همچون اشتهای یک ماهی
که به آغوش آب خیز می گیرد
بدرود!
ای سالیان کم سو
مانده بر ساحل ِنمکسود
سال های دود، که از روی غبار بر می خاست
نه از آتش و گل و سرخ
سال های سکوت
که نه از هلهلۀ رودها
که از پوسیدن ِ گام ها بر می خاست
بدرود ای سالیان ِتن
دوخته بر سرانگشت ِ کوره های عذاب
سالیان ذبح
و سیخ و پوستین
که آویزان از چوبۀ دو سوک
تاب می خورد
باید می رفت
و تنها پیراهن سرما را
به تارک آفتاب می بست
تنها، میان غبار کویر و سُم و حلقۀ مسدود ِچاه ها
باید میرفت
به سرچشمه باید می رفت
آبی که مایۀ جانش بود
به نفت آغشته
و هجوم دستمال ها، خفگیش را خاموش نمی کرد
باید می رفت
خلوص روز نخست
درخشش پوست
آواز دریانوردان
آشنا چون سرزمین مادری
منتظرش بودند
نزدیک می شد
وبا آب درخشان
غبار لاله ها را
پای طشتی، ورشو می کرد
فردا، روز نقل مکان
ما تمام اندوختۀ قالی را
به جانوران خاک باز پس خواهیم داد
خانۀ ما جای دیگری ست
و پرواز
که شاسی بال ها را
در جستجوی مخزن آهنگ می کاوید
همای افسانه ای را
بر بالکن، نشسته خواهد دید
خانۀ دیگر
جای دیگری
کاری دیگر
عقربه ها
شتابان سر در پی هم
و ساعتِ هرلحظه
بی آن که نگاه کنی
از زاویۀ مناسب عبور می کند
در دایره ی مقرر
صبح بود
بازار مسگران
طلوع روز را می کوبید
هر جرقه اش
مرامنامه ای تازه
کف دست ها داغ می کرد
فواره در حوض سخت سر
سر به شورش بر می داشت
مست می شد
و زنگ ساعت
از سراچۀ کوک شده
سرمی رفت
یادت هست؟
فصل زمستان داشتیم
و فصل تابستان
دو کودک نشسته بودند
یکی سپید بود
یکی سیاه
و آن گذر که کردیم
از سراچۀ نیمه تاریک
در هیئت بینوایان
یادت هست؟
دستان خالی داشتیم
و پای پر زخم
خنده را به لبمان داشتیم
و به دل کم
آن درویش ترانه خوان
که از کوچۀ دیروز
می گذشت
و از او همیشه چراغ بجا می ماند
و جنبشی در ریشه های خانه
که تا قوزک خاک بالا می آمد
شناگری باید می شد
و فانوس وجودش را
روی آب های شب
دست دراز می کرد
تصویر اصل خود
که باید می دید
و به شعشعۀ آن در آب
دل باید می بست
پشتگرمی به گل سرخ
از دخمه نجاتش می داد
تاریکی ِ روغنی را
باید با گلاب ماه برق می انداخت
بدرود
بدرود
ای سالیان گنجشک
محبوس در زور بازوی سنگ
................................
بخشی از یک شعر بلند به همین نام
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد