بخش دوم
به علت بیماری وضعف مفرطی که عارض به آذین شده، مدتی به باغی درشمال شهر منتقل میشود و هیجده روزی را در زیرزمین آنجا به استراحت میپردازد. روزها توسط نگهبان باغ که جوان آرامی ست درباغ گردش میکنند. "درپایان هم چند گل سرخ دیرشکفته میچیند و به دستم میدهد که به اتاقم برگردم."
نویسنده، شعر بلندی سروده و دراین دفتر آورده با نام "رؤیا" که اینگونه شروع میشود:
مرا باری چه افتاده است، آیا خواب می بینم،
فریب دیو آیا می زند راهم؟
و یا دادار خیرالماکرین می آزماید بنده ی خود را؟ - نمی دانم.
در سلول من باز است
و من، قد برکشیده تا به سقف، ایستاده ام درانتظاری گنگ
یکی درگوش من گوید: "برو!" – این کیست؟
چرا درچشم پیدا نیست؟
... ... ...
دراین شک نیست، ما ساده دلان بر خطا رفته،
نه برکام دل خود ازمسیر کاروان چندی جدا مانده،
ازاین خاکیم و باهم میهنان خود شریک راحت و رنجیم.
سخن ناچار هم ازانقلاب است و ازایران درضمیرما.
گره خورده است با هم سرنوشت میهن و اسلام،
اگرخواهیم و گرنه، می دهد پیوندتان با رهبر و با توده های پیرو رهبر.
ازاین رو – بگذریم از هرچه دیگر – حس میهن دوستی گوید
که تنها کارما یاری به پیروزی نیروهای اسلامی است؛
زهی این دم! چه خوش واداده ام، آسوده ام، گسترده ام، هستم.
و اینک ازبرم پرمیگشاید یک کبوتر، بال و پر چون قیر.
و میبینم که بالا میرود چالاک، بی پروا؛ معلق زن،
بدان امید تا خود را رساند، - هرچه بادا باد! –
به نزهتگاه صبح جاودان، پیش کبوترهای رام بال و پر پاکیزه تر ازبرف ...
چه میگوئی؟ توانش هست، آیا؟ - من نمیدانم. خدا داناست!
دوشنبه 12/10/1362
به آذین، دراین سروده هرآنچه که نمیخواسته بگوید، اعتراف کرده است. خالی شدنش سالی نمیکشد. و ریزش، حاجت به شکافتن نیست.
دریک ملاقات خانوادگی در دبیرستان قدس – دبستان ایران و سویس سابق درخیابان کاخ جنوبی -، آمده است :
" ... ... پس از احوالپرسی ها، من درباره ی اسلام و انقلاب داد سخن دادم ... ... دختر بزرگم، که سرشتی ساده و راست دارد پرسید : این گرایش به اسلام چرا تنها پس از دستگیری و زندان به شما ها دست میدهد؟ خودتان تعجب نمیکنید"
از پاسخ پدر که همه اش شعار است و باسمه ای، " ... اشک برنگاه روشنش کشیده شد."، نقاب ها کنارمیرود وفاجعۀ غفلت وچیرگی هیاهوهای خانمانسوز زمانه. زمانش رسیده تا حقیقت، سیمای خود را ازپرده بیرون افکند. ومیاندازد.
اشکِ دختر، ازدردِ سقوط است که بر چشمان تیز و آگاهش نشسته. و اثرشکنجه ها و تباه شدن پدر درپیرانه سری! فرو
ریختن رنگ و لعاب ازچهرۀ آشفتۀ فرهنگِ آرمان های مسلط !
نویسنده، با اسم بازجوی خود آشنا میشنود. همان بچه شاطر جنوب شهری و دانشجوی حقوق. چهره اش را هم میبیند.
اسم ش "عبدالله ناصر حسینی" ست. درشهریور 1363به زندان اوین منتقل میشود . "حجری" را میبیند : "حجری از افسران زندانی زمان شاه. او را درسال 40 درزندان قصر، میشناسم و همواره به چشمم شایسته و بزرگوار بوده است. ... ... مردی با ریش کوتاه دو رنگ و ته لهجۀ شیرین آذری خود را معرفی میکند. آه! انوشیروان ابراهیمی است که یک بار شش سال پیش دربرلن دیده ام – یاد [برادرش] دوست جوانمرگم فریدون که در 1325 درتبریز، پس از ورود ارتش شاه، با عنوان ، "دادستان کل آذربایجان" دستگیر و زندانی و سپس به دارآویخته شد. یادش گرامی باد."
نویسنده ازمشاهده، پسر بچه ای ده یازده ساله درلباس زندانبانی، بادلی دردناک، از آخرعاقبت حرفه ای او یاد میکند:
" چشمم به پسربچه ای ده یازده ساله ای ازفرزندان زندانبانی می افتاد که با اونیفورم پاسداری و سرو روی بسیار جدی مراقب رفتارکودکان دیدارکننده بود. و من دلم می آشفت و براین پسرک ها میسوخت. ازاین تمرین زندانبانی، جانشان چه کبره ی زشتی خواهد بست.»
درمهرماه 1364 در ساختمان آسایشگاه، به اتاقی که هم اندیشان حزبی در آن جمعند منتقل میشود. طبیعی ست که از دیدار دوستان شاد است. " قرار بران نهاده میشود ... پس ازشام، یکی از دوستان درباره ی بعضی مسائل علمی و سیاسی خاطرات خود سخنرانی کند ... درواقع نظر بیش ازهمه به داستان کمتر شنیده ی حوادثی است که گروه کوچک بازمانده از نخستین دسته ی افسران توده ای که خود بازیگران آن بوده اند. ... من درباره ی شعر فارسی میگویم. دو سه تن دیگر درزمینه ی اقتصاد، الکترونیک یا ژنتیک گیاهان داد سخن میدهند ... ... پورهرمزان از فاجعۀ غافلگیری و کشتارافسران لشکر خراسان درمراوه تپه ی گرگان سخن میگوید. رصدی – افسرتوپخانه - درگیری فدائیان دموکرات آذربایجان را درکوههای برف پوش زنجان با تفنگداران خان ذوالفقاری بازگو میکند و مسعود اخگر – ستوان دوم پیشین شهربانی – جریان فرار اعضای زندانی کمیته ی مرکزی حزب از زندان قصر در زمان رزم آرا را شرح میدهد. افسوس ... ... ... که نتوانسته ام یادداشت بردارم. قلم وکاغذ برای نوشتن به ما نمیدهند ..."
به آذین، با اندوه تأسف فراوان از شور آرمانی و شتاب و شکست های آن جمع یاد میکند.
" آه، ایران! ایران گل و بلبل و خون و لجن درتابش آفتاب، وآبی بیکرانِ آسمان! چه زایندگی است دراین آب و خاک برگزیده ی سرنوشت و چه تاب و تحملی است و چه نیروئی است، در پروردگان سخت کوش جانش ... ... از غرور پیروزی بیشتر درهراسم تا از تلخی های شکست."
آمدن موسوی اردبیلی به زندان و ملاقات با به آذین با وعده های توخالی، که نویسنده به آن دیدار اشاره ای گذرا دارد.
پس از نوروزسال 1366 به آموزشگاه منتقل میشود. دراین بند است که پسرش کاوه، سال هاست زندانی ست.
چند روز بعد زندانی را به بازداشتگاه توحید میبرند. باوجود چشم بند بازجورا از صدایش میشناسد. میگوید:
"خود را با او دریک سنگر میدانم. بی پرده بگویم هیچ چیز ازآنچه او برمن روا داشته ازیادم نرفته است ... ... در یگانگی و یکپارچگی مردم شکاف انداخته اند. اما این شکاف درمن نیست. به پاس انقلاب ضدامپریالیستی و مردمی ایران .... هرچه را که ازاین دست دیده و شنیده ... واپس میزنم. میگذرم."
بازجو، باز از زندانی میخواهد که با دستگاه همکاری کند. نوشته ای را آماده کرده به بازجو میدهد. بعد ازمطالعه پس میدهد ومیگوید ببر تکمیل کن.
"ماه رمضان است و من روزه دار." باز اصرار درهمکاری قلمی. که به جائی نمیرسد.
روزی که برای تنظیم وکالتنامه به زندان اوین برده شده، شخصی که خود را رئیس شعبه ی پنجم معرفی میکند، میگوید که "گروهی دست اندرکار تهیه ی مطالب تئوری مارکسیسم و ترجمه شان ازمتن های اصلی هستند برای استفاده حوزه علمیه قم " و سپس از همکاری دراین باره، از کیانوری، گلاویژ، کیهان، قائم پناه و طبری، اسم میبرد. به آذین جواب میدهد نه.
درنهم مهرماه 1366 " برای نخستین بار پس از نزدیک به پنج سال" به خانه اش میبرند. با خانواده اش ملاقات میکند.
دو ماه بعد، در سال روز تولد هفتاد و سه سالگی اش، از زندان شهر به خانه ای درشمال تهران منتقل میشود. خانه ای که احسان طبری هم در ان خانه زندانی ست.
"بااجازه "برادران" به دیدن طبری رفتم. پیر و شکسته است. دست راستش براثرسکته رخوتی دارد و زبانش کمی کند است وگوشش سنگین. میگویند همسرش آذر سرطان دارد و نمیتواند به دیدنش بیاید. خود او را گاه به خانه میبرند تا دیداری با آذر داشته باشد."
سه روز بعد، به آذین را میبرند جایی که با پسرش کاوه دیدار میکند. "غافلگیر و سخت شاد شدم درآغوشش گرفتم با بوسه های گرم و پی درپی."
بعد از کلنجار رفتن با نمایندۀ قانون، درباره آزادی اش با نوشتن نامه ای با این مضمون، "
"اعلان میکنم که درصورت آزادی، همانگونه که پیش ازاین کاری به زیان کشور و مردم و انقلاب اسلامی انجام نداده ام بازهرگز انجام ندهم."
طبری، برای عمل به بیمارستان منتقل میشود. کژراهه منتشر شده است. به آذین میگوید: "سرگرم خواندنش هستم. خواندنی سخت دل آشوب. تصویر زشت و سراپا آلوده ای ازرهبران حزب، به ویژه درسال های اقامت شان درشوروی و اروپای خاوری میدهد. اما خود را همیشه و درهمه چیزکنار میگیرد. گوئی که خودش ازآنها نبوده و با آنها همکار و همدست نبوده است."
نقدی، درست بر کتابی آلوده، که عنوان گویایش درپیشانی، کژراهه ها و کژاندیشی ها را دارد و ثبت کرده است. آیندۀ تاریخ اجتماعی، درمحک وجدان زمانه، نادرستیهای بفرمودۀ آن متن را عریان خواهد کرد وسهم بزرگِ پایوران امنیتی، درنگارش این دفتر، معلوم خواهد شد.
طبری را به رزنامه کیهان میبرند برای مصاحبه. " دیروز صبح طبری را به روزنامه کیهان بردند برای مصاحبه درباره ی هنر و افاضاتی ازاین دست محمدی به من هم پیشنهاد کرد که همراهشان بروم. نخواستم. حرفی برای گفتن ندارم. بااین حضرات زبانم کار نمیکند."
مسافرت ییلاقی، و چه دست و دلبازی میکنند این برادران زندانبابان که زندانی ها را به گردش ومسافرت میبرند. "چهارشنبه نهم اردیبهشت 1367 دیروز نیم ساعت مانده به ظهر به عزم ساری حرکت کردیم. ازجاده هراز. من با سه تن از "برادران" دریک ماشین بودم و طبری با سه تن دیگر درماشین دیگر...." این پذیرائی و اقامت دریک باغ بزرگی با انبوه درختان نارنج و پرتقال مربوط به سپاه پاسداران، به چه منطوری ست درپرده ابهام میماند. به آذین خود اعتراف میکند که : "درباره این سفر بیست و سه روزه رفتن به ساری و برگشتن به جای سابق حود، هرچه فکر میکنم علتی نمی یابم . شاید برای آن بوده است که طبری دیداری از شهرزادگاه خود بکند."
مصاحبه طبری با کیهان چاپ شده، به آذین میخواند و متأسف میشود : "این مرد در ژرفای دل و اندیشه به هیچ چیز ایمان ندارد. به هیچ کس و هیچ چیز وفاداری نمی شناسد. در سرشت اوست که درآشوب جریان ها و نیروهای متضاد خود را و موقعیت نمایان و رفاه ممتاز خودرا حفظ کند."
در دوازدهم تیرماه 67 با پسرش کاوه ملاقات میکند. با اجازه زندانبانان. دوشب و یک روزرا باهم درزندان میگذرانند. واین زمانی ست که کاوه، پنج سال و نیم است که درزندان به سرمیبرد.
به آذین را چند بار درلوناپارک به دیدن خانواده اش میبردند. چرا لوناپارک معلوم نیست. تصمیم با زندانبانان است، از سرمهربانی و عطوفت اسلامی !
مسافرت هوائی به مشهد با طبری زیر نظر سه تن از برادران زندانبان. زیارت حرم و نماز و دیدار از موزه استان قدس رضوی و زیارت آرامگاه فردوسی وگردش درشهر و پذیرائی پس از چندروز به تهران برمیگردند. به آذین تمام موجودی بانکی خود را به حساب بازسازی خرمشهر و سیل زدگان سیستان میپردازد.
" یکشنبه دهم اردیبهشت 68 - امروز در روزنامه اطلاعات خبر درگذشت احسان طبری را خواندم. ... خوش برخورد و خوش گفتار، دارای ذهنی کنجکاو حافظه ای نیرومند و دانسته های وسیع. بسیار می خواند و بسیار مینوشت. سبکی روشن و رسا داشت. اندوحته ی بزرگی از واژه های نوساخته ی خوش تراش از خود به جا گذاشت و افسوس! با بار سنگینی ازخودخواهی و دو رویی و ناراستی رفت."
به آذین، در سوم بهمن ماه 1369توسط زندانبانش به نام غیاثی به خانه اش رسانده میشود. نمیگوید آزاد شده ای ولی میگوید : «هرقدر که بخواهم میتوانم درخانه ام بمانم."
"بار دیگر واین بار" به پایان میرسد. خاطرات زندانِ به آذین بسته میشود. به آذینِ معلم . معلمی نویسنده و مترجم که در پیرانه سر بهای سنگینِ دگراندیشی را پرداخت. مردی ازگرانقدرهای ادبیات ایران درسخت ترین سال های دگرگونی و تحول – ازدوران رضاشاه تا سال هایِ سیاه و خونین حکومت فقهاء – با کوله باری از تجربه ها. اما آنچه دراین بستر پرتلاطم درخشندگی دارد و فراموش نشده و نخواهد شد حرمتِ ادای دین به این خادم فرهنگ است از حق بزرگی که گردن چندین نسل از جوانان کشور دارد. شخصاً، صرفنطرازباورهای سیاسی به حرمت فضل وکمال ادبی احترامش را برخود واجب میدانم. یادش گرامی باد.
حسن خُتام این گفتار را با خاطرۀ زنده یاد محمد مختاری میبندم، که بجا گفت :
"تُف کرده است دنیا دراین گوشه خراب / و شیبِ فاضلاب های هستی انگار / اینجا پایان گرفته است."
بخش اول