خودم را می نگرم
که بر دیوار آویزان شده است.
چشمان از حدقه درآمده اش مرا می نگرد.
خاک گرفته ام، خاک.
پرده ها، گوشها؛
مجسمه ها ی بی هیچ شباهتی با من، درهم لولیده
پاندول ساعت راهِ هزاران بار رفته را بازمی گردد.
اشیاء این خانه سر گیجه دارند.
زن سیاه،
شمشیر به دست
شمع را نشانه گرفته،
بودا، نشسته درگوشه ی خود، همچنان به کار جهان می خندد.
خورجین برای بودا عزا گرفته،
اشیاء این اتاق در عزای من ...
من آویزان بر دیوار می خندم.
دخترکانی چون من آویزان بردیوار، سر برگریبان می گریند.
شعمدانی ها در کارتونی زندانی اند.
اما، از گوی جادو هم، معجزه یی برنمی آید، هر چند دردستان خود نوازشش کنم.
اما...
من همچنان بر دیوار
آویزان می خندم
بر مردمی که هزاران هزاربار بردار آویزانم کردند
بر مردمی که بر جسدم می گریند و باز مرا بر دیوار نمی بینند، می خندم.
من می خندم. سرخی هایم چکه، چکه بر زمین، آبی می شود.
دستی آویزان در آبیِ بوم، دست کوچکم را از زمین می رباید.
من همچنان بر دیوار
آویزان می خندم.
مرا می خندم که در سینه یی سوخته ام.
لندن، هشتم دی ۱۳۸۵
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد