logo





حَلَبجَه

سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۶ مارس ۲۰۱۰

رضا هیوا

reza-hiwa.jpg
به برادرم درویش که از بالای کوهی که بر حلبجه می‌نگریست
شاهد فاجعه بود و اکنون در همان کوه برای همیشه آرمیده

من هیروشیما را ندیدم
من ناکازاکی را ندیدم
ولی توریست خوشبختی بودم که در عوض
حلبجه را دیدم
این شهرک کردنشین را
پیش از آنکه با گاز مرگ
به یک گور بزرگ و دهان بازی بدل شود
با اجسادی که همه چیز دارند
جز ریه

کودکانی را دیدم آن جا
من
به سن فرزندانم
که به همه سو می‌دویدند
و "جنگ بازی" می‌کردند
درست مثل بچه های من
ولی جنگ آنان کمی متفاوت بود
کمی واقعی تر
کمی نزدیک تر
بیش از اندازه نزدیک

کودکانی را دیدم آن جا
من
که با گذشتن از هزار کمین
به کوه می‌رفتند
برای دیدن پدرانشان
و برادرانشان
پیشمرگه ها
رساندن و گرفتن خبر
خبرنگارانِ جوان
پیک های یاغی

با افتادنِ شب
این پیشمرگه ها بودند که گروه گروه
از کوه ها به زیر می‌آمدند
تا شهر را دوباره از آن خود سازند
و سربازها
در کُنه پادگان‌شان
دور
برون ز شهر
شجاعانه در سوراخ موش

با شروع آتش بازی
فضا پر ز گلوله می‌شد
که هر از چند چون میهمانانی نا خوانده
به منزل ها
و بر سر سفره ها
فرود می‌آمدند
چه بارها که پشت به دیوار
از هراس این میهمانان ناخوانده
نشسته به خط
بین پنجره ها به سفره می‌شدیم

شبی را نیز این چنین
سراسر به شعرخوانی گذراندیم
وقتی که فکرش را می‌کنم

هر بار اهالی شهر
بیتی از حافظ
یا رباعی ای از خیام می‌گفتند
چه غروری چشم آنان
و چه شرمی وجود مرا پر می‌کرد
منی که "روشنفکر" بودم و "دانشگاه دیده"
و از "تهران" می‌آمدم
یک دو شعری هم که در تهران از بَر بودم
با من به تبعید نیامده بودند!

این روستاییانِ هیروشیمایِ کردستان
صدها غزلِ حافظ از بَر داشتند
و من
گویی حافظه ام
آگاه از فاجعه ای که در راه بود
پیشاپیش تهی می‌شد

"با توجه به فرهنگت جوانک
سزاوار تبعید هستی!"

این را در چشم هایشان می‌خواندم
و در خودم می‌جوشیدم!

و با لحجهء زمختِ کُردی که داشتند
همگی بدون استثنا از من می‌پرسیدند

- "من که لحجه ندارم کاک رضا؟"
- "تو که اصلن لحجه نداری کاک گیان!"

من که در دروغ گویی مثل ماهی در آبم گلیم خود را از آب می‌کشم.

- "به شما در دانشگاه شعر یاد نمی‌دهند؟"
- "من در رشته مهندسی بودم عمو جان نه در دانشکدهء ادبیات"
- "طفلک پدرت که این همه خرج کرد که تو به دانشگاه بروی!"

این جا دیگر "عمو گیان" داشت از خط قرمز عبور می‌کرد، آن هم با آن لحجهء زمخت و دهاتی اش!

- "زمانی که ما مدرسه می‌رفتیم …"

عمو با این جمله خط قرمز را منفجر کرد!
و من وارد عمل می‌شوم!

- "کتاب شعر کُردی دارید عمو جان؟"

ترفندم نتیجه می‌دهد
و سر صحبت عوض می‌شود
چند کتاب شعر کردی برایم می‌آورند
خدای من!
"این همه" کتابِ شعر کردی
آزاد
در دست من!
بدون اینکه منفجر شوند!
شعر ِ کردی
واقعن وجود دارد!
شایعه نیست!

و من به خواندن می‌پردازم
چون یک نو سواد
از خود شرم داشتم
ولی کسی مسخره ام نکرد
می‌دانستند که لحظه چنین کاری نیست
برای خواندن هر واژه و هر بیت زور می‌زدم
زور می‌زدم ولی ادامه می‌دادم
و به نظرم "زیبا" نبودند
بلکه چیزی بودند والاتر از "زیبا"
چیزی "جادویی"
ساده و زیر و رو کننده
لطیف و پر از پستی و بلندی
زیر و بم
چون کوه های کردستان
گویی شاعران کرد همه شاگردان خیام بودند
دو واژه و چهار بیت
و تیر خلاص!
تو در دامی!
پیش از آنکه زمان آن را داشته باشی که بدانی چگونه!

خوابم یا بیدار
صدای شلیک گلوله در خیابان
یعنی پشت دیوار
ما در مشاعره
فستیوال بین المللی شعر حلبجه
همه چیز را می‌توانستم حدس بزنم
ولی این یکی را

خدایا خوابم یا بیدار

اگر کسی در آن هنگام عکس مرا می‌گرفت
از گوش هایم نور می‌جهید
و از مغزم دود

شهر عجیبی است حلبجه
پایتخت فستیوال جهانی شعر در سنگر
شهر جوانترین خبرنگاران جهان
شهر نبردهای شبانه
و گلوله های گم شده
شب های آتش بازی
سفره های شام ویژه
شهری که شرط می‌بندم هیچ کدام شما
عزیزان اروپاییم
در روی نقشه پیدا نمی‌کنید
شهری که می‌رفت تا
در برابر سکوت مرگ بار "جهانِ متمدن"
در روز جمعه شانزدهم مارس ۱۹۸۸
واردِ تاریخ شود

هواپیماهایِ جلاد
بار هایِ خود را خالی کردند
بار ها و بارها
و هوا به آهن ربایِ ریه ها بدل شد
که قفسه هایِ سینه را تهی می‌کرد
تا از آن کف بسازد
که حلق را
و دهان را
ذوب کند
و جان را
به آنسو راند

نفسی که قرار بود
جان دهد
درین شهر
جان می‌گرفت

- "دایه! دایه!
تو چطور با دهانت حباب درست می‌کنی؟"

دخترکی
پسرکی
شاید از مادرش پرسید

- "فرار کن عزیزم!
دور شو از اینجا!"

شاید مادری خواست چنین پاسخی بدهد
ولی دریافت که این صدای اوست که دور شده
و هر چه بیستر سعی در فریاد زدن می‌کند
بیشتر ریه اش را بیرون می‌ریخت

"عمو جان
مرا می‌شنوی؟
آیا حافظه ات سوراخ سوراخ نشده؟"

حافظهء دنیایِ متمدن چرا
آقایان فراموش کردند که به جلاد "گاز ِ جادویی" فروختند
گازی که همگی‌تان بلعیدید
که همگی‌تان را بلعید

دنیایِ متمدن همه چیز را دید
دنیایِ متمدن همه چیز را دانست
و با سکوت
به پیاده رویِ دیگر تاریخ نگریست
و شروع کرد به جمع آوریِ بشقاب هایِ برنج
سکه هایِ پول زرد
چند قابلمه اشک
و صدها سخنرانی ِ گندیده
برایِ ارسال اضطراری به جهانِ سوم "بی نوا"
برایِ گرسنگان

"به هر حال اگر ما نفروشیم
کس ِ دیگری می‌فروشد
و با توجه به آمار ِ بیکاری در کشور
…"

من کُردم
حلبجه پناهم داد
در آن از گوشتم دادم
و تا جانم با من است
این شهر را از بر خواهم بود
و تا جانم با من است
جایی در دلم
خونم می‌رود

امروز جزئی از "دنیایِ متمدن" هستم
خون و گوشتم
فرزندانم اروپایی اند
و تا جانم با من است
جایی در دلم
ننگی بر دوش می‌کشم
و تا جانم با من است
برای صلح قلم به کمر می‌بندم

من انسانم
من انسانم
من انسان
از همان روستایِ شما
که زمینش نامند
و سرشارم از امیدی
نه زانو زدن می‌شناسد
نه تبعید

حلبجه!
شهر شهید من!
پایتختِ شعر تبعیدیان!
بر تو باز آیم
روزی
و در آن روز با کودکانت
"صلح بازی" خواهیم کرد
و شب ها را با هم
با شعرها و دیوان ها
به صبح خواهیم آورد

و با هم شعر تازه ای خواهیم نوشت
که از صلح می‌گوید و
از عشق و
از حق تعیین سرنوشت خلق ها

رضا هیوا
( Promenade)ترجمه (شتاب‌زده) از فرانسوی از منظومهء چاپ نشدهء "پرومناد"
Reza Hiwa
2000-06-27#xx.xx
London-Peterborough train

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد