پاره ای از سوال ها تکراری است و بخودی خود در پاسخ سوال های دیگر به آن ها پاسخ داده شده و من از تکرار آن ها خودداری کردهام.
ابتدا باید گفت روشنفکر ترکیب دو واژه ی فکر و روشن نیست. همان گونه که در پایین خواهیم دید شماری از روشنفکران در حقیقت روشنفکر نیستند. روشنفکر (انتلکتوال) آدمی است که در تحلیل و شناخت از عقل خود بهره می گیرد. یعنی روشنفکری (انتلکتوآلیته) مساوی است با عقلانیت.
تاکید برعقل در هویت روشنفکر پی آمد والا و منزه و کامل دانستن عقل است. پس روشنفکر، که عقل را منزه و غیر قابل انتقاد می داند از انتقاد به خودش، که حامل عقل است، ناتوان می شود و به کلیت گرایی عقل تن می دهد. علاقه ی روشنفکر به جامعه شناسی و هراس او از روانشناسی نیز از کلیت گرایی عقل بر می خیزد زیرا جامعه شناسی، دستکم در بررسی تحول اجتماعی، متعرض کلیت گرایی عقل نمی شود؛ اما روانشناسی، که تفردها و جزئیت ها را می کاود، به سلطه ی کلیت گرایی عقل پایان می دهد.
گرایش روشنفکر به جامعه شناسی را در ستایش کلاسیک ها (مارکس و دیگران) از بالزاک نیز می توان دید. بالزاک به تحولات اجتماعی و ساختاری علاقمند بود و مسائل اخلاقی را چونان پی آمدهای این تحولات بررسی می کرد. او آشکارا کاراکتر های رمان خود را با نام بورژوا، اشراف، حتا اشراف شهرستانی یا اشراف پاریسی می شناساند. {چالش درونی میان عشق و سنت که در رمان زنبق دره به مرگ دردناک مادام دو مورسو می انجامد و سازش میان عشق و سنت در رمان آرزوهای برباد رفته، جزئی از نقد تحول اجتماعی در نگرش جامعه شناختی بالزاک هستند." برعکس بالزاک، داستایوسکی روانشناسی و اخلاق را در کاراکتر های خود بطور مستقل بررسی می کند. به عنوان مثال تحولات عاطفی و تنش ها و اغتشاش های روحی میتیاس یا گروشنکا در رمان برادران کارامازوف ریشه در ژرفای ناپیدای درون آن ها دارد.قهرمان داستایفسکی بافتی از مجموعهی بافت ها یعنی جزئی از یک واحد جامعه شناختی نیست. رویکرد به روانشناسی که در دهه های پایانی قرن نوزدهم آغاز می شود در دهه های پایانی قرن بیستم تکامل می یابد و به چالش ایدئولوژیکی چونان
عرصه ی اصلی مناسبات اجتماعی پایان می دهد.
تغییرات درونی و اندیشه ای و نگرشی (تغییرات مذهبی و سیاسی) خود داستایفسکی نیز پی آمد تحول اجتماعی نبود. نقد روانشناسانه در واقع به نقد جامعه شناسانه ژرفا می بخشد و با نقد جهان درونی فرد به بنیاد حسی اندیشه ی آزاد می رسد.
نقد جهان درونی در آلمان با شوپنهاور، نیچه و سپس فروید گشوده شد. این مسیرِ حرکتِ روانشناسانه به موازات مسیر دیگری تکامل یافت که عقل-محور بود و می توان آن را مسیر هگلیِ تکوین روشنفکری نامید، و مارکسیسم یکی از فرایند های آن است. اما جریان روانشناسانه و درون گرا جریانی مغلوب بود و مورد بی مهری جریانِ غالب (عقل-محور) هگلی قرار داشت.
در میانه ی قرن گذشته، روشنفکران چپ متحول که مارکسیسم را با تحلیل های فرویدیستی می آمیختند، توسط دستگاه تبلیغاتی کومینفورمی منحرف شناخته شدند. چرا که آن ها بکمک روانشناسی بر تفسیر لنین از مارکس مهر باطل زدند و کلیت باوری ایدئولوژیکی را مورد تردید قرار دادند.
از این زمان روشنفکر یک هستیِ جامعه-روانشناختی (سوسیو-پسیکولوژیک) شد. و نتیجه ی این تحول، شناخت آزادی و تقدم آن بر همه ی کلیت-باوری ها بود.
نقش روانشناسی در تحلیل شخصیت و کیستی روشنفکر را من در نوشتاری که حدود چهارده سال پیش با نام "متافیزیک، دموکراسی و جامعه ی مدنی" منتشر شد، شرح داده ام. در آنجا نشان دادم که چگونه متافیزیک که در فلسفه به آسانی قابل رد بود، در روانشناسی، یعنی در روان فردی انسان غیر قابل رد شد. و با این تحول رسالت آتئیسم برای رد متافیزیک پایان یافت. درک این تحول، برای شناخت رابطه ی دموکراسی با متافیزیک در دوران ما اهمیت پایه ای دارد.
عقل-محوری سبب می شد که روشنفکر از کارکرد آزاد جهان درونی اش بهره ور نشود. اما عقل تنها در صورتی قابل اعتماد است که زیر کنترل و هدایت تجربه ی آزاد فرد باشد. روشنفکر عقل گرا نمی تواند دریابد که آگوست رنوار به یاری حس و امپرسیون های درونی، بیشتر از بسیاری از عقل گرایان در گسترش ایده ی آزادی موثر بود. پس روشنفکر باید عقل خود را زیر کنترل تجربه ی آزاد اش قراردهد. یعنی به گفته ی پوپر آن را انتقادی کند. به بیان دیگر بدون تجربه ی آزاد درونی و حسی، عقل گوهر مشکوکی است و می تواند از ایمان و خشونت سر در آورد.
برخی ویژگیهای بارز روشنفکر را چنین میتوان برشمرد:
1-روشنفکر مخالف وضع موجود (استاتوکو)، طرفدار تغییر و دارای نگرش انتقادی است. رابطه ی روشنفکر با تغییر، رابطه ای زیبایی شناختی است؛ یعنی به اصلاحات برنامه ای معینی ( که مصلحان اجتماعی را ارضاء می کند) محدود نمی ماند.
اما "روشنفکران انقلابی" این ویژگی را تنها تا برپایی انقلاب مورد نظرشان در خود دارند و پس از آن مدافع وضع موجود میشوند. زیرا انقلاب پس از مادی شدناش دیگر نه به تغییر، که به تثبیت نیاز دارد و خواست تغییر حتا بزهی بزرگ است و چه بسا با مجازات مرگ به آن پاسخ داده میشود.
2- روشنفکر دارای خرد انتقادی و استدلال متغیر است.
3- روشنفکر به مسائل و رویدادها حساسیت نشان میدهد. اما روشنفکران زیر سایهی دیکتاتوریهای چپ و راست این حساسیت را ازدست دادند و کم کم به چهرهی کارورزان فکری در آمدند و تا مرز ستایش از دیکتاتوریها پیشرفتند.
4- ویژگی دیگر روشنفکر، سانتیمانتالیسم روشنفکرانه است. یعنی زودرنجی و حساسیت. روشنفکر هرچند از آزادی مخالف اش دفاع می کند، همزیستی با او را تاب نمی آورد. این نقطه ضعف آنجا که به سازش نکردن با قدرت می انجامد، نقطه قوت است . ترم مخالف سانتیمانتالیسم روشنفکرانه، کاریریسم سیاسی و حزبی است. که بتدریج سانتیمانتالیسم را از بین می برد ولی روشنفکر را شیفته ی قدرت تشکیلاتی می کند.
سانتیمانتالیسم روشنفکرانه را می توان و باید با گسترش تماس با مردم و جامعه متعادل و کم زیان کرد.
5- روشنفکر در دفاع و مخالفت قاطع است. قاطعیت روشنفکر در دوران تاریخی معینی نقش پیشرو داشت اما اکنون دیگر نه تنها دفاع قاطع از حکومت استبدادی و اسلامی یک امر ارتجاعی است، دفاع صد در صد از مارکسیسم یا هر ایدئولوژی دیگری نیز پیشرفته نیست زیرا این همان عقل محوری است و تجربه آزاد را از کار می اندازد.
6- روشنفکر پایگاه اجتماعی دارد- پایگاه اجتماعی روشنفکر چپ جنبش کارگری است. در روند مدرن شدن روشنفکر چپ، پایگاه اجتماعی او تا اقشار میانی گسترده میشود. پایگاه اجتماعی روشنفکر راست سرمایهداری است و پایگاه اجتماعی روشنفکر مذهبی اقشار پائینی و میانی (خوردهبورژوازی) است که در روند مدرن شدن او به اقشار بورژوایی گسترش مییابد.
7- وساطت ایدئولوژیکی- روشنفکر در حقیقت واسطه ای است میان مردم از سویی و طرحی اجتماعی و عقلانی که در ذهن دارد و برای تحقق آن می کوشد. هدف وساطت او متقاعد کردن مردم به طرح اجتماعی و عقلانی مورد نظر او است. این وساطت میان روشنفکران چپ و راست و مذهبی در جامعه ی استبدادی مشترک است. در جامعه ی دموکراتیک، اما، با گسترش مشارکت سیاسی نیاز به این واسطگی سیاسی و ایدئولوژیکی از بین می رود. جایی که مردم بطور مستقیم سرنوشت خود را در حوزه های انتخاباتی رقم می زنند، وساطت روشنفکرانه زمینه ی مادی خود را از دست می دهد. پس این نقش واسطگی ریشه در مناسبات غیر دموکراتیک دارد. با این ترتیب سوسیالیسمی که پرچمداران آن روشنفکران باواسطه باشند، یک سوسیالیسم دموکراتیک نخواهد بود. سوسیالیسم دموکراتیک از درون جامعه ی استبدادی نمی جوشد این یک قانون تجربه شده و غیر قابل تردید است. زمینه ی رشد سوسیالیسم دموکراتیک همان دموکراسی بورژوایی است. و نفهمیدن این قانون مدرن تحول اجتماعی است که مبارزه ی ضدامپریالیستی را سطحی و قشری و ایمانی (دینخویانه) می کند.
پاسخ سوال دوم
نقش روشنفکر، روشنگری است. یعنی نقش روشنفکر، دادن و رساندن آگاهی است. همان گونه که یورگن هابرماس می گوید نقش روشنفکر و روشنگر در آغاز یگانه بود. بعدها اما نقش روشنفکر تغییر کرد و با تکوین قشر بندی طبقاتی، روشنفکر بیشتر متمایل به رساندن آگاهی در چارچوب معینی شد. یعنی عامل رساندن آگاهی بر اساس "هویت گروهی" شد. این نقش در آغاز با رساندن آگاهی های عام روشنگرانه تعارضی نداشت. زیرا کسی که رساننده ی آگاهی طبقاتی بود به آزادی های عمومی نیز احتیاج داشت و بر بستر و زمینه ی آن به شکوفایی می رسید. پس آن را نفی نمی کرد. بعدها اما آگاهی هویتی با آگاهی همگانی و عام متعارض شد. برای نشاندادن تعارض آگاهی طبقاتی با آگاهی های عمومی نگاه کنیم به آگاهی رسانی های حزب توده در دهه ی بیست و پس از آن. که از سویی به رشد آگاهی می پرداخت و رشد قابل توجهی به ذهنیت کارگران و جوانان بخشید، از سوی دیگر اما زمینه ی اندیشه ی آزاد را در کل جامعه به سهم خود از بین برد و ضربه ی مهلکی به سوسیالیسم زد.
نتیجه ای که از این تجربه می آموزیم این است که حزب توده چون با روند امبورژوازه شدن در جامعه موافق نبود، با آزادی های لیبرالی مخالفت می کرد. برعکس در دوره ی دیکتاتوری پهلوی ها باوجود این که آزادی های سیاسی سرکوب می شد، اما چون جامعه در حال بورژوایی شدن بود، آگاهی علیه دیکتاتوری نیز رشد می کرد.
آزادیخواهی و سوسیالیسم پی آمد تکامل روند امبورژوازه شدن در جامعه است. اهمیت روند بورژوایی شدن جامعه برای روشنفکر به اندازه ای است که روشنفکر جامعه ی عقب مانده از نظر اخلاق و آداب اجتماعی عقب مانده است. از لحاظ رشد عقلانیت و آداب اجتماعی میان بورژوازی و سوسیالیسم تفاوتی وجود ندارد. در جان شیفته ی رومن رولان "آنت" زنی سوسیالیست است که برعکس خواهرش "سیلوی" که یک تیپ خرده بورژوایی دارد، آشکارا از روند عقلانی و آداب بورژوایی عبور کرده است و از آن بهره گرفته است.
روشنفکری که با روند بورژوایی شدن مخالف است، آیا می تواند نقش آگاهی رسانی داشته باشد؟ آیا یک متعصب به دین یا یک فاناتیکِ ایدئولوژیک می تواند نقش آگاهی رساننده داشته باشد؟ چنین تصوری ریشه در نظرهای آل احمد در کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران دارد. آل احمد خود از تحلیل های تنگ نظرانه ی میم لام ایرانی تاثیر گرفته بود، ادبیاتی که فناتیک چپ را روشنفکر می داند. آل احمد به این قیاس در غلطید که اگر آن یکی روشنفکر است چرا این یکی نباشد؟ می توان پرسید آدم درس خوانده ای که فعالیت ذهنی دارد و از عقل و علم هم دفاع می کند، چگونه می تواند روشنفکر نباشد؟! اما پرسش دیگر این است که چنین آدمی اگر به سرکوب مخالف باور داشته باشد آیا بازهم روشنفکر است؟ البته چنین کسی از ابزار عقل استفاده می کند ولی در جهتی خلاف روشنگری و آزادیخواهی که در ذاتِ مفهوم روشنفکر نهفته است. روشنفکر دانستن چنین آدمی به آنجا راه می برد که روحانی نیز روشنفکر دانسته شود. آنچنان که آل احمد تصور می کرد. آل احمد از فناتیزم چپ کمک می گیرد تا فناتیزم مذهبی را به مقام روشنفکر ارتقاء دهد، بدون این که به تفاوت های جامعه شناختی بین روحانیت به مثابه قشر و روشنفکر به مثابه قشر توجه کند:
1- قشر روحانیت مبتنی بر سلسله مراتب (هیرارشی) است. لباس متحد الشکل و وابسته بودن به مکان عبادی از شناسه های آن است.
2- روحانیت شغل است و جنبه ی معاشی نیز دارد، همراه با گسترش سرمایه داری، روحانیان کارمندان اداری تشکیلات دینی می شوند.
3- روحانیت یک قدرت تشکیلاتی است که می تواند روحانیان را از "قشر" اخراج، یعنی خلع لباس کند.
4- هدف این قشر البته در حد امکان و به تناسب زمان و شرایط، تبدیل متافیزیک عام (انتولوژی) به متافیزیک خاص (متافیزیک در خدمت تشکیلات دینی) است. و این درست همان هدفی است که آماج انتقاد روشنفکران است.
5- در اروپا البته تئولوژیست ها بسیاری از ویژگی های روشنفکران را دارند. تئولوژیست اما روحانی نیست و این که گاه در زبان فارسی آن را معادل فقیه دانسته اند، نادرست است. فقیه، روحانی و در عین حال حقوق دان دینی است؛ در حالی که تئولوژیست بیشتر فیلسوف است تا حقوقدان. در ایران نادر است تئولوژیستی که مانند دکتر شریعتی و دکتر سروش روحانی نباشد.
پاسخ سوال سوم و چهارم
قدرت را توانایی در تاثیر گذاشتن بر رفتار دیگران و یا تغییر دادن رفتار یا نظر دیگران تعریف کرده اند. قدرت به این تعبیر بیش از هر جای دیگر در روشنفکر متجلی است.
تئوری قدرت، قدرت را برای ایجاد جامعه ی مدنی ضروری می داند. جامعه ی مدنی با به رسمیت شناختن رابطه ی بالایی ها با پایینی ها ایجاد می شود. بدون قدرت نمیتوان امنیت مالکیت را تضمین کرد. اولین کسانی که تئوری قدرت را در عمل طرح کردند در واقع اولین روشنفکران تاریخ بودند.
با این ترتیب قدرت و مالکیت دو نهاد در هم تنیده اند که نقش مهمی در پیشرفت تاریخ داشته اند. زیرا این دو نهاد خالق جامعه ی مدنی اند. پیش از آن نه جامعه ی مدنی، که وضع طبیعی وجود داشته است. در وضع طبیعی هرچند قدرت وجود دارد ولی قدرت انسانی وجود ندارد. ارسطو می گوید: مدنی بودن طبیعت انسان است .پس انسان پیش از جامعه ی مدنی قابل تصور نیست. افلاطون براین باور بود که متافیزیک طبیعت انسان است اما انسان نخست واقعیت را تجربه کرده است و سپس به انتزاع متافیزیک دست یافته است. یعنی حرکت از ساده به پیچیده است و روشن است که انتزاع زاده ی یک روند پیچیده ی ذهنی است.
در دوران جدید دگر باره این روشنفکران بودند که به تئوری قدت تکامل بخشیدند. و گفتند وظیفه ی قدرت سیاسی نه دفاع مطلق از مالکیت که نظارت بر مالکیت و کنترل آن است. با این تئوری قدرت سیاسی را زیر فشار قرار دادند تا مشروط و دموکراتیک شود. بدینگونه یک رو-در-رویی تاریخی میان روشنفکران و دولت بوجود آمد. پس از این ما با دو قدرت مواجه ایم: قدرت روشنفکران و دولت سیاسی؛ یعنی قدرت اپوزیسیون و قدرت حاکم.
در این مرحله مبارزه ی روشنفکران با قدرت حاکم مطلق است اما با گسترش نظام پلورالیستی مبارزه ی روشنفکران با قدرت سیاسی نسبی می شود. یعنی آنتقاد بجای مبارزه عمده می شود زیرا دولت سیاسی جزئی از نظام پلورالیستی است که روشنفکران در بوجود آوردن آن سهم موثری داشته اند. یعنی قدرت سیاسی با پلورالیسم مشروع می شود پس قدرت رزمنده ی روشنفکر به قدرت انتقادی تبدیل می شود. اما روشنفکران ایدئولوژیک از پذیرفتن این تحول سرباز می زنند و همچنان بر قدرت رزمنده ی خود پا می فشارند و در مقابل، روشنفکران تکنوکرات با نفی انتقاد، قدرت دگرگونه سازِ روشنفکری را نفی می کنند.
در نظام پلورالیستی قدرت منحصر به دولت نیست. در کنار قدرت سیاسی از قدرت فرهنگی، قدرت ادبیات و از سوی دیگر قدرت گروه های فشار، می توان سخن گفت.
روشنفکران از نظام پلورالیستی، که شکوفایی خود را مدیون آن می دانند، حمایت می کنند. این در عین حال به معنای حمایت از قدرت حاکم نیز هست. پس حمایت روشنفکران از دولت دموکراتیک غیر طبیعی نیست. روشنفکران حمایت خود را به دو صورت از نظام دموکراتیک نشان می دهند. از کل نظام پلورالیستی یعنی از دولت پلورالیستی در مجموع دفاع می کنند.(حمایت عام) و حمایت از احزاب مترقی تر نظام یعنی حمایت خاص -مانند حمایت هاینریش بول از ویلی برانت.
روشنفکر با رفتن به درون قدرت دولتی، که عالی ترین شکل قدرت سیاسی است، تکنوکرات می شود و روشنفکری او در سایه قرار می گیرد و فرعی می شود. در چنین صورتی معمولا مردم او را به صفت اخیرش می شناسند.
روشنفکری که به تشکیلات ایدئولوژیک در جامعه ی استبدادی وارد می شود نیز به یک پراتیسین تشکیلاتی تبدیل می شود. چون یک عقل منفصل، که حامل قدرت تشکیلاتی است، بر تشکل ایدئولوژیک حکومت می کند. زیر سایه ی این خرد منفصل روشنفکر عقلانیت مستقل خود را از دست می دهد. این تجربه ی تلخ را هنگامی بهتر می شناسیم که می بینیم گونتر گراس نتوانست حتا در یک حزب مدرن سوسیال دموکراتیک باقی بماند و از آن کناره گیری کرد.
برخورد منفی با قدرت، با نقد اثباتی قدرت متفاوت است. قدرت را باید به انتقاد کشید و نباید از آن چون شر مطلقی دوری گزید. نقد قدرت بدون قدرت ناممکن است. روشنفکران اگر به قدرت دگرگونه ساز خویش آگاهی داشته باشند با قدرت برخورد عارفانه نمی کنند.
پاسخ سوال پنجم
در گذشته درک بیشتر روشنفکران از "مشروعیت" بر آمیزه ای از اخلاق و اقتصاد اجتماعی مبتنی بود و شکل سیاسی حکومت - که پلورالیستی است یا استبدادی- نقشی در این میان بازی نمی کرد. دریافت از مشروعیت دریافتی مذهبی بود و با قانونیت همخوانی نداشت. برای نمونه تصور می شد که دولت سوسیالیستی مصداق مشروعیت، و دموکراسی بورژوایی مصداق قانونیت است. و اینگونه بین این دو مفهوم ناهمخوانی ساختگی بوجود می آمد.
با رشد روز افزون ایده ی دموکراسی دو مفهوم مشروعیت و قانونیت به یکدیگر نزدیک شده و در هم تنیده شده اند. هنگامی که در شرایط آزاد، مردمی آگاهانه در انتخابات شرکت می کنند تا سرنوشت خود را رقم بزنند و به شیوه ی تقسیم منافع و در آمدهای ملی میان خود رای بدهند، قانونیت همان مشروعیت است. وقتی مردم به چیزی رای می دهند، یعنی بر سر آن وفاق کرده اند. و حکومتی که مسئول این وفاق است همزمان مشروع و قانونی است. به همین سبب است که نمی توان دولت دیکتاتوری سوسیالیستی را دولتی مشروع بحساب آورد. در مقابل، دولتی که مبتنی بر آزادی سرمایه داری است اگر دولتی پلورالیستی باشد، مشروع است. سوسیالیسم دموکراتیک باید از تجربه ی دموکراسی پلورالیستی نحوه ی مشروعیت بخشیدن به قدرت خود را بیاموزد.
پاسخ سوال ششم
روشنفکر مفهوم منزهی نیست. روشنفکر می تواند چپ، راست، مذهبی، تکنوکرات و یا حکومتی باشد. روشنفکری که با قدرت دولتی یا تشکیلاتی همراهی می کند، روشنفکر دولتی یا تشکیلاتی نامیده می شود. با هر روشنفکری هم که به قدرت نزدیک می شود نمی توان برخورد منفی کرد. حکومت ها گاه کوشیده اند از روشنفکران برجسته سود جویند، بدون این که بتوانند شخصیت شان را تخریب کنند. دکتر خانلری که در آغاز دهه ی چهل به وزارت منصوب شد، توانست خود را از آلودگی های مرسوم سیاسی بدور نگهدارد. دانشجویان وابسته به جبهه ی ملی دوم در آن زمان به پذیرش پست دولتی از سوی ایشان، با رعایت ادب و احترام، انتقاد کردند و شعر بلند و پر معنای "عقاب" او را در نشریه ی پیام دانشجو به چاپ رساندند.
در دادن صفت تکنوکرات به روشنفکرانی که به قدرت نزدیک می شوند، باید دید وابستگی به حکومت تا چه حد جزء شخصیت او شده است.
فرانسیس بیکن که راه دانش مدرن و انتقادی به منطق سنتی (ارسطوئی) را گشود خزانه دار شاه بود و به اتهام سوء استفاده ی مالی زیر پیگرد قانونی نیز قرار گرفت. ولی اندیشمندی او بر این پست های حکومتی او سایه می افکند. امیر عباس هویدا اما روشنفکری بود که وجه عمده ی کارکتر او کاریر سیاسی و پست حکومتی بود.
پاسخ سوال هفتم
روشنفکران هماره می توانند مستقل بمانند. یورگن هابرماس، ریچاردرورتی، گونتر گراس و صدها مورد، دیگر شاهد های صادق این معنا هستند.
در ایران باید مسئله را بیشتر شکافت تا مفهوم روشنفکر مستقل بر بستر تاریخ ملی ما روشنی یابد.
روشنفکران مستقل، روشنفکرانی هستند که منافع انسانی، فوق طبقاتی و ملی را، بر منافع طبقاتی یا گروهی خود مقدم می دارند. استقلال، از وابسته نبودن به حکومت، وابسته نبودن به عقل منفصل ( یعنی ایدئولوژی) و قرار نگرفتن در برابر منافع ملی شکل می گیرد.
تا پیش از پانزده خرداد 42 سه گروه روشنفکر مستقل در ایران وجود داشت: روشنفکران مستقل سیاسی، روشنفکران مستقل غیر سیاسی و روشنفکران مستقل مذهبی.
نمونه ی گروه اول را روشنفکران جنبش ملی . مانند دکتر صدیقی و روشنفکران جنبش مدرن سوسیال دموکراتیک مانند خلیل ملکی، تشکیل می دادند.
روشنفکران مستقل غیر سیاسی، وابستگی به حکومت را مغایر شخصیت خود می دانستند. دکتر محمد معین، که تصویر گاندی را در اطاق کار خود نصب کرده بود (چون نمی توانست تصویر مصدق را نصب کند)، دکتر علی اکبر سیاسی، دکتر موسی عمید رئیس دانشکده ی حقوق، نمونه ی این گروه هستند.
از مهندس بازرگان و همفکرانش نیز باید به عنوان نمونه ی گروه سوم یاد کرد. پس از پانزده خرداد روشنفکران جنبش ملی و سوسیال دموکراتیک از صحنه ی فعالیت روشنفکری بیرون رانده شدند. همزمان، چشم انداز رشد روشنفکران مستقل غیر سیاسی بسته شد. دخالت شاه در تصمیمات شورای دانشگاه فزونی گرفت و از انتخاب روشنفکران مستقل به ریاست دانشگاه و دانشکده ها و پست های کلیدی جلوگیری شد. و حرکت برای وابسته کردن آشکار روشنفکران گسترش یافت. از جمله با دخالت شاه از انتساب دکتر موسی عمید به سمت ریاست دانشگاه جلوگیری بعمل آمد. گرایش مستقل مذهبی نیز در روند تکامل انقلاب دینی به روشنفکر ایدئولوژیک دینی تبدیل شد یعنی وابستگی عقلی پیدا کرد و وابستگی عقلی، به تعبیر کانت ناقض استقلال است.
در نتیجه ی متمرکز شدن قدرت سیاسی در دست شاه و از میان رفتن امکان رشد روشنفکران مستقل غیر سیاسی بود که در آغاز دهه ی چهل قشر روشنفکری مستقل رادیکالیزه شد و یک قشر از روشنفکران چپ مستقل بوجود آمد. احمد شاملو یکی از پیشگامان بحق این جنبش چپ مستقل بود. او در شعری که به ایران درودی تقدیم کرد، چپ ایدئولوژیک
را آشکارا به انتقاد گرفت و چشم اسفندیار این جنبش را نشان داد. جنبش چپ مستقل این دهه یک جنبش مدرن انتقادی بود، جنبشی که نادیده گرفتن گوهر شریف آزادی را بر خود نمی بخشید.
تجربه چپ مستقل نشان داد که دوران روشنفکران مستقل بسر نرسیده است و روشنفکر چپ نیز می تواند مستقل باشد.
پاسخ سوال نهم
روشنفکران پیشقراول بورژوازی و حامل عقلانیت آن بودند. این عقلانیت، که روشنفکران و بوژوازی را مشترک می کرد، بعدها دوگونه شد: عقلانیت روشنفکران که به عقلانیتِ "معقولِ" افلاطونی شبیه بود یعنی بدنبال مسائل انتزاعی، همچون عدالت، بود و عقلانیت بورژوازی که به عقلانیت "محسوسِ" ارسطویی شبیه بود.
تمامی سده های میانی صحنه ی مبارزه میان "معقول" افلاطونی و "محسوس" ارسطوئی بود با عقب نشینی انتزاع افلاطونی و پیروزی "محسوس" ارسطویی بود که عصر جدید به هستی آمد. این جا خاستگاه اندیشه ی دموکراسی است، بر زمینه ی اندیشه ی افلاطون نمی توانست دموکراسی به هستی بیاید، حال آن که بر زمینه ی فلسفه ی ارسطو است که نظریه ی مشروطه ی مبتنی بر قانون اساسی می تواند ساخته شود.
اتوپیای "معقول" با پیشرفت تمدن و تکنولوژی دیگر نتوانست در برابر عقلانیت "محسوس" مقاومت کند و ناچار به واقعیت تسلیم شد. و این، ریشه ی عقب نشینی روشنفکران در برابر سرمایه داری بود. یعنی ضعف درونی آنان بود که آنان را به سرمایه داری جذب کرد.
اکنون نیز در ایران مبارزه ی میان دو جناح اسلامی مبارزه ای است میان معقول افلاطونی و محسوس ارسطوئی. جدالِ میان خدایی منتقم و بی ترحم، که همه ی کارها به اراده ی اوست با خدائی مشروطه طلب. پس عصر جدید ایران نیز نتیجه و میوه ی این جدال خواهد بود و نباید به آن کم بها داد.
پاسخ سوال دوازدهم
گروه های اپوزیسیون نیز خود سازو کارهای قدرت را بوجود می آورند و در ذات این امر ایرادی نیست. حتا باید چنین باشد. باید دید از چه زاویه ای به قدرت نگریسته می شود. قدرت به معنای رایج البته دام مهلکی خواهد بود ولی آزاداندیشان هم بدون قدرت نمی توانند با مخالفین آزادی رو-در-رو شوند. گیرم که کیفیت و نوع قدرت متفاوت است. حتا ادبیات قدرت بزرگی است که باید به درستی از آن استفاده شود. ادبیات آزادیخواه از مشروعیت حقوقیِ قدرت سیاسی ( یعنی از دموکراسی) دفاع می کند و همزمان، با ابزار انتقاد از ایستا شدن آن جلوگیری می کند.
پاسخ سوال های سیزدهم و چهاردهم
روشنفکران آزادیخواه در برخورد با جمهوری اسلامی و با قدرت های جهانی از روش شناسی یگانه ای سود می جویند. استقلال برای روشنفکر آزادیخواه دارای سه بعد است. در رابطه با جمهوری اسلامی بعد ملی و بعد عقلی استقلال اهمیت بیشتر دارد و در رابطه با قدرت های جهانی بعد سیاسی، ملی و ایدئولوژیک تواما اهمیت دارند. استقلال سیاسی از دولت های غربی برزمینه ی اتحاد مدرنیته ای با جوامع غربی عمل می کند.
بیست و ششم ژوئن 2009
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد