logo





یک روح دردوجسم

داستان کوتاه(قسمت اول)

چهار شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۸ - ۲۷ ژانويه ۲۰۱۰

راشل زرگریان

rashel.jpg
خیلی راه رفتم. خسته شدم. آفتاب هنوز غروب نکرده بود. فکرکردم برم رستوران خیام بشینم ویک نوشیدنی هم سفارش دهم. میبایست کمی دیگر راه برم. هنگامیکه رسیدم ازفرط خستگی تلوتلو میخوردم. با اینکه بارها دراین رستوران نشسته بودم چه تنها وچه با دوستان. اما هیچوقت نفهمیدم صاحب آن ایرانی است یانه. باخود گفتم به احتمال زیاد باید ایرانی باشد. معمولا مشتریان زیادی دارد. اکثرا توریست بنظرمیرسند. چون بغل دریا واقع شده. مخصوصا" انعکاس رنگ آبی دریا درآن ساعات قبل ازغروب, به زیبائی مکان جلوه دیگری میداد. هنوز خودم رو روی صندلی جا نداده بودم که گارسون بطرف من آمد. با لبخندی رضایت بخش ازمن سئوال کرد چی مایلم سفارش بدم؟ با نارضایتی یک نوشیدنی سفارش دادم.
یک دم با خود فکرکردم, دریا با همه زیبائیهایش چقدرمیتونه بیرحم باشه! راستی چرا بین همه رنگها, رنگ آبی برای دریا وآسمان انتخاب شده؟ رنگ آبی نشانه خردمندی, گذشت, فداکاری وابدیت است. گذشت وفداکاری نوعی بیرحمی به خود انسان است. اما کم نیستند آدمهائی که فدای دیگران میشوند. بعلت حسادت ویا خود خواهی دیگران اشخاص بیگناه قربانی میشوند. آیا دریا هم دلیلی داره که جون انسانهای بسیاری رو گرفته ویا می گیره؟
درهمین افکار بودم که ناگهان دوستم "پرلا" رو بامردی دیدم که دومیزجلوتر ازمن نشسته بودند. آنها با حالتی عاشقانه مثل کسی که تازه با هم آشنا شدند دردهان یکدیگر غذا رد وبدل میکردند. بی درنگ فهمیدم که با شوهرش نشسته. پرلا راجع به همسرش وخواهر دوقلویش "سارا" ودختر سه ساله اش شانی با من زیاد حرف زده بود. پرلا با تمام وجودش عاشق شریک زندگیش بود. با اینکه چهارسال ازازدواج آنها گذشته بود. اوهمچنین خواهرش سارا را بهترین دوست خود می پنداشت. فکرکردم که برم به آنها سلام کنم. ازطرف دیگر نخواستم که مزاحم آنها شوم. پرلا وشوهرش آنقدر متمرکز یکدیگر بودند که اصلا برایشان اهمیتی نداشت درجمع نشستند. آنها مانند دوکبوتر سفید دیده میشدند که ازبازی با هم لذت میبرند.
من وپرلا دوسال پیش دریک جشن آشنا شدیم. آشنائی ما به این طریق پیش آمد, که من ازصدای بلند موزیک که با شلوغ کردن دیگران ادغام میشد خسته شده بودم وهوس نوشیدن یک فنجان قهوه کردم. هنگامیکه به میزنوشیدنیهای داغ نزدیک شدم, پرلا نیز با یک سینی که دوفنجان قهوه به اضافه دوقطعه کیک را حمل میکرد, بمن نزدیک شد. با خوردن تنه او به من, ناگهان سینی ازدست او برگشت ومقداری قهوه روی لباس مشکی من که برای اولین بار اونو پوشیده بودم, ریخت. کمی احساس بدی بمن دست داد, زیرا که آن پیراهن رو بیشر ازبقیه لباسهایم دوست داشتم. پرلا معذرت خواهی کرد ومن باسر به اواشاره کردم چیزی نیست. درحالیکه ازدرون احساس دیگری داشتم. مثل اینکه فکر منو خونده بود وخودش رو معرفی کرد.
من پرلا هستم. ازآشنائی با شما خوشحالم ودستشورو بطرف من درازکرد. منهم با خونسردی با اودست دادم. اوزنی زیبا با قدی متوسط وچشمانی سبز وموهای مشکی رنگ بود. با تبسم خاصی بمن گفت: میدونی قهوه روی لباس بریزه, معنی آن چیست؟ با تعجب به اونگاه کردم وگفتم: مگه قراره معنی بده! پرلاگفت: درآینده نه چندان دور شما به احتمال زیاد تحت آزمایشی قرار خواهی گرفت, که بهتره مواظب باشی درامتحان موفق شوی. سپس نگاه عمیق تری بمن کرد وگفت: درچهره شما حالت مخصوصی هست که باهمه فرق داره. اواضافه کرد: من آریشگر پوست هستم. می بینم که پوست زیبائی داری. من درپوست مهارت خاصی دارم وقادرم اونو زیباترکنم. ازپرلا تشکرکردم وبا دادن وگرفتن شماره تلفن ازهم خدا حافظی کردیم.
حتی یادم نبود شماره تلفن پرلا را کجا گذاشتم. تااینکه سه روز پس ازآشنائی, او بمن زنگ زد وازمن خواهش کرد که به دیدنش بروم. بدینوسیله پرلا ومن باهم دوست شدیم. هردفعه که یکدیگر را ملاقات می کردیم ازخواهرش سارا بسیار تعریف میکرد. همیشه تائید میکرد که هیچ چیزی جای خواهرو نمیتونه بگیره. اصلا خواهر یعنی یک روح بودن. او ادامه به تعریف کرد: دردوران کودکی بطور دائم باهم بودند. دریک مدرسه درس خواندند ودریک پادگاه نظامی خدمت سربازی را به پایان رساندند ودریک کلاس موزیک اورگ یاد گرفتند. همچنین گفت: سارا نیزدختری دارد هشت ساله که نام او نیز" شانی" است. گفتم: درسته. خواهر میتونه عزیزباشه. من نیزخواهرم رو دوست دارم ومطمئنم که اونیزهمین احساس رو نسبت بمن داره. اما ما تا این اندازه, مثل شما وخواهرت سارا, هیچ موقع بهم نزدیک نبودیم.
رویهمرفته پرلا زن خوشبختی بنظرمیرسید. هردفعه که راجع به آشنائی خودش وهمسرش "دانیل" صحبت میکرد بنظرمیرسید که ازفرط هیجان بجای ابرها درستاره ها پروازمیکرد. ازدواج پرلا وزوجش مانند بسیاری اشخاص دیگر که بطورعادی پیمان زندگی می بندند, برای اینکه تشکیل خانواده دهند وسروسامان بگیرند, نبود. بلکه روی دوست داشتن وعشق دوطرفه بوجود آمده بود. شاید هم طبق تشریح پرلا به این صورت روی من تاثیر گذاشته بود.
با اینکه مشکلی روی پوستم نداشتم اما هربار که پرلا منو می دید, صورتمو کمی آرایش میکرد وازدیدن چهره من وکارش تشویق میشد که درمسابقه آرایش زیبائی شرکت کند. دفعه آخر که قراربود به دیدنش بروم ازمن خواهش کرد که اینباربه او اجازه دهم چشمهامو آرایش کنه. با اینکه عادت ندارم به چشمهایم دست بزنم اما برای اینکه او احساس خوبی داشته باشه, قبول کردم وبه راه افتادم.
پرلا درو بازکرد وبا دیدن من خوشحال شد. اما بمحض اینکه به چهره اش توجه کردم, متوجه شدم که این بار شور وحال دفعه های قبل رو نداره. اومنوبه سالن بزرگی که با تابلوهای مدرن تزیین شده بود هدایت کرد وسعی کرد روی مبلی را که قرار بود روی آن بشینم صاف وصورکند. شانی, دخترپرلا بطرف مادرش دوید وگفت: مامان من گرسنه ام... شوکو دانی من کو؟ من به شانی سلام کردم. او نگاه مختصروغمگینی بمن برگرداند اما فوری نگاهش را متوجه مادرش کرد وباصدای بلندتری گفت: مامان من شوکو دانی میخوام...اوم...من شوکودانی میخوام.
پرلا توجهی به شانی نشان نداد ومتوجه این بود که زودتررومبلی رو صاف کنه که من بشینم. من روی صندلی سفیدی که به تنهائی آنجا قرارداشت جا گرفتم وبه پرلا گفتم: لازم نیست خودترو ناراحت کنی. همین جا میشینم. پرلا اینبار حواسش را به دخترش معطوف کرد وگفت: شوکو که بهت دادم. چند دقیقه قبل خوردی. شانی که بنظرمیرسید دخترباهوشی است زیرچشمی نگاه کوتاهی بمن انداخت ودومرتبه متوجه مادرش شد وبه اوگفت: شوکو دانی رو خودت خوردی, حتی یک قاشق هم بمن ندادی. پرلا برای چند لحظه مکث کرد ویکدفعه زد زیر خنده. شانی با حالتی غمزده به مادرش نگاه میکرد. او انگشتهای کوچک وظریفش را یواشکی به دهانش نزدیک کرد وبعد به مادرش گفت: اگر شوکو به من دادی چرا دهانم کثیف نیست که برم بشورم؟ اینبارپرلا بلندتر خندید. منم خنده ام گرفته بود اما سعی کردم نخندم. چهره پرلا, احساس کردم که پرازخنده های مصنوعی است, ناگهان هاله ای ازغم جاشو گرفت وسعی کرد بغل دست من بشینه. درحالیکه نصفه نشسته بود باعجله بلند شد وبطرف یخچال قدم برداشت. احساس کردم کمی دستپاچه بود ومیشه گفت که افکارش دردنیای دیگری خارج ازواقعیت سیرمیکرد. پس ازاینکه نصفه راه به یخجال رسید برگشت وبه من گفت: معذرت میخوام. راستش تازگیها حواس پرتی پیدا کردم واحساس بسیار بدی دارم. بجای اینکه به بچه غذا دهم, خودم اونو خوردم. آه کوتاهی کشید وادامه داد: بدترازهمه حتی یادم نیست چی وچه جوری خوردم! سپس بطرف یخجال رفت وبرای شانی, شوکو دانی با یک قاشق چایخوری آورد. پرلا شروع کرد که به شانی شوکو دانی بده ونیمه کاره شانی ابتکار بخرج داد وشروع کرد با قاشق برداشتن وخوردن.
به پرلا گفتم: مثل اینکه ازموضوعی ویا کسی ناراحتی! این حواس پرتی نیست بلکه نگرانی مختصریست که باکمی تدبیرمیتونه رفع بشه. لازم نیست بزرگش کنی. خدا راشکر, زندگیت روبه راهه. خانواده خوب وخواهر نیک وشغل مورد علاقه داری وشش ماه دیگه ازاین خونه میری جای بهتروبزرگتر. اینبار آه طولانی تری کشید وبا حالت تاثرانگیزی بمن نگاهی انداخت وروی مبل نشست. اوشروع کرد به درد دل کردن:
میدونی, تازگیها رفتار شوهرم خیلی تغییرکرده. بامن بد رفتاری میکنه. درمورد هرچیزی که میخریم حساب وکتاب میکنه. هرهفته دوباربه رستورانهای مختلف میرفتیم وهمیشه ازمن میخواست که فراموش نکنم شانی رو حداقل دو هفته یکباربه تاتربچه ها ببرم که ازبچگی یاد بگیره فرهنگ تاترداشته باشه. بیشتراوقات با آوردن دسته گلهای متنوع ورنگی ویا جواهرات کوچک اما تزیین شده وزیبا, منوسورپریزمیکرد. هفته ای حداقل سه بارسکس داشتیم. هم اکنون یک ماه گذشته وحتی یکبارهم با هم نبودیم. احساس قوی دارم که شوهرم بازن دیگری رابطه داره. اما نمیدونم ازچه طریقی کشف کنم. چنانچه بخواهم کارآگاه خصوصی بگیرم خیلی خرج داره وما به این پولها احتیاج داریم. چون خانه جدید خریدیم. اینبارمتوجه شدم سایه ای ازاشک, چشمهای سبزشو که به رنگ عقیق شده بود, فرا گرفت وسکوت کرد.
با حیرت سئوال کردم حالا چند وقت است که این وضع نامطلوب برای شما پیش آمده؟ پرلا که احساس کردم بعض توی گلوش گیرکرده وسعی میکرد خودش رو مقابل من نگه داره وهای های گریه راه نندازه. پس ازاینکه آب دهانش رو بسختی قورت داد بمن گفت: حالا حدود چهار ماه وشاید هم بیشتر که این وضع ادامه داره. با نگاهی شگفت انگیزبه او گفتم: آیا سعی کردی با شوهرت صحبت کنی ودلیل ازاون بخوای یا کاری کنی که باهم آشتی کنید؟ پرلا گفت: آری,شاید باورنکنی من بدون اطلاع او دررستورانی مخصوص که اکثرمشتریها, توریستهای ثروتمند بنظرمیرسند برای دوتائیمون جا رزرو کردم که باهم صحبت کنیم شاید دلشو بدست بیارم که با من روراست باشه. خودم رو حتی روی دست وپاهاش انداختم وازاوخواهش کردم که حقیقت رو بمن بگه. شوهرم میدونه که من فقط اونو دوست دارم وعاشق اوهستم. اونو بسادگی بدست نیاوردم. درکالج که بودیم سردانیل مسابقه بود که چه کسی برنده میشه, اونو بدست بیاره؟ شما اونو ندیدی. نمیدونی چه حالتی توی چشمهاش داره مثل دریا آبی رنگه. خیلیها چشمهای آبی دارن اما توی چشمهای دانیل نگاه عمیقی دیده میشه که انگار همه ماهیهارو تسخیرکرده. (او با هیجان تعریف میکرد): بین این همه ماهیها فقط من موفق شدم اونو تسخیرکنم. او خیلی هم سخاوتمند است. (چشمهای پرلا بیشتر پرازاشک شد) ادامه داد: وحشت دارم که اونو ازدست بدم. شوهرم میدونه تا چه اندازه به او وابسته ام. (ناگهان زد زیرگریه). سکوت کردم تا گریه اش تموم بشه. به پرلا گفتم: ناراحت مباش. طبق صحنه هائی که من ازشما وهمسرت دررستورانی بنام خیام دیدم, یقین دارم که او نیزهمین احساس رو نسبت به شما داره.
ناگهان چهره پرلا بمانند مجسمه ای شد که نمیشد حتی تکونش داد. پس ازچند لحظه سکوت وبا دهنی گشاده ازحیرت, ازمن سئوال کرد: کی منو با شوهرم در رستوران دیدی؟ با لبخندی رضایت آمیز به پرلا گفتم: سه روزپیش, شما دوتا را دیدم, مانند دوکبوترسفید نشسته بودین وفقط متمرکزیکدیگربودین که اصلا حالیتون نبود توی جمع نشستین. آنقدر رفتار شما دوتا عاشقانه بود, هرکسی متوجه میشد, فکرمیکرد که تازه باهم آشنا شدین وعاشق ومعشوق سختی هستین. اینبارلبخندم رو گشاده ترکردم که اورا بیشتر امیدوارکنم. اضافه کردم: مخصوصا" اون تیکه ای که غذا دهان هم می گذاشتین رومانتیک بود. من بطرف میزشما نیامدم سلام کنم زیراکه مایل نبودم مزاحم عیش ونوشتون شوم.
دراین ثانیه ها که من صحنه ها رو توصیف میکردم, هرلحظه چشمهای پرلا باز وبازتر میشد وناگهان مثل کسیکه یکدفه دوهزاریش افتاده, فریاد کوتاهی کشید وگفت: اوه, خدای من, پس دانیل با سارا...خواهرم رابطه داره.

بقیه درهفته آینده
12.12.2007

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد