logo





رویای نیمه شب این پاییز هزار ساله

پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۸ - ۲۱ ژانويه ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
شب! شب! شب!
دهل! دهل!
طبل و دهل!
شمشال و نرمه نای!
دهل. طبل. شمشال. نرمه نای...
اسبی سیاه. بی زین و بی یراق!
علم ها. بر باد!
دریچه ها. دهان گشوده! بال شکسته!
کوچه ها. خاموش و خمیده و مخمل پوش. سیاه!
نه! شما بگویید! شما! با شما هسستم آقا! بله! شما! شما بگویید. بیداری بود یا خواب. من که گفتم نمیدانم. چندبار بگویم. نمی دانم رویا بود یا بیداری. هزار یا شاید هزار و چند صد سال پیش بود یا همین الان. همین امروز. چندم گریه بود که ساعت روی بیست و پنج و هفتاد و دو دقیقه و نمی دانم چند ایستاده بود. هر چه بود حوالی همین موقع بود. گویی توفانی در راه باشد. تهران نبود یا بود هم نمیدانم. اما خرابه بود. خرابه های ری که نزدیک تهران است. یا ایوان در هم شکسته ی تیسفون.نمی دانم یا به یاد نمی آورم؟ یا نامی نداشتند؟ نه آدم ها. نه شهرها. نه خیابان ها. نه میدان ها. نه گورستان ها. من اما می خواهم به یاد بیاورم. درفش هایی همه سبز. همه سرخ. همه سپید. همه بر خاک افتاده بود. بر خاک افتاده بود . آسمان پر از لاشخور. پر از کرکس. همه سبز. سپاهی از هم گسیخته به هر سو می گریخت. نعره ی آب بود شاید. گودگاه یک آسیاب. مرو. ماهوی سوری. دشنه. تهیگاه. قبای بنفش شاه.دشداشه ی کبود مغیره. علم های سیاه. نعره ی سعد وقاص. قادسی. گورگاه قادسی. مرگستان قادسی:
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد، تخت منبر بود.
رستم بود! نه! نبود! رستم بود و رستم نبود! رستم فرخزاد بود به گمانم!رستم فرخزاد بر خاک پشته ی تاریک.پهلو، دریده.سپاه، گریخته. پر تاوس از قلمدان زر برگرفت و در زعفران نهاد. آخرین نگاه خویش بر آخرین سپیده دم تیسفون دوخت و پر بر ابریشم خام گردید:
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
بپوشد از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند ازبر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سردرفش
برنجد یکی دیگری برخورد
به داد و به بخشش همی ننگرد
ز پیمان بگردند واز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر همچنین چاره گر
شود بنده بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
...
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
همه دل پر از خون شود روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر
همان زشت شد خوب و شد خوب زشت
نشد راه دوزخ پدید از بهشت
شاید هم کنار بازار تازیانه فروشان شیراز بود. بوی اشک و عطر فراق می آمد. حافظ و سنایی و جمال اصفهانی و سیف فرغانی و ناصر خسرو و... شاید خیلی های دیگر.... زیر درخت بیدی ، کنار جویی نشسته بودند. تار و تنبوری نبودو تنها آواز غریب نی لبکی آبی از میان آب های دور شنیده می شد. نمای میدان آزادی هم پیدا بود که دود سیاهی بر بالای آن تنوره می کشید. شکل های غریبی می ساخت: عروسک های پارچه ای بی دست و پا! شتران جوان ترس زده! باغ های در شکسته! سگان گر و هار! های و هوی و غوغای سگان نیز شنیده می شد. عو عوی بی امانی که به زوزه ی گرگ های خاکستری می مانست. باد روزنامه های پاره پاره را به هر سو می کشاند. شاعران، با هم، چونان همسرایان تراژدی های یونان باستان می خواندند. دم می گرفتند و صداشان آن طور که دیگران می گفتند تا تپه های اوین هم می رسیده است... و چندین هزار سرخ پوش: رویشان سرخ، مویشان سرخ، اسبشان سرخ، دستشان سرخ، بخار دهن هایشان سرخ، پیراهن های بی یقه شان سرخ. دستارشان اما سیاه و کفن هایشان هم سیاه، هروله کشان به سوی خرابه های ری می دویدند؛ با شمع و کارد تا اینان را شمع آجین یا نمی دانم شاید کارد آجین کنند. اما اینان گویی در جهان دیگری هستند. می خواندند و صداشان نه تنها آن سوی تپه های اوین که در دامنه های البرز و تفتان و حتا برخی گواهان راستگوی روایت کرده اند که آن سوی جیحون هم شنیده می شده است.
سنایی رفته بود بالای خاکریز. باد کراواتش را انداخته بود روی شانه اش و کراوات سرخش روی کت تابستانی سپیدش خیلی زیبا بود. من عطر توتون های پیپش را خیلی دوست داشتم. از آن سوی تیر می انداختند. یکی نعره زد: این سناییک شاعر است. بزنیدش!
آن یکی گفت: خونش حلال و زندگیش حرام است این مرتد. سنگش بزنید!
فریادها بالا گرفت و چونان گردبادی با غباری زرد بر آسمان رفت. غباری که بوی تند لاشه می داد. در میان غبار، کفن های پاره پاره به هر سو می دویدند و خنده های خشکشان به گوش می رسد. از دهان کفن ها، آهک و زرنیخ بر خاک پشته های تاریک می ریخت: زندیق!ملحد! کافر!مرتد!قرمطی! قرمطی است. بگیریدش. سیصد تازیانه اش بزنید! بزنیدش!
پاره های پیراهن سنایی در آسمان می گردید و آواز می خواند:
ای خداوندان مال! الاعتبار الاعتبار!
ای خداخوانان قال! الاعتذار الاعتذار!
پيش از آن کاين جان عذرآور فرومی‌رد ز نطق
پيش از آن کان چشم عبرت‌بين فروماند ز کار
پند گيريد ای سياهی‌تان گرفته جای پند!
عذر آريد ای سپيدی‌تان دميده بر عذار!
پرده‌تان از پيش دل برداشت صبح رستخيز
پنبه‌تان از گوش بيرون کرد گشت روزگار
در فريب‌آباد گيتی چند بايد داشت حرص
چشم‌تان چون چشم نرگس، دست چون دست چنار
از جهان نفس بگريزيد تا در کوی عقل
آنچه غم بوده است گردد مر شما را غم‌گسار
در جهان، شاهان بسی بودند گز گردون ملک
تيرشان پروين گسل بود و سنان جوز افگار
بنگريد اکنون نبات‌النعش‌وار، از دست مرگ
نيزه‌هاشان شاخ‌شاخ و تيرهاشان پارپار
می‌نبينيد آن سفيهانی که ترکی کرده‌اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ايشان تنگ و تار
ننگ نايد مر شما را زين سگان پرفساد؟
دل نگيرد مرشما را، زين خران بی‌فسار؟
اندرين زندان برين دندان‌زنان سگ‌صفت
روزکی چند، ای ستم‌کش! صبر کن، دندان فشار
تا ببينی روی آن مردم‌کشان چون زعفران
تا ببينی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار
از دروازه ی یمگان که می گذشتی، بازار بود . بازار چه؟ بازار طناب فروشان. تمام شهر بازار بود. تمام شهر،حجره و دکان و دالان و سرا و راسته وجلوخان و قیصریه و خانبارو تیمچه ی طناب فروشان بود.قمه و قداره و چاقو.دشنه و دشنام هم می فروختند.رندانی عیار اما حتا در تالار آیینه و نارنجستان و عمارت بادگیر و حوضخانه و تالار الماس و بگیر و بیا... تاکجا! تا حوالی سرخه حصار و نیاوران و دوشان تپه و همین طور بگیر و بیا تا.... کاغذ پرانده اند. شب نامه!! شب نامه کرده اند، که خنجر می زنیم! که یادمان نمی رود. فراموش نمی کنیم! بله!همین تایی چند از رندان عیار! از آنان که می دانید، بر دیوار کاروانسرای ارساسیا به خطی غریب که جاسوسان پادشاه ماضی مقرمطش خواندی،نوشته بودند:
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
مور و مار و ملخ، دیو و غول و دوالپا بود که از در و دیوار یمگان بالا می آمد و چونان دریایی از قیر سیاه به هر سوی لب پر می زد. سیاهی همین طور از پیشاور و پغمان و قندهار بالا می آمد. بت های بودا را می خورد. باغ های هرات و قندهار را می خورد. بلخ و معبد نوبهار را می خورد. همین طور بگیر و بیا! کجا تا کجا! از بلخ تا باب الطاق.باغ ها و راغ ها همه سیاه. زنبق بود اما زنبق سیاه . اقاقیا بود، آن هم سیاه.سرو. سیاه. صنوبر. سیاه.در و دیوار باغ ها، شال کشمیر سیاه. مخمل سیاه و یک علم با چند تا یاقوت سیاه و زمرد سیاه. آواره ی یمگان. غریب یمگان. تبعیدی یمگان اما در خانه ی آتش گرفته اش میان شعله ها نشسته بود. قلم بر کاغذ می گردید و ما صدای غژغژ آن را کنار همین خرابه های ری می شنیدیم. انگار همین جا بود . بود؟ بود و هست. هست و هنوز هست. هستاهست:
چاکر نان پاره گشت فضل و ادب
علم به مکر و به رزق معجون شد
زهد و عدالت سفال گشت و حجر
جهل و سفه زرّ و درّ مکنون شد
فعل همه جور گشت و مکر و جفا
قول همه رزق و وعده افسون شد
ملک جهان گر به دست دیوان بُد
باز کنون حال‌ها همیدون شد
سر به فلک برکشید بی‌خردی
مردمی و سروری در آهون شد
و شگفتا که صدا در صدا انداخته،همنوازی دف و تنبور، کسی دیگر همین سخن را به گونه ای دیگرباز می خواند؛ هم چنانکه مشتی اوباش از فقیهان سیم گرفته بودند و سنگش می زدند. و برای ما اما،چوپان کوری که گله هایش را باد برده بود، می گفت که این صدای نزار قهستانی بوده بوده بوده است:
جهان خراب شد از عالمان وقف تراش
برو نزاری و جز در لباس جهل مباش
در اين مزارع دنيا به هرزه دانه‌ی عمر
به اعتماد بر اندر زمين شوره‌ مپاش
خرد به وعظ منافق چه التفات کند
طبيب عقل به بيهوش کی دهد خشخاش؟
فساد و منکر اهل صلاح تا حدی است
که آفرين و ثنا واجب است بر اوباش
ز درس فقه چه آموختند جز سالوس؟
ز علم و فضل چه اندوختند جز پرخاش؟
ز دوک پيره زنان می‌دهد ترازِ لباس
ز شام بی‌پدران می‌نهد وجوه معاش

*

مغولی با گیسوان نبافته. در بی پنج شنبه ترین هفته ی آن پاییز نمی دانم چند هزار ساله. در بلوار عاشقان نیشابور سوار بر یک لندرور سبز می گذشت. سری بریده روی صندلی کنار راننده بود. با لبخندی غریب بر لب . پرسید: خیلی باید ببخشید آقا. شما می دانید خانه ی آقای عطار کجاست؟ گیس بریده ی زنی را به آیینه ماشینش آویزان کرده بود. لبخندی آرام زد و دور شد. جن. جن های بسیار. با سم های گرد . ناخن هایی سیاه و بلند، گیسوانی سپید و دراز. ورجه ورجه کنان و غیه کشان جلوی ماشین ها را می گرفتند. دهان مسافران را بو می کردند. دستانشان را بو می کردند. چشمانشان را بو می کردند.عطا ملک جوینی، را مغولی شمشیر بر گردن نهاده بود. وی با دهانی دوخته . چشمانی دوخته. ریشی پر از خون. بر یک کرسی ایستاده بود.کلمات چونان قطره های زر ناب، از دهانش بر خاک می چکید: هر مزدوری، دستوری. هر مزوری، وزیری. هر مدبری، دبیری. هر مستوفی، مستوفیی. هر مسرفی، مشرفی. هر شیطانی ، نایب دیوانی. هر کون خری، سر صدری. هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی. هر فراشی، صاحب دورباشی. هر جافی، کافی. هر حسی، کسی. هر خسیسی، رییس. هر غادری، قادری. هر دستاربندی، بزرگوار دانشمندی....هر آزادی ، بی زادی. هر رادی، مردودی...
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به مالش دادند
پشت هنر آن روز شکستست درست
کین بی هنران پشت به بالش دادند
جمال‌الدین اصفهانی رفت بالای درخت بید. بید مجنون بود.بر شاخه هایش پیراهن های پاره پاره در باد می رقصید. ایستاد بالای درخت. در باد. در نور. مردم ایستاده بودند به تماشا. صورت نداشتند اما. چشم نداشتند اما. گوش نداشتنداما. دهان نداشتند اما. اما زبان داشتند. مانند مار. یا شلاق. دراز . سیاه. و دم داشتند. کژ. بلند و کژ. مانند کژدم. و خود را هی نیش می زدند. جمال دستانش را گشود. انگار دریا بازو می گشود. انگار بال بود. بال گشود. بالا بلند . پر پهنا. بانگ برکشید. اما گویی زبان نداشت. هوا بود یا نور که از دهانش می ریخت:
الحذر ای غافلان زین وحشت اباد الحذر
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن، وین آبهای ناگوار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشا
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی آشکار
امن در وی مستحیل و عقل در وی ناامید
کام در وی نادر و صحّت در او ناپایدار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
از تو می‌گویند هر روزی دریغا جور دی
وز تو می‌گویند هر سالی دریغا ظلم پار
برابر بازار کاه فروشان شیراز بود . شاید. بله! بازار کاه فروشان شیراز بود یا بلخ!امیر مبارزالدین به نماز ایستاده بود.شمشیر مرصع، نقره کار با تیخ هندی و قبضه ی یمنی. نقش الله اکبر و یا قاصم الجبارین بالاتر از سجاده نشسته بود. این سوی سجاده. قاب قدح . بلور بارفتن. پر از سنگ. نه بزرگ تر از تخم قناری. حد رجم. هفتاد و دوبار بر گرد قاب قدح نوشته بود به زر و زعفران. آن سوی سجاده اما قاب قدح. بلور بارفتن. تازیانه در آب. هشتاد تازیانه. حد خمر. هفتاد و دو بار بر گرد قاب قدح. به نقره ی خام و زعفران. تازیانه ای بر کمر داشت. تازیانه ای در دست داشت. تازیانه ای بر سجاده داشت. تازیانه ای بر دندان داشت. تازیانه ای بر سر پیچیده بود. همه از چرم خام سگان تازی. هفتاد و هفت رشته بافته به هم. گویا. چند نفر را نقره کوب و خنجر آجین کرده بودند و توی مصلا می گرداندند. هاله ای نور گرد سرش می گردید. سبز! ریشش سبز. مویش سبز. شالش سبز. عبایش سبز. قبای شمسه اش سبز. بنزش اما سیاه. سیاه سیاه بود بنزش. چندین هزار موش و گربه با دم و گوش آتش گرفته در بیابان های بین کرمان و شیراز می دویدند و جیغ می کشیدند و هر کدامشان سعی می کرد جایی برای خود در محراب مسجدی عجیب پیدا کند. امیر مبارزالدین اما نمی دانم موش بود یا گربه. صورتش موش و پنجه هایش گربه بود و به نماز ایستاده بود . مصحف کریم در برابرش بر سجاده ی ترمه و ملیله دوزی شده. درویشی دیده بود که همان دم، نماز خود را شکست و برخاست وچندین سر به شمشیر چون گوی غلطان بر خاک افکند و....رکوع . الله اکبر! شمشیرش سبز.سبز سبز سبز!
از تنگه الله اکبر تا گلگشت مصلی، همین طور آدم بود که می رفت سمت خرابه های ری. علم و کتل نداشتند. اما از آسمان بر سر و روی و مویشان خاکستر می بارید و تکه پاره های ماه بود که شعله ور بود و بر یال و کاکل آدم و اسب می ریخت و می خواندند. به درد!:
سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی
دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی
من می گریستم. گلو نداشتم. دهان نداشتم. چشم نداشتم. تلخ می گریستم. گورستان بود. خیابان ها گورستان بود. کوچه ها گورستان بود. درخت ها پر از گورهای موریانه زده. خانه ها، مزار هایی کهنه پر از اسکلت های خمیده که خوره خورده بودشان. تنها زخمی بر تنشان دیده می شد. ناسور. در گورستان می دویدم. گورهایی با دهان های گشوده و مردگانی پوک با نوارهای سبز و سیاه بر پیشانی! وحفره ا ی سیاه بر صورت. سیاه. پر از غباری بنفش. یا زرد. نه! زرد هم نبود. بنفش هم نبود. رنگ یک هیچ عجیب .
زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست
ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم
کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی
بوی جوی مولیان و یاد یار مهربان و ریگ آموی و درشتی های او و اشک و بغضی هزار ساله و آن وقت یکی از آن میانه بانگ بر می داشت:
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

**

سال اما چه سالی بود نمی دانم. سال وبایی بود؟ سال قحطی بود؟ سال طاعون بود؟ سال کفتار بود؟ سال کرکس بود یا سال شصت یا شصت و هفت؟تالار تالار آیینه بود گمانم.حوالی چاه صاحب الزمان بود گویا. شازده تازه شاش اش کف کرده بود.و همین شد که پا توی چارده نگذاشته نیمه شبی رفته بود اتاق انیس الدوله، خواهر زاده خویش. و همین شد که طفلک را که هشت بهار بیشتر ندیده بود، دمدمای سپیده، در طشتی از خون پای بوته های نسترن، توی همین باغ قناری خاکش کردند و این تازه اول کار بود. و حوالی همین موقع بود که شازده از شکار برگشته و برنو نقره کار بلژیکی در دست و بره آهو غرق در خون. غضب کرده بود. شازده غضب کرده بود.نواب والا غضب کرده بود. ملا باشی غضب کرده بود. میر غضب هم غضب کرده بود . شازده بود که می غرید و به میرزا و ملا و اتابک دشنام می داد: ای زن قحبه ها. پس شما کدام گوری بودید؟ راه می رفت و دشنام می داد شازده. گفته بودندش که رعیت بسیار آمده به سلام. شکایت دارند از والی خراسان!شکایت دارند...
_ رعیت غلط کرده. رعیت گه خورده.حالا چه وقت شکایت است. ببرید زبان هایشان را! من ذوالفقار حسین بر کمر دارم.من کمربسته ی حضرت ابوالفضلم. می دهم به قناره شان بکشند. اگر بابایم گله گله رعیت بر تشت خون می نشانید، من اما. به توپ می بندمتان. بر نیزه می نشانمتان.نقره داغتان می کنم.
اگر جدم کاسه کاسه تخم چشم از کاسه خانه ی چشمتان در آورد و مناره مناره از کله هاتان طاق نصرت بست تا در زیر بارانی از خون وارد نیشابور شود، من می دهم در باغ شاه در دیگ های نذری کله ی زنازادگانتان را بجوشانند. رگ بران است. باغ فین را باغ رگ بران می کنم.باغ ملی را باغ رگ بران می کنم. باغ شاه را باغ رگ بران می کنم.سر تاسر خاوران را گلزار خون و باغ رگ بران می کنم.
شازده غضب کرده بود. غضب کرده بودکه کبوتر طوقی محبوبش را کدام خاین خانگی زهر داده بود.داده بود شمشال و نقاره بزنند.ترکه های نسترن را در حوضخانه توی آب خیسانده بودند. ربابه و چهل تا کنیز و ندیم دیگر را قطار کرده بودند و ترکه می زدند. میرزا ابراهیم نوبت چی باشی اما داده بود یک اشرفی داده بودند لیلیا، دخترک مطرب ارمنی تا مقر بیاید که کار او بوده و....شازده، قمه از کمر میر غضب کشید. قمه چون مار از چله رمیده دمی در آسمان نیمه تاریک حوضخانه ی کاشی جهید. شازده گیس لیلیا را دور مچ پیچید. بر زمینش زد. میر غضب بر پایش نشست. شازده شمسه های سرخش را بر گردن او نهاد. آهوبره خوابید. آهوبره نگریست. آهو بره جیغ نکشید. آهوبره دست و پایی نزد. شازده. دست برد و پیراهنش را درید. قمه بر پستانش کشید. تنها آهی سیاه از گلوی لیلیا برخاست. سپس دشنه از میر غضب در دست شازده نهادند. دمی لیلیا را رها کرد.آهو بره کمر راست کرد. پا پس کشید. چشمانش را تا آنجا که می تونست گشود. شازده دو قدم پس نشست. آهو بره خیز برداشت و... به یکباره فرو افتاد. آهو بره بر پاشویه چرخید.آب فواره ها ی کاشی سرخ شد. شازده ترسخندی زد. پا پیش نهاد. محتاط . بر پشتش نشست. انگش در کاسه خانه ی چشم ها انداخت و سرش را بالا گرفت و دشنه بر گلویش کشید. گوشه های دامن شمسه پر از پشنگه های خون بود. دست های شازده پر از پشنگه های خون بود. سه تا قطره خون هم افتاده بود روی پرتره نیمه تمام شاه بابا و از گوشه لبانش انگاری می خواست بر خاک بچکد. سر آهو بره میان هندوانه ها ی محبوبی و چند تایی اناربر آب حوض می گردید. شازده نعره زد. رو به ربابه که سه تار در بغل بر تخت کرسی حوضخانه خشکش زده بود: بزن. بزن جانمان تازه شود. بزن جنده خانم! و ربابه زد.پنجه در رگ های تار زد. بر سینه ی تار. تار زد و خواند.در پرده ی اشک. در دستگاه آه.در مقام جامه دران:
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازه تر کن
بعد حوالی همین موقع. توفان بالا گرفت.
اول توفان پنجه در خاک و خاکستر زد.اول توفان پنجه در آتش و باروت و اخگر زد. اول توفان پنجه در غبار زد. غبار بالا گرفت. باد چرخید و چرخید. باد شد غبار. شد آتش باد. شد مارباد. شد تندر باد. و آدم و سگ و پیراهن و سمرقند و بخارا، هرات و نیشابور و مهنه و خرقان در هم پیچید.جهان و جان و جن و جنون، مجنون شد.
چندم گریه بود که ساعت روی بیست و پنج و هفتاد و دو دقیقه و نمی دانم چند ایستاده بود. هر چه بود حوالی همین موقع بود. گویی توفانی در راه باشد. تهران نبود یا بود هم نمیدانم. اما خرابه بود. خرابه های ری که نزدیک تهران است. یا ایوان در هم شکسته ی تیسفون. درفش هایی همه سبز. همه سرخ. همه سپید. همه بر خاک افتاده بود. بر خاک افتاده بود . آسمان پر از لاشخور. پر از کرکس. همه سبز. سپاهی از هم گسیخته به هر سو می گریخت. نعره ی آب بود شاید. گودگاه یک آسیاب؟ مرو؟ ماهوی سوری؟ نه! نه! این بار خودش بود. ری. ری بود. خرابه های ری که نزدیک تهران است. اما دشنه همان دشنه بود. دشنه. تهیگاه. قبای بنفش شاه. علم های سیاه!
رستم!؟ نه! رستم که نبود! رستم که به چاه نابرادر بود! چاه! چاه تیغ! چاه شمشیر! چاه خیانت! چاه دروغ! چاه نفرین!
بن چاه پر حربه و تيغ تيز
نبد جای مردی و جای گريز
بدريد پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
نه! رستم نبود! رستم بود و نبود! بود بود و نبود بود و همه چیز کور و کبود. چاه کبود. رستم، کبود. نابرادر، کبود. بود، کبود. کبود، کبود.
آهای! ........ آهای!.......
شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی!!!
آهای!......
سیمرغ قاف و رستم دستانم آرزوست!!!!
آهای!......
ای پریشانگوی مسكین ! پرده دیگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادردر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید
موید و گوید
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به كشتیهای موج بادبان را از كف
دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورده و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشكسته
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
توفان چون افعی سیاهی از چله برخاست و نیش در جان گل و گیاه و دفتر و کتاب وکبوتر و کلاغ زد. غوغا و غریو و جیغ برخاست. دامن گرفت و بر شد و بالا شد و بالا شد و بالاتر و چونان اقیانوسی سیاه و پریشان و دیوانه و مرگزده و خاموش، چونان هراس و ترس بر تمام زمین فرو نشست. آواری به بزرگی بی کرانگی.
سکوت....... خاموشی.... ظلمت...... بیابان در بیابان.... بیابانی بی کران. کران تا کران سیاهی... سکوت....
بعد سی سال یا سی هزار سال سکوت بود. بیابان در بیابان. کران تا کران.
بعد هم حوالی همین موقع بود که. تنها.
تنها جرقه ای. درخشه ای از آتش و نور در این سیاه بی کران ترکید. بالا رفت وبالا رفت و بالا رفت و هزار هزار کمانه کرد و هزار هزار رنگ شد و بارید:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد.

*

آفتاب زر!
نقاره! نقاره می زنند بر بام.
کرنای و نای و کوس و دهل
طبل و نرمه نای
سورنا و سنج و نی
نی نی نی!
نقاره می زنند!
آفتاب زر!
نقاره می زنند!
نقاره می زنند!

*

سبز باشید
پایان

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد