بر تنهی بید پشت خانه
نامم را مینویسم
درختی تهی
و رد پایی که
در دهانهی پارک میپژمرد
از صندلی چرخداری
چشمی دورادور میپایدم
و پشتم تیر میکشد
زیر نامم
درشت میآورم
زمستان هیچ سالی چنین پیشبازم نکرد
با این که درد
چوب غرور و غریزهام شده ست
اما ستون ویران
و تند بادی که به اخم آلوده ست
وامیداردم تا بازگردم
به اتاقی
انباشته از کتاب
با دریچهی سردی که
پشتاش را
به آفتاب
گشوده ست.
(سروده منصور خاکسار از کتاب با آن نقطه-منتشر شده در مارس 2009)
جمعه 19 مارس در حالی که سرشار از شوق مرخصی موقت "عمو کیوان"و "بهمن" و "عبدالله" و نگران عدم صدور مرخصی برای "احمد" و دیگر عزیزان بودم.
جمعه 19 مارس شاد بودم، وقتی تصور میکردم که به مرخصی آمدگان در زمان تحویل سال نوو آغاز بهاری دیگر همراه با عزیزانشان خواهند بود، و زمانی که تصور میکردم که چرا این شادی را از همسر و کودکان "احمد" و دیگر زندانیان دریغ داشته اند و هم چنیین وقتی تصور میکردم که سفره هفت سین "پروین" یک "سین" که "سهرابش" باشد را کم دارد و چه کسی برای مادر "ندا"،"ندای" آغاز بهار را سر میدهد،نگران میشدم،خبر را شنیدم.
ابتداء به ساعت نگاهی کردم تا اختلاف زمان با آمریکا را محاسبه کنم،ساعت 11 شب بود و به نظر میرسید زمان مناسبی برای تماس تلفنی با آمریکا باشد. تلفن زدم،او را نیافتم تا با او صحبت کنم.دیر وقت بود،شجاعت تماس با نسیم را نداشتم،شب را با بیم و امید به صبح رساندم،قرار بود تا چند ساعت دیگر،سالی نو آغاز شود و بهاری دیگر از راه برسد تا روئیدن را بیاغازیم. با نسیم تماس گرفتم،او نیز نبود،برایش پیغام گذاشتم واز خبری که شنیده بودم هیچ نگفتم.
همان روز خبر دریافتی در رسانه ها منتشر شد.به آخرین شعر خوانیت در حمایت از "مادران عزادار" نگاه کردم.مثل همیشه متین و استوار بودی و با حس انساندوستیت شعر می خواندی.تو شعر می خواندی و اشک بر گونه های من می بارید.تو برای همه پدر بودی،مادر بودی،دوست بودی،و مهمتر از همه همیشه انسان بودی.حس مادری عزادار برای از دست دادن فرزندی پیر بی تابم می کرد.نه یکبار، نه دوبار،چندین بار همان فیلم را دیدم.چشمانم را بستم و در خیالم با تو به گفتگو نشستم.
صدايت در گوشم می پیچید، چشمانم بسته بودوانگار مرا صدا مي زدی؛ در خیالم به این سو و آن سو نگاه می کنم،اما نمی بینمت.چشمان خیس را باز می کنم و باز به شعر خوانیت نگاه می کنم. با شنیدن صدایت چشمهایم را می بندم تا صدایت در گوشم طنین افکن شود.دیگر صدائی نمی آید بگوش.صدایت خاموش میشود،و تصویر خاطرات تو در خیالم می گذرد،بیقرار میشوم.هرگز با صدای بلند با تو سخن نگفته بودم.می گویم:
کاکو منصور یادت می آید "یک روز خبر كشته شدن خسرو چكشي مثل بمبي در آبادان كوچك شما تركيد"؟. یادت می آید"هنوز لوركا را نميشناختي. هنوز از گاوبازي كه ميتوانست براي شاعر بدل به قهرماني حماسي شود بي خبر بودي؟،و در كلام م- آزاد بود كه ميدان كوچك دبيرستان به رقص درآمد. هم نسلان تو به تصاويري تازه از خسرو چكشي رسيديد. و ستارهاي از خيال بر پيشاني يك به يك شما درخشيد. یادت می آید او پاره اي از تاريخ آبادان شد. پسري از محلههاي سوخته زير آفتاب. و پوستي از صدف يافت و شاخهي نخلي شد. فاختهاي غريب كه از آواز خواندن بازماند.؟*
به او گفتم: مگر تو نبودی که با سرمایه خودت ،«هنر و ادبيات جنوب» را که ضميمه روزنامه پرچم خاورميانه به صاحب امتيازي حسن عرب بود با همکاری ناصر تقوايي به صورت ماهانه منتشر مي کردی؟. مگر تو نبودی که در اولين شماره هنر و ادبيات جنوب که تاريخ فروردين 1345 را بر روي جلد خود داشت.، در يادداشتي نويد جُنگي اصيل از جنوب را دادی تا در آن «ترانه و سرودهايي را سردهند که آکنده از خشم و دوستي است» آن هم «در ژرفاي سکوتي که نه آبستن بود و نه طوفاني»؟
مگر تو نبودی که در مرداد 1345،درپنجمين شماره ويژه پرچم خاورميانه به ادبيات روسي پرداختی، آن هم نه ادبيات رسمي شوروي آن زمان که به رآليسم سوسياليستي موسوم بود،بلکه، «صدايي ديگر از روسيه» (نوشته پيتريانک با ترجمة ايرج دريايي)که به زندگي آندره وازنسکي ميپرداخت، کسي که اعتقاد داشت «شاعر براي نابودي زشتيها بايد زشتيها را کشف کند»، عقيدهاي که ظاهراً در تضاد با اصول مسلم رآليسم سوسياليستي در آن زمان بود.**
دوباره با ذوقي سرشار چشم مي گشايم كه سيماي متبسمت را ببينم، تصوير خيالت به سرعت از برابر دیدگانم محو میشود.تکانی می خورم و آهی سرد می کشم.یادم آمد که در آخرین تماس هم نتوانستم با تو سخن بگویم. من با تو سخن نگفتم ولی تو از من خداحافظی کردی و رفتی.......
هم چنان در دل و خيال با تو گفت و گو مي كنم....مي گويم اي كاش وقتي ديگر را براي سفر بر مي گزيدي....اكنون وقت رفتن نبود... گفتم كه در بهار عزم رفتن نكن! بهار، فصل تازگي و نو شدن است، فصل با هم بودن است... در بهار قناري ها و قمري ها پايان شب هجر را جشن مي گيرند، مي خوانند وشور و مستي مي كنند و تو مي خواهي رفتن را آغاز كني؟ چرا اين همه عجله؟ نمي داني كه هنوز زود است؟ هنوز کارهای ناکرده زیاد داریم،بعد از این همه سالها هم میهنانمان در نبرد با استبداد به میدان آمده اند،مادران عزادار به افرادی مثل تو احتیاج دارند،کجا مي خواهي بروي؟! مگر نمي داني كه جدايي در بهار چقدر سخت است؟
از تو دلگیرم. به حرفم گوش نكردي. يادم مي آيد بیش از اين هرچه از تو مي خواستم، دوستي را پاس مي داشتي و با مرام انسانیت با گشاده روئی «بله» مي گفتي و به حرفمان گوش مي كردي. تو به رفیقانت که اصلاً «نه» نمی گفتی، من "نه"گفتن را از تو به خاطر ندارم.
آري از تو دلگیرم؛ چرا كه هرچه از تودر بهار می خواستیم! نشنيدي و رفتي....
لحظه اي ساكت و آرام به همديگر خيره مانديم...دمي ديگرچشم باز كردي و نگاهي معني دار به من كردي، مي خواستي چيزي بگويي، دستم را آهسته بر لب هايت گذاشتم كه چيزي نگو، من از نگاه صادق و مهربانت همه چيز را فهميدم.
آري توهم چنان خوبِ خوب بودي و با صفا. اگر اختيار با تو مي بود، به هيچ كس «نه» نمي گفتي. دل هيچ كس را نمي شكستي و از رفتن پرهیز مي كردي....تو و دل شكستن، محالِ است.
بهار، يخ هاي زمين يخ بسته را آب كرده، اما آسمان هم چنان آكنده از ابرهاي تيره و سياه است و زار زار مي گريد. دانه هاي زلال اشك، زمين و برگ و گل و گياه را مي شوید و پاك می کند. سبزه هاي نورسیده بهاري كه تازه مي خواستند قد بكشند و به زندگي و حيات تازه ي خود گام نهند، پژمرده و سربه زير، مات آن همه سياهي غم انگيزي می شوند كه دنيا را به چشم شان سياه كرده بودی- انگار از آمدن خود پشيمان بودند.اگر میدانستند آمدنشان رفتن تو بود،هرگز نمی آمدند.
گنجشكك هاي شوريده دل بدون آن كه ولوله و شوري داشته باشند، بي آن كه به عشق بهار و چمن و پايان دلمردگي ها و دم سردي ها نغمه بخوانند، با تن هاي لرزان و آبگين، زير شاخه هاي درختان نيمه سبز، گوش به ناله ي رفیقانت داده بودند كه در طليعه ي بهار، رنگ رخسار شان ياد آور زردي غم انگيز پاييز بود وهر يك نوايي داشتند. يكي با صداي بلند ناله مي کند، ديگري با مويه هاي جان سوزش، نغمه ي غم انگيز وداع را سر مي دهد....
واما غم انگيز ترين ناله، سكوت نسیم با وقار بود كه آن طرف تر با رنگ پريده وبا شاخه گلي در دست، چشم به دوردست هاي دور دوخته بود. معلوم نبود به چه مي انديشيد: به پايان لحظه هاي خوش زندگي؟ به آرزوها و ارمان هاي برباد رفته؟ و يا به سختي آغاز بي پايان و جانكاه فراق؟
.... آري آسمان زار زار گريست و گريست و آن قدرگريست كه آخركار، اشك در چشمانش خشكيد وبه جاي اشك، غم باريدن گرفت؛ چقدر سخت است وداع با تو. دلم نمی خواهد با تو وداع کنم و در خیالم از تو چشم بر کنم.از تو دیگر نیم رخی بیش پیدا نبود.می خواستم همچنان ببینمت.می دانم تو هم اگر چشمانت را با دستان خود نمی بستی،از رفیقانت چشم بر نمی داشتی، و همواره نگاه می کردی تا روز پایان سر رسد.
چه سخت است دل کندن از آن چشمان مهربان و سيماي آرام و با وقارت . چه تلخ است تو را با همه ي خاطره هاي شيرينت وداع گفتن. و چه دردناك است دلي به آن پاكي و بزرگی را در دل بي رحم خاك نهادن.
.... سرانجام تو به آخرين منزل هستي رسيدي و به خانه اي كه در دل خاك برايت ساخته اند برای همیشه سکنی گزیدی. اينك ما مانده ايم و كوله باري از غم و اندوه، با کوله باری از ياد و خاطره ي شيرين تو، كه نبودنت را هم چنان بر ما سخت و سخت تر مي كند...
" کاکومنصور،چرا به بهارسلامی دیگر نگفتی، و با زمستان وداع کردی؟."
گوش کن !فریاد سرزمین سوخته ات
«همچون همهمۀ گنگِ مردانِ عاصی
که از قساوت و بیرحمی
جان به لب باشند...
و در تاریکی شب
در خَم کوچه یی
ترانۀ آزادی سر دهند...»
از دور بگوش میرسد.
گوش کن!برخوردِ سهمگینِ امواج
بر صخره های ساحل
« همچون مشت های گره خوردۀ مردم سرزمینت
که پی در پی
به سر و صورتِ دشمنِ نابکار و حیله گر
فرود می آید... »
سکوتِ ژرفِ شب را می شکند.
ببین!باد های موسمی سرزمینت
«همچون آزاد مردمانت
که سوار بر اسبهای سر کش
پرچم پیروزی را در دست دارند...»
فرمانروای بیابان است.
و ببین!
بارانِ
تُند و ریز بهاری
« همچون اشک شوق
از دیدگانِ مادران عزادار
بر گونۀ فرزندان کشته شده
که پیروزی را انتظار می کشند"
تنِ خونینِ سرزمینت را
شست و شو می دهد!!!
آری طبیعت
بهار را به پیشواز آمده
و نمی دانست که پیش از آمدنش
زمستان به پیشباز تو رفته
تا دیگر به بهار سلام نکنی
دوم فروردین 1389
* از خاطرات نسیم خاکسار به مناسبت درگذشت م-آزاد
** هنر و ادبیات جنوب از انوش صالحی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد