آن روز جهان به چشممان زیبا بود
میهن به سرش هزار و یک سودا بود
غم قهقهه زد ز تلخی اش فهمیدیم
کین پرده ای از نمایش رویا بود!
***
آزاده دلان صلای گل می گفتند
وز چشم وطن غبار غم می رُفتند
حتـّا همه خفتگان دریای وجود
در قعرِ فنا بلور جان می سـُفتند
***
آن روز کسی به فکر تکفیر نبود
یا بود و کراهتش به تصویر نبود !
در رقص ِ شکوفه ها و شهزاده ی باد
هرگز اثری ز داغ و زنجیر نبود
***
از خاک، ترانه جا به جا می جوشید
هر رهگذری پیاله ای می نوشید
سرمست، زمین به رغم سرمای زمان
از غنچه لباس تازه ای می پوشید
***
پیوسته پرندگان غزل می خواندند
اوهام ز چشم زندگان می راندند
بهمن نه! بهار بود و در جشن وطن
بس لاله که جان به پای هم می دادند
***
آواز به جز خلوص ابراز نبود
اندوه، نهان به نبض آواز نبود
وقتی که قلم هوای چرخش می کرد
در زیر و بـَمش کنایه و راز نبود
***
می خواست که تا غروب بیداد رسد
بر بال غزل به قاف فریاد رسد
اسرار مگوی خفته در خاموشی
افشا کـُند وبه غایت داد رسد
***
آن روز گذشت و لاله ها پژمردند
ابران سیه ستارگان را خوردند
گـِل کرد چو آب ناب را تزویر
از غصه ی رود ماهیان هم مردند
....
ویدا فرهودی سروده ی بهار ۱٣٨۷
از دفتر شعر "سکوت اگر که بشکـَــنـَد"(انتشارات گردون-آلمان-٢٠٠٩)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد