به همسایگانم در میدان ژاله
رویِ خون دویدن کار ساده ای نیست
مخصوصا اگر خونِ همسایه تان باشد
که چند لحظه پیش کنار شما شعار میداد
ولی الان خونش در پیاده رو
دارد به خون همسایه دیگرتان
میپیوندد
نمیدانم آیا پیشتر همدیگر را میشناختند
اگر میدانستم داستان این طور ختم میشود
هر چند هیچ کدامشان را نمیشناختم
ولی به هم معرفی شان میکردم
تویِ کوچه ها
همه درها به روی مان باز میشد
همه جا میتوانستیم خودمان را مخفی کنیم
همه زنان مادرمان بودند
همه دختران خواهرمان
حتی سربازی که ما را دید
که برایِ دادن خونمان
که هنوز در رگ هامان جاری بود
جلویِ درمانگاه به صف بودیم
حکومتِ نظامی را فراموش کرد
و رویش را بر گرداند
انگار نه انگار
زمانه عجیبی بود
سربازهایی که از پادگان فرار میکردند
در آغوش مادران محله چشمها یشان را میگریستند
و با لباس هایِ شخصی تازه
که اغلب خیلی گشاد بودند
و بچه ها را به خنده وا میداشت
به روستاهاشان باز میگشتند
شما را نمیدانم
ولی من از شرکتِ در پیروزیِ انقلاب خسته نمیشوم!
در بازگشتِ به منزل
از میدانِ انقلاب تا جوادیه را
با گام هایِ یک سردار پیروز
سردار گم نام
پیاده رفتم
هرگز هیچ شرابی
آن مستی را بمن نداد
نیمیم در زمین
نیمیم جایِ دگر
نیمیم در زمین
نیمیم با همسایه هایِ ساکتِ آن روزم
در میدانِ ژاله
شما را نمیدانم
ولی من به دویدنِ رویِ خون هرگز عادت نمیکنم
رضا هیوا
بیرمنگهام، بیست و دو بهمن ۱۳۸۸
Reza Hiwa
2010-02-11#00.58
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد