logo





زبان درازی!

دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۸ - ۲۲ فوريه ۲۰۱۰

رضا هیوا

reza-hiwa.jpg
در منزل، مادرم ممنوع کرده بود که ما بچه ها به کُردی صحبت کنیم. طفلک آنقدر از کُرد و سُنی بودن زجر کشیده بود که می‌خواست پسرهایش را، همانطور که خودش می‌گفت، از "تحقیر روزمره" نجات دهد.

در کوچه و مدرسه فارسی را مثل همه صحبت می‌کردم و بهترین نمره های فارسی و انشا مال من بود. ولی همیشه ازین که کُردی را با لحجه ی فارسی صحبت می‌کردم عقده داشتم. جدا از کُردی و فارسی، که هر دو زبان های مادریم بودند، می‌بایست تُرکی را هم یاد می‌گرفتم تا بتوانم با بچه ها بازی کنم. جوادیه آن روزها آذربایجان کوچک تهران بود. و این تنها در دانشگاه بود که متوجه شدم که زبان انگلیسی نه "زبان دوم" بلکه "زبان چهارم" من بود.

وقتی در بازگشت از یکی از سفرهایم به منزلم در پاریس در روی پیام گیر تلفنم پیام ناشر فرانسویم را یافتم که می‌گفت: "رضا می‌خواهیم شعر هایت را چاپ کنیم. برایمان یک مقدمه بنویس" باورم نمی‌شد. در کشور خودم می‌بایست زبانم را مخفی می‌کردم و در تبعید، به زبان دیگری، که در تلاش روزانه برای یافتن نان و فرهنگ آموخته بودم، شعرهایم منتشر می‌شوند. به این می‌گویند یک تصویه حسابِ شخصی بین من و سرنوشت.

سال ها گذشت پیش از آنکه بتوانم نخستین شعرم را به فارسی بنویسم. حتی از ترجمه شعرهایم به فارسی نا خودآگاه سرباز می‌زدم. انگار چیزی در من می‌گفت: "خودشان مرا نخواستند!"

شاعر تبعیدی
عاقبت بعد از عمری
به زبان آن جا
چند خطی بنوشت

و از آن روز به پس
چون که او باز آمد در شعرش
بآن زبان
بآن خاک
در دل ویرانش
حداقل
ترک تبعید بگفت


باشد که رضاهایِ پس از من به زبانِ مادریشان فخر کنند و به آن سواد آموزند! باشد که به زبان مادریشان شعر بگویند!

بگذارید به زبان مادریم فریاد زنم
که من کیستم
"من کوردم"

در جوادیه ترجیح می‌دادم به یک مدرسه کُرد زبان بروم به جای اینکه زبانم را مخفی کنم. در بیست سالگی هنگامی که برای اولین بار یک کتابِ شعر کردی در دست گرفتم انتظار داشتم که منفجر شود! بازش کردم ولی نمی‌توانستم بخوانمش! می‌بایست مانند نوسوادان حروف را یکی یکی به هم بچسبانم تا واژه را پیدا کنم. درک شعر و زیبایی نهانی اش و غیره جای خود دارد.

هیچ تبعیضی به تنهایی نمی‌آید. سیاهان تنها زیر تبعیض نژادی نبودند بلکه از نظر اقتصادی هم تا آخرین قطره توانشان استثمار می‌شدند. زنان تنها زیر تبعیض جنسی نیستند، بلکه از نظر اقتصادی هم برای کار برابر مزد برابر ندارند. و خانواده ی من در جوادیه تنها از نظر زبانی نبود که تحقیر می‌شد. روزهای "عُمر کُشان" ما همگی در خانه محبوس می‌شدیم. همه محله درست در مقابل خانه ما پایکوبی می‌کردند و ترانه هایی که یکسر دشنام به مقدسات مذهبی اهل تسنن بودند می‌دادند و مترسک های سوزانده شده شان را به داخل منزل مان می‌انداختند.

ما "کیسه بوکس" آذری های جوادیه بودیم که به نوبه خود کیسه بوکس "شمال شهری ها" بودند. همه آن ها را تحقیر می‌کردند و آن ها ما را. و هیچ کس بیشتر از خارشده رمز خاری را نمی‌داند! حتی در آن روزها کینه ای به دل نداشتم. فردای آن روز با بچه ها به بازی مشغول بودیم و همه منتظر بودند که من بار دیگر برایشان یک داستان تازه ماسیست بسازم.

روزی که دانستند "عُمَریِ" کوچه به دانشگاه می‌رود تا مهندس شود، جشنِ همه ی محله بود. اکثر رفقایم اونیفورم سربازی یا پلیس به تن داشتند. در دانشگاه بجایِ بورس خواستم که تدریس کنم و برای این کار، دبیرستانِ رستاخیز در جوادیه را انتخاب کردم. چسبیده به سلاخ خانه. و برای اولین بار این من بودم که به بچه ها موضوع انشا می‌دادم. هم ریاضی بشان درس می‌دادم و هم ادبیات! ولی یک ساعت کلاس ادبیات را به یک سال کلاس ریاضی ترجیح می‌دادم!

- شعر را باید حس کرد. نیازی به از بر کردنش نیست (هورا !)
- رمز زیبایی رباعیات خیام در کجاست؟
- تلاش کنید در اطراف خود نمونه هایی از "خرافات" پیدا کنید. اگر پیدا کردید …

بدینسان اولین "شغل" دانشجویی من، که شیرین ترین و شریف ترین شغل سراسر زندگیم است، تدریش ادبیات فارسی بود به جوانانی که اکثرن بزرگترین بلند پروازیشان ورود به ارتش و آوردن پول سریع به خانواده بود.

خوشبختانه این روزها گفتمان در باره ی حقِ آموزش به زبانِ مادری دیگر تابو نیست. عزیزانِ هرچه بیشتری، بویژه عزیزانِ فارس زبان، از ضرورتِ آموزش به زبانِ مادری سخن می‌گویند و از آن دفاع می‌کنند. خواندنِ هر کدام از این نوشته ها برای من به خواندن برگی از زندگینامه من می‌ماند. خواندشان مرا به میهنِ کودکیم باز پرتاب می‌کند.

برخی از عزیزان لیک، در پاسخ به این ضرورت از مشکلی سخن می‌گویند، که چون بارها و بارها تکرار شده، به آن درین برگ پاسخ گروهی می‌دهم. "مشکل" از قرار زیر است:

"آموزش به زبان مادری چیز خوبی است، ولی عملی نیست. در برخی از شهرها شاید شدنی باشد ولی مناطق زیادی داریم که درشان زبان های گوناگون وجود دارند. مانند کُردها در خراسان و …"

بگذریم از ین که امروز در همه یِ شهرهایِ مدرنِ دنیا مدرسه هایِ ویژه برایِ اقلیت هایِ زبانی وجود دارد و دلیلی نمی‌بینم که چرا نباید در خراسان مدارس کُرد زبان و یا در سنندج مدرسه فارس زبان داشته باشیم.

- اگر در شهری بیش از چند زبان وجود داشت چه کنیم؟
- اگر در شهری فقط یک خانواده بود که به یک زبان تعلق داشت چه کنیم؟
- روستایی می‌شناسم در حوالی کوه قاف که هفت خانوار دارد با هشت زبان! (مادر خانواده دو زبانه است) درین روستا چه کنیم؟

اگر من پاسخ و راه حل برای همه این شرایط هم داشته باشم کسی می‌تواند پیدا شود و بگوید "با آن خانواده را که مادر بلوچ است و پدر کُرد چه باید کرد؟ بچه هایشان را به چه مدرسه باید فرستاد؟"

و اگر این را هم پاسخ دهم کسی خواهد گفت: "اگر سقف مدرسه چکه کند چه می‌کنیم!؟"

گاه یک داستان من در آوردی بهتر از هزار جمله حرف می‌زند:

در دیاری با ریزش بارانِ فراوان هر سال سیلاب خساراتِ فراوانی به مردم می‌رساند. مردم این پهنه برایِ یافتن راه حل به رایزنی پرداختند. پیری گفت که برای کاهش قدرت سیلاب که از بلندی ها می‌آمد در مسیر آن درخت های فراوان کاشته شود تا بخشی از آب را پیش از رسیدن به شهر و روستا به زمین کشند. از آنجا که این روش در دیارهای دیگر هم آزمون خود را داده بود می‌رفت تا پذیرفته همگان شود. ناگهان کسی در گروه بر خاست و گفت: "من روستایی را می‌شناسم که بدلیل سخره ای بودن بلندی هایِ اطرافش نمی‌شود درشان درخت کاشت. لذا پیشنهاد می‌کنم که برای هیچ شهر و روستایی از این روش استفاده نشود!

در نمونه ها آگاهانه بزرگنمایی کردم برای بهتر نشان دادنِ ناهنجاریِ "برهان" که کمابیش به "بهانه" می‌ماند. در زمینه هایِ اجتماعی، و در پهنه ی یک کشور، آن هم کشوری به فراخی و رنگین کمانی میهن مان، هیچ پاسخ ساده ای برای هیچ دشواری پیدا نخواهد شد. و تا آنجا که به مساله زبان مادری مربوط باشد آن چه که مهم است دو اصل زیر هستند:

یک) آموزش به زبانِ مادری به عنوانِ "حقِ" همه ی اهالی کشور برسمیت شناخته شود
دو) سازماندهی لازم برای تضمین و تحققِ این حق تدارک گردد و راه حل هایِ ویژه برایِ شرایطِ ویژه بررسی شوند.

چه کسی گفته که "حق" را فقط وقتی باید رعایت کرد که مثل آب خوردن راحت باشد؟

برخورداری از خدماتِ بهداشتی رایگان یک "حق" است. ولی کیست که می‌تواند بگوید که رساندن این خدمت به یک زن باردار در مرکز شهر تهران همان اندازه دشوار است که به یک مادر جوان در روستایی دورافتاده و برف زده. دشواری تحقق یک حق یا عرضه یک خدمت آن حق را به زیر سوال نمی‌برد.

همین نمونه را می‌توان برای خدمات پستی، آب، برق و جاده سازی تکرار کرد.

داشتن یک "حق" به اصول "مردم سالاری" یک جامعه بر می‌گردد و میزانی است برای شناختن مردم سالار بودن راستین یک جامعه. مساله "چگونگیِ" رساندنِ خدمات و احترام به حقوق، بر می‌گردد به عرصه ی عملی و تجربی. درین مورد باید، با به زباله انداختن شعار واپس گرای "نه شرقی، نه غربی"، از گنجینه ی تجربه هایِ دیگر خلق ها بیاموزیم. نیازهای پُستی، بهداشتی، ارتباطاتی، آب و برقی، آموزشی… مردم ما با نیازهای سایر مردم دنیا تفاوت چندانی ندارند. هزاران فرزند میهنمان امروز از کارشناسان و سازمان دهندگانِ این خدمات در جوامع پیشرفته جهان هستند. بسیاریشان کارشناسان را درین زمینه ها تربیت می‌کنند. آن چه که در کشور ما کمبود تاریخی دارد "به رسمیت شناختن" این "حقوق" است. باقی تجربه است و آزمون. بی شک اشتباه خواهیم کرد و بی شک از آن خواهیم آموخت.

چه کسی گفته که "تنها باید حقوقی را رعایت کنیم که احترام بشان ساده باشد!"؟
- بنی آدم اعضای یک پیکرند

آری! ولی بستگی دارد!

رضا هیوا
۲۲ فوریه ۱۳۸۸
2010-02-22#05.28
La Grotte


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

Zaban Derazi
Ezate
2010-02-28 16:02:07
Agha Reza: Dast shoma dard Nakond. Man Turk Englisi, Fransa ve Fasri ra khili Behtar az Turki Minvisam ve Mikhanam. In aste OMGH FAJEH Movfagh Bashid !

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد