گدازان میگذرند ساعتها ،
همچون عمری
که در مسیر تباهی
زنده زنده میسوزد.
پلنگ جنگل نزدیک
پای بر خاک میکوبد.
صدای زوزه سگ ها
ز غار "غار غار" کلاغان میگذرد.
و روی پلکهای متورم دریاچهی نا آرام
سایه سبز آسمانی غریب مینشیند.
انفجاری در اعماق
زبان خشم زمین را ترجمه میکند.
همه چیزی زیر پایم چین میخورد.
سینهی سنگوارهها را زلزله میشکافد.
این زلزله،
این آتش، آتش، آتش.
چه خیس و چه خشک،
چه خوب و چه بد،
واژهها را حتی، میسوزاند این آتش .
* * *
قلبم در پریشانی شهر فرومیافتد
و شلاقی سنگین
گردهی زمان را کبود میکند.
مشتی خاک برمیدارم و
ویران به افسانهها میگریزم
گریزی به فراموشی،
سفری به معماری معناها،
درنگی، درنگی، درنگی در خیال
و سپس بازهم آتش،
بازهم زمینی که میلرزد
و چین خوردگی در گونههای شهر.
آتش واژهها را میسوزاند .
* * *
نه، گریزی نه، سفری نه، درنگی نه.
باید بازگردم؛ قلبم را بردارم
و ببارم، ببارم، ببارم.
مثل باران روی سماجت آتش ببارم.
دی ۱۳۸۸ ( ژانویه ۲۰۱۰)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد