضر را تداوم کتاب معناهای عشق میدانم. از آنجا که در کتاب نامبرده کمتر مجال داشتم تا با درک و دریافت جامی و مارکس از عشق رو در رو شوم و به رهنمودهایشان بپردازم، مایلم در اینجا این کمبود را جبران کنم.
این توجۀ ویژه به حضرت جامی و نیز به مارکس فرهیخته، سوای جنبه تکمیلی مطالعۀ آثار متفکران تاثیر گذار در شناخت معناهای عشق، یک دلیل دیگر نیز دارد. دلیلی که به جایگاه ایشان در بازشناسی بازتابهای مختلف عشق در تاریخ نظریه پردازی برمیگردد.
جامی پایانه سلسله شاعران کلاسیک و عرفانی در زبان فارسی است. سلسله ای که، بر فراز قرنها، در چارچوب نگرش بومیگرایانه ایران اسلامی تاثیر گذار بوده اند. حتا در برخی ارزیابیها از شعر کلاسیک فارسی، جامی درشمار آن هفت ستاره سرایش بوده است. ستارگانی که ترتیبشان از فردوسی شروع میشود و پس از انوری، نظامی، رومی، سعدی و حافظ با جامی بپایان میرسد. بگذریم که کمبود اشاره به خیام در این ارزیابی بهر حالت از اعتبارش کاسته است. البته جامی یک تفاوت با پیشکسوتان عرفان در ایران داشته است. این که بطور مشخص مرید عارف غیر ایرانی یعنی ابن عربی است. وی اما بر خلاف استاد و مراد خود بوده است که با زنان حشر و نشر گسترده داشته و از این معاشرتها در آثار خود گفته؛ در حالی که جامی اشاره ای به روابط خود با زنان نکرده است.
در سوی دیگر مارکس در آغازه شکل گرفتن نظریه اجتماعی در روند اندیشه قرار دارد که عشق را فرای چارچوب تمایلات فرهنگی و گرایشات فردی دیده و آن را در شکل رابطه میان انسانها و به صورت پدیده اجتماعی مینگرد. این نگرش حتا تا آنجا پیش میرود که عشق و ساختار اجتماعی را در تاثیر دوجانبه ببیند. این قضیه را در نامه به همسرش که در ادامه خواهیم خواند، پی میگیریم.
7- نا گفته روشن است که هدف قیاس کردن بلاواسطه ایندو متفکر نیست. جامی متولد قرن پانزدهم است(زاده به سال 1414میلادی در هرات- افغانستان امروزی) و مارکس متولد قرن نوزده است( زاده 1818 میلادی در شهر تریر- آلمان امروزی).
چهار قرن میان ایندو زمان تحول بوده و دگرگونیهای بسیار که در تاریخ بشری رخداده است. همین زمان پُر محتوا مانع قیاس بلاواسطه ایندو میشود.
اما اگر قرار بر قیاس بلاواسطه باشد، اولی را با احمد غزالی یا با مرادش ابن عربی میشود قیاس کرد که پیشکسوت وی در ساختن ادبیات عرفانی بوده اند. دومی را هم میشود با که یر که گارد مقایسه کرد. چرا که ایندو در واکنش و برخورد مستقیم با اندیشه هگل به راه خود خواسته رفته اند. حال پیش از اینکه به موقعیت جامی و مارکس در زمانه خودشان بنگریم، گوشه هایی از متن ایشان را در رابطه با عشق یادآور شویم.
جامی در مجموعۀ آثار خود بارها به عشق و عاشقی اشاره دارد و هربار برداشت و رهنمود یگانه خود را بیان کرده است. از جمله در مثنوی سلامان و ابسال که سروده:
ای به پیشت حسن خوبان پرده ای
تو بپرده روی پنهان کرده ای
پرده را از حسن خود پروردگی
می دهی زان دل برو چون پردگی
بس که روی خوب تو با پرده ساخت
پرده را از روی تو نتوان شناخت
تا به کی در پرده باشی عشوه ساز
عالمی با نقش پرده عشقباز...

میدانیم این مثنوی که خدا در آن نقش معشوقه را بازی میکند در پایان سنت باز روایت کردن قصۀ ای خاص آمده است. پژوهشهای تاریخی تبار قصه را ماجرایی یونانی دانسته اند. متنی که توسط حنین بن اسحاق به عربی ترجمه شده و نخستین روایت فارسی قصه نامبرده به خامۀ پورسینا است. این روایت سپس الهام بخش سهروردی و نیز ابن طفیل اندلسی در نگارش داستانی بوده است. جامی نیز این قصه را به نظم در آورده و تغییراتی در شکل روایت و کاراکتر سلامان و ابسال داده است.
چنان که در قصه سمبولیک پورسینایی سلامان و ابسال دو برادرند. گفتگوها و انتقال تجربه هایشان نیز بر همین سطح برادری جاری است. در حالیکه در نظم سرایی و مثنوی جامی سلامان شاهزاده ای است و ابسال دایه وی.
در تداوم روایت باخبر میشویم که آن پسر عاشق دایه زیبا خود میشود. اما برای آن که عاشقی به جاهای باریک نکشد، درس اخلاقی مثنوی جامی در پی کنترل این عشق و عاشقی است و آب بر روی آتش عشق و هیجان پاشیدن. از این گذشته چون جامی دنیا و آدمهایش را در قیاس با خدا یکسره مجازی و دروغین میداند، داستان عشقی کاراکترهای نامبرده در قصه سلامان و ابسال را واپس میزند تا فقط از "عاشقی به خدا " بگوید.
بدین ترتیب ذهنیت زُهد گرایانه وی برای آن که مانع "انحرافات" احتمالی این عشق و عاشقی انسانی گردد، سر آخر منکر احتمال عشق انسانی گشته و عشق را فقط در رابطه ای به رسمیت میشناسد که هدفش خدا و به او پیوستن باشد. همان پاره شعری که از پیشگفتار مثنوی نامبرده در آغاز این بخش سخن آوردیم به روشنی این گرایش نظری و برداشت از عشق را نشان میدهد.
در اینجا قصد دارم که تمرکز بحث خود را روی اثر دیگر جامی با نام "لوایح" بگذارم و بیشتر به آن بپردازم که در تداوم رساله نویسی عرفا قرار دارد.
لوایح جمع لایحه است. لایحه ای که در زبان امروزی به طرح پیشنهادی دولت به قوه قانونگزاری گفته میشود یا به نوشته ای که وکیل دادگستری به منظور دفاع از دعوی به دادگاه میدهد. البته این کاربردهای امروزی لایحه در منظور جناب جامی نمیتوانسته بگنجد.
به زمانه وی نه از پارلمان خبری بوده و نه از دادگستری. وی مفهوم لایحه را در چارچوب زبان صوفیان بکار برده که چیزی نیست جز گزارش از تابش نور تجلی و نیز روشن یا لایح گشتن شخص یا معمایی.
پس در اینجا هم با امر روشنایی روبرو هستیم. منتها روشنایی که بر خلاف روشنگری اروپایی است و در پی بلوغ آدمی و رهایب از قید و بند نادانی و شفاف دیدن مناسبات زندگانی نیست. روشنایی برآمده از لایحه مسیر دیگری را نشان مخاطب خود میدهد تا با بیزاری و بریدن کامل از دنیا و همنوع خود را برای الحاق به امر یگانه و جاذبه آسمانی آماده کند.
در مورد تبار نظری این جهان بینی که سر آغازش به فلوتین و نو افلاتون گرایی مکتب اسکندریه بر میگردد و سپس ابن عربی مراد جامی را زیر تاثیر میگرد، در کتاب"معناهای عشق" نکاتی را گفته ام. در اینجا تکرارشان نمیکنم.
مایلم به ساختار "لوایح" جامی اشاره کنم که در بین یک دیباچه و موخره، مجموعۀ سی و شش لایحه را در خود جا داده است. دیباچه یا پیشگفتار اثر نامبرده ترکیبی است از مناجات و توضیح شگردهای اثر. با اینحال شگردش حاصل شناسایی مبتکر نیست. حتا روشن شدن اسرار بر "اصحاب ذوق و وجدان"(اصطلاح جامی برای فاعل شناسا یا انسان هوشمند) گلی بر سر ایشان نمیزند. زیرا پس از خوار کردن انسانیت و شعور مربوطه اش در شناخت جهان بیرونی از خدا التماس آشنایی با خود را میکند.
وی این فرایند نامبرده را در اثر خود چنین شرح میدهد: "محرومی و مهجوری ما، همه از ما ست؛ ما را با ما مگذار، ما را از ما رهایی کرامت کن، و با خود آشنایی ارزانی دار."(جامی، لوایح، تصحیح یان ریشار، انتشارات اساطیر، چاپ اول 1373،ص 47)
بینش تسلیم طلبی که به مخاطب عرضه میشود، بر اساس یک فریب بر زبان نیامده استوار است. زیرا در حالی از ناتوانی انسان همچون فاعل شناسا میگوید که برای ابرازهمین اعلامیه، یا به زبان جامی، برای بیان همین لایحه نیز توانایی فاعل شناسایی پیش شرط لازم و ضروری است.
منتها از آن جا که جاذبۀ "امر یگانه" فلوطینی، در سخن جامی فراگیر و مطلق است، جایی برای طرح پرسشی دیگر یا رد و قبول ایراد منطقی به حرف خود را ندارد. بهر حال خط تسلیم طلبی و پیشنهادش به مخاطب در تمامی لایحه های اثر جامی ادامه دارد.
لوایح جامی در ادامه رساله های پیشینی عرفایی چون احمد غزالی( سوانح) و عین القضات( تمهیدات) است که ترکیب نثر و نظم را سرلوحه کار خود قرار داده اند. از این رو برای شناخت میل تسلیم طلبی فاعل شناسایی که خود را در ظاهر انکار میکند، در لوایح هم با بیان نثری روبروئیم و هم با بیان نظمی. در حاشیه گفتنی است که شگرد نظمی جامی در لوایح به کار گرفتن قالب رباعی است. چنان که در رباعی زیر میخوانیم:
یارب برهانیم ز حرمان چه شود؟
راهی دهیم به کوی عرفان چه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردی
یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود؟

اما نکته سیاسی بودن گرایش به خدای جامی در همین رباعی اخیر هویدا است. زیرا آن "امر یگانه" فلوتینی که به جهانیان عرضه شده بود، در اینجا به جغرافیای زندگانی قومی جامی خلاصه میشود. جامی ماجرای تازش اعراب به ایران و تغییر و تعویض تدریجی دین و آئین زردشتی با اسلام و مسلمانی را به کرم کردن و کرامت خدا تفسیر میکند. در حالی که سپاه پیروز اسلام در روند دویست – سیصد ساله به مسلمان ساختن غالب ایرانیان نائل شده است. سوای آدرس نادرست دادن، البته جامی از پاسخ به مسائل زمانه خود میگریزد که واکنش نشان دادن به میراث بازمانده از یورش مغولان بوده است. با این کار برای یکبار دیگر فونکسیون و کارکرد عرفان نظری را آشکار میکند که چیزی نبوده و نیست جز دور زدن مسائل و طفره روی از حلشان. همین جا برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی اشاره کنیم به تفاوت میان عرفان عملی (با پویایی بایزیدها و حلاجها) و عرفان نظری (با تسلیم طلبی و تجرد گرایی ابن عربی و جامی).
از شرح حال جامی میدانیم که پدرش ایالت نا امن اصفهان روزگار خود را رها کرده و در هرات دوره تیموری بدنبال آرامش و اقامت بوده است.
در سال 1404 تیمور لنگ میمیرد. اما پس از مرگش هنوز یک قرن تیموریان بر شرق و شمال شرقی ایران آن روزگار حاکمند.
بنا براین جامی( متولد 1414 ) بهرمند از ثباتی بوده که در دو مرکز حکمرانی دوره تیموری یعنی سمرقند و هرات وجود داشته است. اما همین جامی، که شعرش را تاکنون چند بار نقل کرده ایم و در همین گزینه سروده ها سبک عرفان و سیاق روحانی بودنش را باز شناخته ایم، در زمره صاحب سخنانی است که سیاست را به حال خودش رها نکرده است.
از سرگذشتش میدانیم که هم با حاکمان عثمانی حشر و نشر داشته است و هم با فرماندهان قبایل ترکمنی که در آن روزگاران بر سر ایالتهای غربی ایران مثل اصفهان و قزوین و تبریز با هم میجنگیدند. چنان که اثر سلامان و ابسال خود را با نام سلطان یعقوب ترکمن آق قوینلو آغاز کرده و نیز با سلطان محمد عثمانی روابط دوستانه مکاتبه ای داشته است. نقل است که شاه اسماعیل صفوی به وقت سلطه بر هرات دستور داد نام جامی بر کتابهایش را به خامی تغییر دهند. شاه اسماعیل، آن شیعه سنی ستیز، بدین ترتیب خواسته بود از شاعر و عارف و روحانی چون جامی که با حاکمان سنی دوستی داشته انتقام بگیرد.
همین شرح مختصر از رفتار جامی با حاکمیتهای مختلف در ایران از این خبر میدهد که عرفان نظری، بر خلاف عرفان عملی حلاجها و بایزیدها که با سلطه زمانه در چالش بودند، در سیاست روز دخیل بوده و گاهی نقش مهندس مشاورقدرت را ایفا کرده است.
باری، رشتۀ سخن از دست نرود که داشتیم از معمای عشق میگفتیم و از پاسخی که جامی بدان داده است. گرچه در همین پاسخ نیز "تمایلات دنیوی" وی نیز نهفته است. بنگریم به رباعی بعدی که تسلیم طلبی دو گانه خود یعنی نفی شخصیت فردی( هوشمندی فاعل شناسا) و نفی خویشاوندی قومی( بی اعتنایی به هویت پیشا اسلامی) را چنین آهنگین بیان میدارد:
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
هر سرّ که ز اسرار حقیقت گویم
ز آنم نبود بهره بجز گفتاری

وقتی شناخت حقیقت، که به نسبی بودنش هم رضایت میدهیم، در سطح گفتار و حرف زدن باقی میماند و راهی به دانایی و تجربه بیشتر نمیگشاید، دستاوردهای دیگری را نمیشود انتظار داشت. بنا براین میتوان سایر رجزخوانیهای وی را جدی نگرفت. وقتی که برای شناسایی و اشراف بیشتر بر جهان، بی آنکه کسی انتظار اتمام کار شناخت و اشراف را داشته باشد، رهپویی یک عمری عشق جز لاف سوغاتی ندارد:
ماییم به راه عشق پویان همه عمر
وصل تو به جد و جهد جویان همه عمر
یک چشم زدن خیال تو پیش نظر
بهتر که جمال خوبرویان همه عمر

با این ساختار از ذهنیت گرایی که خیال لحظه را به دیدن و آشنایی همه عمری ترجیح میدهد، تعجب ندارد که در لایحه بعدی ( چهارمی) علیه دنیا نفرت پراکنی کند. چنان که در بیزاری از دنیا به نثر مینویسد: "زمان انقیاد به دست آمال و امانی چه دهی، و پشت اعتماد بر این مزخرفات فانی چه نهی؟ دل از همه بر کن و در خدای بند؛ از همه بگسل و با خدای پیوند."(همانجا،ص 55)
یکی از نشانه های تحول نظری و فرهنگی را که در فاصلۀ زمانی حیات جامی و مارکس رخداده، در رهنمود دنیس دیدرو به متفکران همعصر باید دید. دیدروی فرهنگنامه نویس خواسته بود از اهل قلم بیزاری از دنیا را وداع بگویند. زیرا که میراث شومی از قرون وسطا بوده است. بنابراین تعجبی ندارد که در چارچوب قرون وسطایی نگرش جامی در پی بیزاری از دنیا، سیاه و کثیف پنداری انسان هم بیاید. در لایحه ششم حرف بی ربطی میزند وقتی دو واژه بی ارتباط کثیف و لطیف را همتای متضاد هم میگیرد:" آدمی اگر چه به سبب جسمانیت در غایت کثافت است، اما به سبب روحانیت در نهایت لطافت است. به هرچه روی آرد حکم آن گیرد..."
بهر حالت در فاصله قرن پانزده تا نوزده، که سالگردهای تولد جامی و مارکس را در بر داشته، با گرایش رُنسانس و رو شنگری روبروئیم. گرایشهایی که در چشم انداز خود از خدا محوری رو به انسان گرایی میکنند. در این دوره هم تلاش پترارک ایتالیایی در چالش با جهل و خرافه موروثی را داریم وهم اراسموس روتردامی را که از اهمیت آموزش و پرورش برای موجودی گفته است. موجودی که تازه با تعلیم و تربیت به صورت انسان ساخته میشود.
گذار از این دوره، شکوفایی خاص خود را دارد. شکوفایی که حتا بخشی از مسیحیت (جریان کالوینیسم) را با تلاش و رفاه طلبی آشتی میدهد. با این اوضاع جدید به تحول روحیه ای میرسیم که از رباعی جامی تا نامه مارکس به همسرش بر بالیده است. در لایحه دوازده جامی رباعی زیر را داریم:
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق
زان زمزمه ام ز پای تا سر همه عشق
حقا که به عهدها نیایم بیرون
از عهدۀ حق گزاری یکدمه عشق
سوای مداخله تعجب انگیز در سیاست که از جامی شاعر و عارف و روحانی دیده ایم، با مدعای وقف عشق خدا بودن او نیز مواجه هستیم که در نظم و نثرش تکرار میشود.
با اینهمه موقوفه خدا بودن او امری نسبی است؛ هرچقدر هم که وی مدعای مطلق ساختنش را جار زده باشد. دلیل عدم پیگیریش هم در این است که وی از وسوسۀ زیر خلاصی نداشته است تا در هنگام صدور رباعی در مورد عشق حقیقی به جدل با سایر رقبای نظری نپردازد. این رقبای خود پنداشته از جمله متفکرانی چون پورسینا یا مشائیون دیگر بوده اند که جامی را به اعلام ترجیح عقل شهودی بر عقل منطقی نیز کشانده اند.
بهر حالت راز رسیدن به امر یگانه، معمای عشق برای جامی بوده است. اما برای خواننده لوایحش، آن معما به درک و دریافت چارچوب فکری زمانه ای میرسد که جامی در آن نفس کشیده است. زمانه ای که با زن ستیزی مفرط میتواند انگشت نشان گردد. آن زمین به آسمان بافتنها، عدم حضور زن در زندگی و شعر غالب عرفا و به ویژه جامی را میپوشاند. ضخامت این پرده پوشی اما آنجایی معلوم میشود که بدانیم در سرآغاز معشوقه سازی خدا توسط عرفا زنی بنام رابعه وجود داشته است.

8- در پیش از نامه مارکس به همسرش گفتیم تا یادآور تحولاتی شویم که از سرایش رباعی جامی تا دورۀ نویسندۀ "کاپیتال" جریان داشته است.
به زمان زندگی در تبعید بریتانیا، کارل هاینریش مارکس در تاریخ 21،6، 1856 نامه ای برای همسرش مینویسد. نامه ای که آدرس فرستنده اش خانه شماره 34خیابان باتلر در شهر منچستر بوده است. گوشه هایی از آن را در زیر میخوانیم:
دلبرک من
برای تو مینویسم، چرا که تنهایم و نیز پکر از اینکه فقط در خیالم با تو گفتگو میکنم. بی آنکه تو چیزی بشنوی یا چیزی بدانی.
نمیدانی که همین عکس رنگ و رو پریده از نیمرخ تو چه خدمتی به من میکند. الان میفهمم که چرا حتا عکسهای فرسوده از مادر مقدس، مادر پسر خدا، آنهمه ستایشگر و ثناگو داشته است. بواقع عکس محبوب هر چقدر هم که قدیمی باشد به آدم امکان حرف زدن و درد دل کردن میدهد. باید روی عکاس تو را هزاران بار ببوسم. گرچه نتوانسته رُخسار خوشتراش، مهربان، شیرین و بوسیدنی تو را بخوبی منعکس کند. میخواهم عکس رنگ و رو باخته تو را رتوش کنم. با اینکه چشمانم خسته و ناتوانند و نیز از این نور ضعیف و دود سیگار رنج میبرند. با اینحال چهره تو را همیشه میتوانم بخوبی تصور کنم چه در خواب و چه در بیداری. پیش چشمانم زنده و شاداب هستی و میخواهم هر بار تو را روی دستهایم بلند کنم و تو را از سر تا پا ببوسم. میخواهم پیش پایت زانو بزنم و تمنا کنان بگویم:" مادام، من به شما عشق میورزم!"
کدام یک از آن دشمنان مفتری و بد دهان مدعی شده که من در یک تئاتر در جه دو باید نقش عاشق را بازی کنم؟
ایکاش آن اراذل و اوباش کمی شوخ طبع بودند و تابلویی میکشیدند که در سمتی مناسبات تولیدی و روابط اجتماعی نشان داده میشد و در سمت دیگر تصویر مرا میکشیدند که ملتمسانه روی پای تو افتاده ام. بعد هم به انگلیسی زیرش مینوشتند که به عکس بنگرید و به آنی که زانو زده است!
دوری کنونی ما از هم بد نیست زیرا به هنگام پیش تو بودن نمیتوانستم خوب به به ارزشهای تو پی ببرم. در همین دوری بوده که میزان علاقه خود به تو را حس کرده ام. وقتی به چشم عادت به تو نمینگرم عظمت علاقه خود به تو را درمییابم. در غربت عشقم به تو بزرگتر شده و به اندازه واقعی خود رسیده است. عشقم به تو شبیه غولی است که تمامی انرژی جان مرا و تمامی میل قلبی مرا به تو در بر گرفته است. دوباره خود را مردی توانا میبینم زیرا که عشق و علاقه را حس میکنم. فقط عشق به معشوق یا دقیقتر گفته باشم عشق به تو است که مرا مرد میسازد و نه عشق به انسان فویرباخی یا عشق به پرولتاریا.
میدانم خواهی خندید به هنگام خواندن این نامه و از خود خواهی پرسید که چرا من به چنین روشی سخن میگویم.
اگر میتوانستم تو را در آغوش بگیرم دیگر سکوت میکردم و هیچ کلامی نمیگفتم. از آنجا که اکنون نمیتوانم لبانت را ببوسم، باید زبانی را ببوسم که کلمات را میسازند. اینجا میتوانستم غزلی بسرایم و غزلهای عاشقانه اُوید را در باز سرایی جان تازه ای بخشم. چرا که اُوید فقط تبعیدی قیصر اُگوست بود ولی من در دوری از تو بسر میبرم و در غربتم. به واقع این رنج را اُوید نمیشناخت.
در آغوش تو آرمیدن و بیدار گشتن با بوسه های تو برایم کافی است تا به پیتاگورس و برهمنهای هندو آموزه تولد دوباره و به مسیحیت رستاخیزش را ببخشم...
به امید دیدار دلبر شیرینم؛ هزار بار تو را میبوسم و بچه ها را...
کارل تو


9- البته مارکس بدون اینکه همسرش ژنی را مورد خطاب مستقیم قرار داده باشد نیز از عشق گفته است. در آن دو کتابی که سروده ها و شعرهای عاشقانه اش گرد آمده است( زمان انتشار 1835-1836). در شعر" گلایه" شکوائیه وی را میخوانیم که نگرشی بس رُمانتیک دارد:
"چرا باید بجنگیم/ در جدال سخت جانها/ چرا باید نابود شوم/ پیش از آن که در دلت راهی یابم/ پیش از آن که آزاد شوم از غل و زنجیر دوریت/ ترا به من نگاهی مهربان نیست/ حتا دریغ میداری کلامی تسلا بخش را/ لبانت بسته و ساکت/ در سینه ام آتشی شعله میکشد/ سینۀ سوخته و دلی ناکام و تهی/ در حال جان سپردنم/ جانی که سرشار از عشق بود/ حال دود میشود جان پاره – پاره ام / و میرود در هوا و در رکاب رایحه ها پایان گیرد/ به عبث تلاش میکنم برای ریختن نور و گرمی در سینه / از من دور میشوی/ و در من میمیرد جرات نزدیکی به تو."
بنا براین فاصله زمانی بین این سرودۀ مارکس و آن نامه به همسرش چیزی نزدیک به دو دهه است. این سروده در زمره اشعاری است که مارکس پیش از ازدواج با ژنی فون وستفالن سروده و عنوان بیش از ده تا از آنها " سروده ای برای ژنی" است.
مارکسی که در چهارسالگی اش خانواده از یهودیت به پروتستانتیسم گروئیده، با عشق و عاشقی خود نشان داده که زیاد پایبند مذهب خشک والدین نبوده است. از ابراز عشق به دختری با تبار اشرافی و چهار سال بزرگتر تا ازدواج با وی، مارکس هفت سال حسرت دوری داشته است. حسرتی که سپس در سالهای اولیه تبعیدی بودنش، دوباره تکرار شده است. جاذبۀ کار و رفتار مارکس فقط در این نیست که برخلاف عاشقانه سرایی های جامی به معشوقه ای مشخص یا انسانی همنوع ابراز علاقه کرده است و برایش شعر سروده، بلکه در این هم هست که گردآوری شعرهای عاشقانه مردمی در کشورهای اروپایی (سال انتشار1839) را به ژنی تقدیم میکند. آنهم با تقدیم نامه ای که به قرار زیر است:
"هرگز فراموشت نمیکنم
همیشه در خیالت هستم
همواره در دل منی
دل، دل
گل سرخی روی شاخه."

سخن خود را با اشاره به علم پرستی رایج در این روزها شروع کردیم که سعی میکرد عشق را با فرمولهای شیمی توضیح دهد. در پایان نیز باز به علم زدگی اشاره میکنیم که در بیوگرافی مارکس راه یافته است.
بیوگرافی مورد نظر ما همانا کتابی است که از سوی انستیتوی مارکسیسم لنینیسم حزب کمونیست اتحاد شوروی به سال 1984انتشار یافته و ترجمۀ آلمانی آن بوسیله ناشر دولتی در جمهوری دمکراتیک آلمان به بازار آمده است.
در اینجا نیز نویسنده، که تعصب ایدئولوژیکی و تمجید از علمی که بدرستی تعریف نشده در لابه لای سطرهایش به چشم میخورد، سعی کرده سرایش مارکس جوان را کاری فرعی و پُر از اغراق جلوه دهد. آن را شور و شوق جوانی و رمانتیک بودن خوانده و سپس چند بار تاکید کرده که مشغولیت اصلی مارکس به دوران دانشجویی در برلن فقط تحصیل علم و سمت گیری به طرف فلسفه بوده است. در حالی که مارکس در همان زمان به نگارش رُمان و نمایشنامه هم پرداخته بود.
بنابراین وقتی عاشقانه سرایی های مارکس برای نامزد زیبارویش اینچنین کم رنگ جلو داده میشود تا مبادا سوءظن اخلاقی در مورد "مبتکر سوسیالیسم علمی" در نظر مخاطبان حزبی ایجاد کند، دیگر از بیوگراف نویس کارمند دولت چه انتظاری میشود داشت تا به رابطۀ مارکس با خدمتکارش (لنی) و زایمان نوزادی اشاره ای داشته باشد که انگلس پدر شناسنامه ایش میشود.
باری، در آخرین جمله خود بگوئیم از کسانی که با عینک ایدئولوژی حزبی به زندگانی مارکس نپرداخته اند و از ماجرای نامبرده به تفصیل گفته اند. ایشان شاید از حال و روز ما ایرانیان امامزاده ساز خبر داشته اند. نخواسته اند پس از رجوع به سرایش عاشقانۀ مارکس یکباره چنان شیفته و هیجان زده شویم که از وی، همچون متفکری عدالت طلب، امامزاده ای نامریی برای خود بسازیم.
بابت صبر و تحمل شنوایی و بینایی شما سپاسگزارم.
________________________
*- متن حاضر صورت نوشتاری سخنی است که به تاریخ 9آوریل 2010 در شهر برلن داشتم. آنهم به دعوت کانون پناهندگان سیاسی ایرانی. جا دارد از دوستان چندین و چند ساله ام شهروز رشید، حمید نوذری و حمید حقدوست برای مهمان نوازیهایشان تشکر کنم. از حاضرین در جلسه هم قدردانی میکنم که به هنگام گفت و شنود نکاتی برای تکمیل بحث ابراز کردند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد