logo





به اجاقت قسم

سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸ - ۰۲ فوريه ۲۰۱۰

رضا اغنمی

محمد بهمن بیگی
(خاطرات آموزشی)
انتشارات نوید شیراز. چاپ دوم ۱۳۷۹

این دفتربا بیست و دو عنوان در 271 برگ تدوین شده است با نام جالبی که درپیشانی کتاب نشسته است. جالب از این منظر که قبل از گشودن دفتر، نام هشدار دهنده اش تلنگری به خواننده میزند از وفاداری نویسنده به یک سنتِ باستانی و شکلگیری کانون های اولیّۀ بشری.علیرغم اینکه "اجاق"، درمفهوم عام، فارغ ازوسیلۀ پخت وپز، منشاء گرما و پیدایش آتش را یادآور میشود، از سوی دیگر دفتر پرماجرای نهادی شدۀ خانواده را نیز درذهن مخاطب ورق میزند با نخستین روایتِ سامان ش؛ یعنی اجاق .
اجاق، درسنت شرقی از چنان مقام و منزلتی برخوردار است که قداست آن درردیفِ پرستشِ آفریدگار جهان با حرمت ازلی اش قراردارد. با این یادآوری اما براین باورم که نویسنده، گوشۀ چشمی داشته در معرفی و ماندگاری اسم آن جوان از تیره "چرمایلو" که در "به اجاقت قسم، دیپلم ندارم" حکایتِ ملاقاتش را روایت کرده است. درکنارِ وصفِ برخوردِ طبیعی وسخنان سادۀ آن جوان، دریچۀ تازه ای گشوده میشود درتوضیح رنگ و لعاب مرسوم زمانه، تا بهمن بیگی با هوشمندی، بخشی ازاوضاع مسلط اجتماعیِ زمانه را به مخاطبین منتقل کند.
نخستین اثری که سال ها پیش ازبهمن بیگی خواندم "ایل من بخارای من" بود که نویسنده با نثرپحتۀ خود، مخاطبینش را درتپه ماهورهای سرسبزفارس جولان میدهد و با زندگی ایلی آشنا میکند. بعدها کتاب «اگر قره قاچ نبود» به دستم رسید خواندم و لذت بردم. واین آخری را دوست هنرمندم رسول پارسی ساکن لندن، که ازایل قشقائی ست و اهل شعر و کتاب، همراه چند دفتر برای من هدیه آورد. پس ازخواندن این دفتر، دریغم آمد درباره اش ننویسم. کاری که به ندرت ازم سر میزند. احساس گناه میکردم اگر به بهانۀ بررسی این کتاب یادی ازاین آموزگار پاک نهاد نمیکردم.
کتاب به خانواده گرگین پورکه جملگی ازهنرمندان ایل قشقائی هستند تقدیم شده. به حبیب حان، استاد ممتاز سه تار. فرزندانش: فرود، دکترفرهاد وغلامعلی و به مادرشان که " مادرنمونۀ ایل، معصومۀ بهمن بیگی".
سال هایی که درشیراز بودم، توسط زنده یاد ساعدی، با خانوادۀ هنرمند گرگین پور آشنا شدم. هنرمندان صادق و بی کمترین ادعا. یاد و خاطره شان همیشه درهرکجا که هستند گرامی باد.
بهمن بیکی با دید انتفادی از بوروکراسی حاکم دردوران هردو پهلوی یاد میکند. ازهدر رفتن تلاش هایش در مرکز مینویسد "تلاش هایم بی ثمر ماند و پس ازماه ها دوندگی، دست از پا درازتر به ایل باز گشتم ... با ظهور نهضت مصدق بار دیگر به تب و تاب افتادم و باامید حمایت اصلاح طلبان تکاپوی دیرین را از سر گرفتم ... بازهم هیولای وحشتناک اسکان و تخته قاپو برسر راهم ایستاد. به هرمرجعی مراجعه میکردم این عذر و بهانه مسلط تکرار میشد که ایل باید نخست درجایی بماند و سپس باسواد شود. " ص13
بهمن بیگی بعد از سفر به خارج، وقتی به کشور برمیگردد به قول خودش"این بار به جای دولت به دامن ملت پناه " میبرد. با کمک خانواده های ثروتمند ایل، کار را با امید بیشتردنبال میکند. حقوق، وغذای معلم به اضافه هزینۀ آمد و رفت شان را میپذیرند.
"من بدون حکم و رقم مدیر دستگاهی کوچک، متحرک و فرهنگی شدم. درخصوص تعلیم و تربیت تخصصی نداشتم. دانشسرای مقدماتی و عالی ندیده بودم. معلمانم نیز با راه و روش تدریس آشنا نبودند، ولی شور و شوق پاسخ همۀ این کمبودها را میداد ..."
عشق وعلاقۀ مرد دلسوز، با کمک عده ای از جوان های ایل مشکلات را ازسر راه برمیدارد. با ابتدائی ترین وسایل آموزشی مکتب های عشایری روز به روز فزونتر میشود. معلم ها، همراه با ایل در حرکت هستند. و کلاس های درس همان چادرهای ایل است و فضای آزاد.
"پیشرفت ها سریع بود. به سن و سال مشابه و مساوی مقید نبودیم. نوجوان ها با خردسالان همکلاس میشدند. ... هرکس هرقدرمیتوانست یاد میگرفت و پیش میرفت. ... رقابت ها شورانگیز بود. ص 17
با تجربه ای که درطول سالیان کسب کرده است هدف غایی بهمن بیگی: "دولتی و رسمی کردن مدارس" عشایری ست. دردنبال این کار اساسی و فکرتأمین کمک های ضروری به هردری میزند. " از شرکت با عظمت نفت فقط چهار چادر مستعمل دریافت کردم." ص 18
بهمن بیگی، برای آموزش معلم ها، ازمسئولان فرهنگ فارس تقاضای کمک میکند. " اولیای فرهنگ شیراز موافقت گردند که تعلیم کوتاه مدت و سه هفتگی مکتب داران را بعهده بگیرند. ... تنظیم و اجرای این برنامه مفیدکارآموزی به وسیله مربیان و دبیران فرهنگ فارس ومأمورفرهنگی اصل چهارانجام میگرفت." ص 19
کمک های موقت که دربالا ذکرش رفت، اثر چندانی نمیگذارد. و صدای شکایت ازهرطرف بلند میشود.
با آمدن مدیر کل تازه ای به شیراز، "مرد کریمی بود و اتفاقا اسمش هم پرورش بود ار آنهایی بود که ازراه نرفته نمی هراسید"، امید های تازه ای برای ادامۀ کار جوانه میزند. و طولی نمیکشد که "چهل نفر از دیپلمه های دانشسرای شیراز را دراختیار داشتم"
بهمن بیگی، درتقسیم بندیِ منطقه ای این معلم ها شگرد عجیبی به کار میگیرد که نشان ازدرایتِ کامل و درک درست او ازروان اجتماعیِ ست:
"دسته ای که ورزش دوست بودند به عشایری بردم که اهل سواری و شکار بودند. آنهایی که تاب و توان جسمی کمتری داشتند به تیره هایی فرستادم که فاصلۀ ییلاق و قشلاقشان کوتاهتر بود. دیپلمه های متدین را به سراغ مردمی بردم که نماز و روزه شان ترک نمی شد. کم بضاعت ها را تحویل کلانترهایی دادم که دست و دل باز تربودند و سخاوت طبع داشتند." ص 21
اما، دربارۀ این معلم ها طولی نمیکشد که تجربه ای تازه کسب میکند و دستگیرش میشود که این بچه شهری ها برای آموزگاری عشایر آمادگی لازم را ندارند و تاب وتوان تحمل زندگی ایلیاتی برایشان مشکل آفرین است. مینویسد:
"حشرات موذی و غیرموذی فراوان بود. معلم شهری مارمولک را مار و عنکبوت را رطیل میپنداشت. از زوزه شغال میترسید کار یکی ازآنان به نیمه دیوانگی رسید."23
معلم ها محل را ترک میکنند و بچه ها سرگردان میمانند. "اطفال و اولیای اطفال دریافته بودند که باید ازخیر معلم دیپلمه های شهری بگذرند." و میگذرند. باز به سراغ همان راه درست گذشته میروند. یعنی:
" انتخاب دقیق جوانان ایلی ومحلی، بدون توجه به مدارک و اسناد متداول، تربیت فشرده و استخدام رسمی آنان." ص 25
سماجت درپیگیری کار، ازشاهکارهای عقلائیِ بهمن بیگی دراین پیکار بزرگ است که موفقیت اورا تضمین میکند. به هیچ عذر و بهانه عقب نشینی نمیکند. ایمان و عشق سرشار به پیشرفت ایل و تبارش، محرک و مشوق اوست. به تهران میرود برای پیگیری کار. با کارشکنی های متداول مسؤولان روبه رو میشود. مدیر کل آموزش و پرورش آذربایجان میگوید "دیپلمه ها و تصدیق دارها چه گلی به سرما زده اند که شما حالا این سوغات های تازه را به ما هدیه میکنید."
منِ خواننده، بعد از سال ها از این سخنان عجولانه آن مدیرکل کله پوک، غمم میگیرد. و کلام سنجیدۀ آن حکیم یونان در کاسۀ سرم میپیچد: " وقتی دردِ انسانی را حس نکنی مرده ای!".
غافل ازاین که بهمن بیگی درتهران مدارکی گیرآورده که وزارت آموزش وپرورش، دراثر کمبود معلم، جوانانی که حتی تصدیق سوم متوسطه هم ندارند بعنوان کمک آموزگار استخدام کرده، در ورامین و شهریارباعنوان کمک آموزگار مشغول تدریس هستند. اینجاست که فریاد اعتراض ش بلند میشود و همین مسئله را برسرشان میکوبد. سرانجام با کمک دوستان وقول مساعد شخص دکترمهران وزیر آموزش پرورش، مقدمات بازدید از مدارس عشایر فارس فراهم میشود. با همۀ کارشکنی های استاندار فارس، بازدید هیئت ازمدارس عشایری موفقیت آمیزبوده است. درهمان دیدار است که مدیرکل آذربایجان با پشیمانی از اظهارنظر گذشتۀ خود میگوید : "باید عین این برنامه را برای شاهسون ها پیاده کنم."
"دوماهی بیش نگذشت که طرح تأسیس دانشسرای عشایری را شورای عالی فرهنگی تصویب کرد. ... دانشسرا تأسیس شد ... و درطول بیست و دو سال نزدیک به نه هزار [9000] آموزگار فداکارایلی تربیت کرد و به میان عشایر رفت." ص 29
در "مقررات دست و پاگیر"، حکایت کاظمی نامی ازاهالی ایل باصری را روایت میکند که با گذراندن دورۀ ابتدائی میخواهد وارد دانشسرا شود، اما شناسنامه اش با سن واقعی نمیخواند. کاظمی با انبوهِ ریش، در شناسنامه صغیراست. کار ازمجرای قانون به جایی نمیرسد. احترام به قانون نیزجای خود دارد . اما ضروری ست که برای ادامۀ تحصیل جوان، باید راه حلی پیدا کرد و به چارۀ کارسازی اندیشید. بهمن بیگی، باانتخاب پدرمصلحتی و تازه ای، جوان باصری را ازگرفتاری نجات میدهد و کاظمی وارد دانشسرا میشود.
در "روایت ویژه" آمدن نخست وزیر وقت به فارس و دیدار از مدارس عشایری در یاسوج مرکز بویراحمد علیاست. و نطق نافذ "آقا بیژن" یکی ازکدخدایان. مقارن با زمانی ست که " ... بویراحمدها آشوب تازه ای به راه انداخته و انقلاب خونینی را پشت سر گذاشته بودند." ص 56
خواندن این بخش ازکتاب، اطلاعات جالبی از گذشته های خونین آن منطقه را دراختیار خواننده میگذارد. و بی توجهی مرکز نشینان و دولت را که انگار آن مردم زحمتکش بیابانی، اهل این سرزمین نبوده و در کلیت، فراموش شدگانی بیش نیستند!
" آموزش عشایر و زنان" یکی دیگر از خواندنی ترین بخش های این دفتر است که نوینسده با دید انتقادی،اشاره کوتاه، اما پرو پیمانه ای دارد به اوضاع اجتماعی و فرهنگی زمانه ای که آستین بالا زده درفکرتأسیس مدارس عشایری ست.
ازظلم وستم رایج ریشه ای دربارۀ زنان به فراوانی روایت های تلخ دارد. به دو نمونه بسنده میکنم.
"مردان ایل فرمانروایان مطلق بودند وزنان گرفتاری های فراوان داشتند. … … مادرانی که پسر میزائیدند سرفراز و آنهایی که دختر میزائیدند شرمنده بودند. … … مردم ایل برای تولد پسر جشن میگرفتند و ازتولد دختر اندوهگین میشدند. … بیوه های جوان ایل ازمظلوم ترین زنان ایل بودند. حق ازدواج با کسی را نداشتند مگر با یکی از برادران همسرازدست رفته. بیوه ها، اگر همسرشان برادر نداشت تا پایان عمر با لباس سیاه عزادار می ماندند. اگر آنان از قبول و اطاعت این راه و رسم سربازمیزدند دچار طعن و لعن همیشگی خانواده ، تیره و طایفه می شدند. ... ... دریکی از طوایف مهم قشقائی حجلۀ عروسی را که به هوای نفس ازدواج کرده بود به شلیک تفنگ بسته ومادرش را به احتمال همدستی به دختر به قتل رسانده بودند. درطایفۀ دیگری میزان تعصب آمیزدرحدی بود که عاشق و معشوق را به خرمنی ازآتش بلوط سپرده بودند" ص 72 – 70
روایت های بهمن بیگی به گونه ای روی کاغذ سرریر شده که انگار در مقابلش روی زمین نشسته ای و گوش به درددل هایش سپرده ای . صاف و پاکیزه حرف میزند بی غل وغش. سخنانش به دل مینشیند. از برخوردهای مردان و پدران درباره آموزش دختران دراین بخش گفتنی های زیادی دارد. درددل ها را میفهمد. با دردها آشناست. با آنها بزرگ شده و درآن جمع بالا آمده است. وقتی صحبت از باسواد شدن دختران ایل را درمجلسی پیش میکشد یکی میگوید "دست از سواد دخترها بردارید. شما دختران را نمیشناسید. اگر قلم به دستشان افتاد به نامزدهای خود کاغذ مینویسند.» اما او متین و صبوراست. روانکاوی کم نظیر و بی ادعا که با روان مرد و زن ایل آشناست. "دختری رشید ازمیان جمعیت به زبان آمد و گفت " پدرم نمیگذارد که درس بخوانم" لحن شجاعانه دختر تکان دهنده بود. پدرش حاضر بود. دلیل مخالفت را پرسیدم معلوم شد گرفتاری مالی دارد و به دستمزد بافندگی دختر نیازمند است ... پذیرفتم ضررو زیان اورا جبران کنم اوهم پذیرفت که دخترش را به مدرسه بفرستد." و دیگر "از دوهزار شاگردی که درسال اول کارمان به مدارس چادری روی آوردند کمتر از چهل نفر دختر داشتم ... درمیان چهل دختری که دبستان های ما را آراستند تنها دو نفر از دستۀ کم بضاعت بودند. مردی به نام درویشعلی که بی پسر بود و چهار دختر داشت دو تن ازآنان را به دبستان فرستاد" ص 74 – 73
بهمن بیگی، از کلانتران ممسنی وکدخدایان بویر احمدی به نیکی یاد میکند و ازاینکه آنها در اعزام دختران به مدارس
استقبال میکردند مینویسد: "ورود طوایف ممسنی و بویراحمد به دایرۀ فعالیت ما آموزش دختران و عشایررا رونق تازه ای بخشید . کلانتران ممسنی و کدخدایان بویراحمدی بی هیچگونه تأمل و تردید دختران خودرا به مدارس عشایری فرستادند." 76
صمیمیت این مرد نیک اندیش ورفتار دلسوزانه اش، خواننده را تحت تأثیرقرار میدهد. با همۀ گرفتاریهای گوناگون لحظه ای از آرمان ها واهداف بنیادی خود غافل نیست. در تأسیس دانشسرای عشایری برای تربیت زنان معلم و تشویق و ترغیب دختران، دختر خود را به دانشسرا میفرستد. همین اقدام سبب میشود دختران ایل را دنبال خود بکشاند.
"ورود کلانتر زادگان و کدخدا زادگان ممسنی و عرب و بویراحمدی و دختر من به دانشسرا سبب شد که به تدریج گروه انبوهی ازدختران ایلات داوطلب شغل آموزگاری شدند و به شیراز و دانشسرای عشایری آمدند." ص 77
طولی نمیکشد که پای دخترانِ فارغ التحصیل مدرسه عشایری شیراز، به اقصی نقاط کشور گشوده میشود. درمنطقۀ خطرناک مرزی ایران و عراق سه خواهر آموزگار درمیان عشایر کُرد دیده میشود. "ازمیزان پیشرفت شاگردانشان سر فخر برآسمان سودم. اسامی آنان جالب بود. بانو، گلی، و تهمینه. هرسه خواهر شایستۀ نام های خود بودند." 78
یهمن بیگی، درکنار برنامه های آموزشی و باسواد کردن بچه های عشایر، از اوضاع بهداشتی ایل نیزغافل نیست. در آشنائی با دردهای ریشه دار محلی، به ویژه وضع زایمان زنان با نفوذ موهومات رایج راه های بهبود بهداشت آن طبقه را دنبال میکند و به این نتیجه میرسد که معضل اساسی با آموزش ماماهای محلی حل شدنی ست ولاغیر. و کاررا شروع میکند تا عده ای از ماماهای محلی را برای آموزش با اصول بهداشتی به شهر فراهم میسازد. انگیزۀ او روایتگر تجربه های تلخ و فشرده ای از پیامدهای فلاکتبار معتقدات و باورهای موهوم و خرافات رایج است که گوشه ای ازدردها را توضیح میدهد و خواننده غرق غم و اندوه میشود :
« " درقبیلۀ گُردانی کشکولی" همۀ اعضای خانه و خانواده سیاه پوش بودند و می گریستند بانوی خانه و خانواده را، هنگام زایمان، جنّ آل برده و به خاک سپرده بود. ... به اداره بهداری فارس رفتم . زبان به شکایت و اعتراض گشودم ... قرار براین شد که من عده ای از زنان ایلی را که درامر زایمان تجاربی داشتند و با داروهای سنتی زائوهارا کمک میکردند به شهر بیاورم تا دریک کلاس کوتاه مدت شرکت کنند بااصول بهداشتی مختصری آشنایی یابند ... بیست و چند تن را به شهر آوردم دوره فشردۀ مفید یک ماهه ای دیدند و به ایل برگشتند.» صص81- 80
در "سیاوش" داستان آموزگاری به همین نام، شاگردی دارد لب شکری ست. و طبیعی است که بد منظر باشد. معلم از این ظلم طبیعت رنج میبرد. بهمن بیگی به استاندار نامه ای نوشته برای جراحی پلاستیکی طفل، درخواست کمک کرده که بی جواب مانده است. معلم، ازدیدار والدین درتعطیلات منصرف میشود و شاگرد را باخود نزد بهمن بیگی به شیراز میبرد. بالاخره بعد از دوندگی های بسیار ....
"اواخر خرداد بود که باز سیاوش و شاگردش وارد اتاق من شدند. هردو را برداشتم و به بیمارستانی که جراح پلاستیک داشت. کار جراحی کمتر از سه هفته طول کشید. سیاوش آمد و بچه را به دیدارم آورد. شناختنی نبود. چهره ای زیبا و دوست داشتنی به هم زده بود."
درهوای برفی لندن، وقتی به این داستان رسیدم اشک شوق چشمهایم را پرکرد. با دیدن این جمله "سیاوش را گل باران کنید" با تعظیم فروتنانه به سیاوش، با اشک هایم گل های اهدایی به او را آبیاری کردم. قطره ای درمقابل دریای انسانیت این معلم دلسوز به : سیاوش بیژنی.
"آموزش عشایر و زبان فارسی"، "آموزش عشایر تغییر خط"، و معافی نظام ... نویسنده با نثر روان و پخته دفتر پُرتجربه ای از سرگذشت های آموزنده را برای مخاطبین به یادگار میگذارد. عزم استوار بهمن بیگی، درحل معضلات واقعاَ حیرت آور است. زمانی که بامشکل "تدریس الفبای فارسی" مواجه است و سروکارشان با تعلیم " بچه قشقائی های ترک زبان، بویر احمد ها وممسنی های لرزبان و عرب های ایل خمسه" است. "درتهران با آقای همایون صنعتی زاده که مرد همه فن حریفی است ملاقات کردم و مشکلم را با او درمیان نهادم و او گفت : راه حل این مسئله دردست معلمی است به نام عباس سیّاحی. او دراین کار تبحّر عجیبی دارد. ... بعد از ملاقات ... ایشان را به شیراز آوردم برای او کلاس دستجمعی فراهم کردم وخودم نیز بدون یک لحظه تعطیل درردیف شاگردان نشستم. ... ... به زودی هزاران آموزگار عشایری با همت بلند خویش و با استفاده از روش تازه توفیق عظیمی به دست آوردند ..." ص37- 136
بهمن بیگی، درفکر برپا کردن "اردوهای بزرگی مرکب از دانش آموزان، آموزگاران و راهنمایان" با مشارکت کلیۀ طوایف مختلف فارس، طرح جالبی پیاده میکند. برای جمع آوری آنهمۀ جمعیتِ پراکنده درمنطقۀ پهناورفارس، از نیروهای ارتشی کمک میگیرد و اردوها در نقاط گوناگون با وضع بسیار آبرومندی تشکیل میشود و تحولات آموزشی عشایررا به نمایش میگذارد. درکنار انتقاد از رفتارهای خشونت بار ارتش در سرکوب ایل نشینان فارس، کمک های ارتش را یادآور میشود و با زبانی قابل تمجید مینویسد: "برای تشکیل این اردوها از محبت کریمانۀ اولیای ارتش فارس برخوردار میشدیم. نفربرها و کامیون های نظامی نقل و انتقال این جمعیت کثیررا به عهده می کرفت." ص177
در "پرهیز ازمیز" که شامل خاطرات نویسنده از مسافرت به کردستان است مینویسد :
"هنگامی که ازشهربانه که درآن ایام شهرکی بیش نبود میگذشتم درخیابانی خلوت و بی رفت وآمد تابلو سفیدی را دیدم که برآن با خط نستعلیق سیاه نوشته بود اداره فرهنگ و هنر بانه. ... به حیرت افتادم که شهرک بانه چه دارد که چنین اداره فرهنگ وهنری دارد!" از شهرکهای سقز، مریوان، بیجار و غُروه دیدار میکند تا میرسد به سنندج که "حتی یک مهمانخانه ای قابل اقامت نداشت ... به پرس جو پرداختم و دانستم که ... سیل خروشان دفترداران، کارمندان، کارگزینان، کارپردازان و آمارگران عرصه را برخودشان و برمردم تنگ کرده بود." صص221 – 220
در برگ برگ این دفتر، روایت های تلخ و شیرین فراوان به چشم میخورد. بنگرید به "خدمت و تهمت" که گوشه هائی از عادت های جاری واجتماعی را توضیح میدهد. باز درهمین بخش است که ازکمک های مؤثر دکترامیری از مسئولان سازمان برنامه غافل نیست و با سپاس خدمات اورا یادآورمیشود. از کارشکنی ها و پارتی بازی های نابخردان تا مسئولان دولتی و متنفذان محلی. اما سرانجام پاکدلی و مقاومت سرسختانۀ بهمن بیگی ست، که احساس مسئولیت و باورهای انسانی اورا درخدمات صادقانه اش برجسته میکند. برای رسیدن به هدف والای خود ازهیبت وسختی مشکلات بیم وهراس به دل راه نمیدهد. با آموزش بچه ها تفنگ را از جوانان ایل وعشایر میگیرد و با قلم آشنایشان میکند. در اثبات حقانیت و ایمان به باورخود، با خیلی ها که صاحب مقام و نفوذند درگیر میشود و سرفراز ازمعرکه بیرون میآید بی کمترین توقع و چشمداشت مادی، نام نیک خود را در فهرست خادمان فرهنگ به یادگار ثبت میکند.
کتاب به پایان میرسد. با این تأکید که بخش"آموزش عشایر و زنان" - برگ های 69 تا87 - این دفتر، از خواندنی ترین فصل کتاب است در آشنائی با مشکلات و دردهای پایه ای زنان عشایر. و هرپژوهشگری که بخواهد دراین باره تحقیقی انجام دهد، به عنوان یک مرجع اصلی میتواند ازاین دفتر سود ببرد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد